dreamer [L.S]

By cavolot91

8.7K 2.3K 3.4K

"اگه نمیتونم دنیایی رو زندگی کنم که میخوام، پس تو تصوراتم میسازمش..." More

cast
chapter 1
chapter 2
chapter 3
chapter 4
chapter 5
chapter 6
chepter 7
chapter 8
chapter 9
chapter 10
chapter 11
chapter 12
respite
recovery
chapter 13
chapter 14
chapter 15
chapter 16
chapter 17
chapter 18
chapter 19
chapter 20
chapter 21
chapter 22
chapter 23
chapter 24
chapter 25
chapter 26
chapter 28
chapter 29
chapter 30
chapter 31

chapter 27

154 53 124
By cavolot91

گاهی انسان ها عادت میکنند به عادت های اشتباهی که از پس عادت های عادی شکل میگیرند...

=============================

کی میتونه ادعا کنه یکی دیگه رو کاملاً میشناسه؟ کی میتونه بدون هیچ خطایی، همه افکار متفاوت ذهن آشفته یکی دیگه رو پیش بینی کنه؟

مسلماً، هیچکس...
هیچکس نمیتونست تشخیص بده حرف های اندرو باعث بی منطق شدن شدید زین شدن، یا سایدی که از وقتی بچه بود، مثل یه پیچک چسبناک به دیواره های ذهنش پیچیده بود و گاهی هم بیش از حد در هم میپیچید و خفقان آور میشد.

در اون لحظه، خود زین هم هیچ ایده ای نداشت که داره با زندگی‌اش چیکار میکنه. دلش میخواست خودخواه باشه. میخواست به هیچکس جز خودش اهمیت نده.

گاهی دلش میخواست جوری زندگی کنه که انگار فقط خودش تو دنیا وجود داره. جوری که انگار تمام دنیا، فقط و فقط برای خودش طراحی شده. میخواست آزادی مطلق رو تجربه کنه.

ولی تنها کاری که این روز ها ازش برمیومد، غرق شدن بین کتاب های رنگارنگش بود‌. حقیقتاً، از لویی ممنون بود که به زور مجبورش کرده بود کتاب خوندن رو امتحان کنه.

بنظر زین، کتاب خوندن فقط وقت تلف کردن بین صفحاتی بود که به همدیگه وصل شده بودن. نه ابتدایی داشتن و نه انتهایی...

ولی حالا که به این کار عادت کرده بود، کتاب ها براش چیزی بیشتر از صفحات گره خورده به هم شده بودن. حالا براش حکم دنیا های موازی رو داشتن که میتونست هروقت دلش خواست، بهشون سفر کنه.

صفحه جدید رو باز کرد و عطر کاغذ های کاهی رنگ رو نفس کشید. دستش رو روی زبری نرم صفحه کشید و لبخند محوی زد.

آره...
از لویی بابت اون شب، ممنون بود...

F.B

"قصد نداری سرت رو برای چند دقیقه هم که شده از اون کتاب بیرون بیاری لو، مگه نه؟"

با بی حوصلگی گفت و چرخی به چشم هاش داد.

"نمیتونم برای تموم شدنش صبر کنم."

لویی در حالی جواب داد که نگاه دقیقش رو با اشتیاق، از پشت شیشه های عینکش _که یکمی هم برای صورتش بزرگ بود_  به کلمات دوخته بود.

"چشمت خسته نمیشه؟! همین هفته پیش یه کتاب هفتصد صفحه ای رو تموم کردی!"

لویی، لبخند محوی زد و سرش رو به نشانه تایید تکون داد. دقیقاً هفت روز پیش بود که جلد آخر کتاب سه جلدی مورد علاقه‌اش رو بالاخره تموم کرده بود.

"بعد اینم قراره افسردگی بگیری؟ دوباره هفت روز تفکر عمیق و این داستان ها؟"

سعی میکرد حرف زدنش به اندازه ای رو مخ و اعصاب خرد کن باشه که لویی رو از بین کلمات اون کتاب مسخره بیرون بکشه.

لویی، بالاخره کتاب رو به آرومی بست و با وسواس خاصی، روی میز قرارش داد. بیش از حد برای نگهداری از کتاب هاش وسواس به خرج میداد و زین رو دعوا میکرد وقتی گوشه برگه کتاب ها رو تا میزد.

با اینکه زین میگفت این کار فقط برای گم نکردن صفحه هاست، لویی اصرار داشت که حفظ کردن عدد صفحه ها خیلی بهتر از تا زدنشونه.

"میدونی زین...نویسنده ها همیشه بخش بزرگی از احساساتشون رو برای نوشتن کتاب ها خرج میکنن و این احساسات، تا ابد تو همون کتاب میمونن و دیگه هرگز به اون نویسنده برنمیگردن."

خنده آرومی کرد وقتی نگاه گیج زین رو دید.

"این یه جور پیشکشیه. حس از دست رفتن احساساتی که باعث خلق یه شاهکار میشن. برای همینه که هر بار کتابی رو تموم میکنیم، حس عجیبی بهمون دست میده‌."

به کتاب روی میز اشاره کرد و نفس عمیقی کشید قبل از اینکه ادامه بده :

"احساسات و عواطف دفن شده بین کلمات اون کتاب، به ما منتقل میشن درحالی که ما توانایی درک اونا رو نداریم. ذهنمون برای بازیابی خاطرات اون احساسات تلاش میکنه ولی به چیزی نمیرسه چون اونا متعلق به ما نیستن."

با انگشت اشاره‌اش، چند بار به شقیقه‌اش زد و گوشه لبش رو کمی کج کرد‌.

"برای همین، گیج میشه و این گیجی، حسی شبیه یه افسردگی و خلا بزرگ و زودگذر رو در ما به وجود میاره. برای همینه که برای یک هفته کامل، حس میکنم تو خلا گم شدم."

نگاهش رو از زین گرفت و بند هایی که به کلاه هودی زرشکی رنگش متصل بودن رو کمی کشید.

"وقتی کتابی رو میبندم، حس میکنم یه دنیا رو داخل همون کتاب برای همیشه بستم در حالی که اون دنیا، یه جایی دور تر از اینجا، تا ابد جریان داره و من فقط بخشی از اون رو تحربه کردم. بنظرت این قشنگ نیست، زین؟"

سخنرانی طولانی‌اش رو که تموم کرد، لبخندی زد و دست زین رو گرفت.

"چرا به جاش فیلم نمیبینی لو؟"

لویی، چهره‌اش رو کمی در هم کشید. یه چیزی شبیه یه دلخوری خیلی کوچیک.

"این همه حرف زدم که بگی چرا فیلم نمیبینم؟ خب چون فیلم یه قالب آمادست. من دوست ندارم یه قالب آماده رو تجربه کنم."

"منظورت چیه؟"

زین با گیجی پرسید.

"وقتی تو فیلم میگن 'آنا با لباس آبی اومد.' ، تو مجبوری به یه آنای آماده نگاه کنی که یه لباس از پیش طراحی شده داره. ولی وقتی همین جمله رو تو کتاب میخونی، آنا زاده ذهن تو میشه. چهره و لباس و حتی صداش رو خودت طراحی میکنی."

فشاری به دست زین وارد کرد قبل از اینکه از روی مبل راحتش بلند بشه و نفس عمیقی بکشه.

"برای همینه که بعد از تموم شدنش، افسردگی میگیری. دقیقاً مثل همون نویسنده ای که احساساتش رو داخل کتاب گذاشت، تو هم تصورات و احساساتی که در طول داستان تجربه کردی رو برای همیشه همراه کتاب میبندی و ترکشون میکنی."

کم پیش میومد لویی این همه حرف بزنه. ولی حرف هاش باعث شدن تا زین، نگاهی طولانی به کتاب روی میز بندازه.

"میتونم یه امتحانی بکنم."

"البته! تو کتابخونه یه عالمه کتاب فوق العاده هست. همه به سبک خودشون، شاهکارن! عاشقشون میشی!"

و تنها چند دقیقه بعد، این لویی و زین بودن که رو به روی کتابخونه بزرگ لویی ایستاده بودن و درمورد موضوع کتاب ها بحث میکرد.‌.‌.

.
.
.

لبخند تلخی زد. بهترین تصمیم عمرش رو گرفته بود. واقعاً که کتاب ها، چه دوست های خوبی بودن! باعث میشدن گذر زمان رو در جای دیگه ای احساس کنی. در جایی داخل اون کتاب‌.

انگار زمان تو کتاب ها خیلی زودتر میگذشت. برای همین بود که وقتی به خودت میای، میبینی شب شده و تو همچنان غرق کتابی؟

کتاب رو بست و نگاهش رو به دوستی داد که مقابلش نشسته بود. وقت نقد کردن کتاب بود.

"رویای بر باد رفته، اثر جیمز موریسون."

به آرومی گفت و دستش رو روی جلد قدیمی کتاب کشید.

"موریسون اسم یکی از شخصیت های یه کتاب دیگه هم هست.*"

"شخصیت خوبی بود؟"

"اون اوایل که نه...ولی بعد از یه مدت، تبدیل به یه شخصیت به یاد موندنی و ماندگار شد."

زین، سری به نشانه تایید تکون داد و نگاهش رو به پنجره سمت راستش داد. هوا کم کم تاریک میشد.

"همه میتونن آدم خوبی باشن. این اشتباهه که میگن ذات انسان تاریکه. همه میتونن نور رو در وجودشون پیدا کنن. مثل همین موریسونی که میگی‌."

"تا وقتی وارد تاریکی نشی، نمیتونی معنای روشنایی رو درک کنی زین. تا وقتی به چیزی نرسی، نمیفهمی که جاش چقدر تو زندگیت خالی بوده."

نگاه نافذش رو به چشم های زین داد. از بازی با کلمات، لذت میبرد. کاری که از لویی یاد گرفته بود.

اوه...
لویی...
لویی عزیز...

"میدونی چیه اندرو؟ گاهی انقدر پیچیده حرف میزنی که فکر میکنم خنگم!"

اعتراض کرد و چرخی به چشم هاش داد. دروغ نبود اگه میگفت گاهی واقعاً از دست این رفتار های اندرو کلافه میشد.

اندرو، خنده ای کرد و سرش رو به طرفین تکون داد.

"تو خنگ نیستی، ابله!"

زین، نگاه پوکرش رو به اندرو داد.

"میدونی چیه اندی؟ واقعاً از این جمله بزرگت منقلب شدم."

و بعد، انگشت وسط هر دو دستش رو برای اندرو بالا گرفت و باعث شد تا اندرو، حتی بلند تر از قبل بخنده.

دست خودش نبود که همیشه با کلمات بازی میکرد. به هرحال، اون از طرفداران سبک زندگی عادی و حوصله سر بر نبود.
از پیچیده شدن افکار بقیه لذت میبرد. مخصوصاً اگه مسبب این پیچش، خودش بود.

"با هرچی که میتونی بازی کن زین. بعدش میفهمی که جاش چقدر تو زندگیت خالی بوده..."

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

اگه میتونست احساساتی که در اون لحظه داشت رو فقط تو یک کلمه خلاصه و توصیف کنه، آرامش رو انتخاب میکرد‌.

وقتی همون کابوس همیشگی رو دید، وقتی ازش بیدار شد، سریع به اتاق کناری رفت ولی با گره خوردن نگاهش به پسری که غرق در خواب بود، وجودش پر از آرامش شد‌.

الان دیگه میدونست که فقط یه کابوس مسخره دیده. حالا که همه خواب بودن و فقط خودش بیدار بود، بیشتر هم احساس آرامش میکرد‌.

دو ساعتی میشد که بدون هیچ حرفی، روی تخت، کنار لویی دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود. نفس های لویی رو شمرده بود تا خودش رو سرگردم کنه‌.

دست خودش نبود...
وقتی بیدار میشد، دیگه نمیتونست بخوابه. حالا شمردن تپش های قلب لویی هم سرگرم نگهش میداشت.

براش عجیب بود که چطور قلبش انقدر محکم میزنه. چطور دو تا تپش رو جا میندازه و در جبران اون دو تا، سریع تر میزنه.

یعنی لویی هم حسش میکرد؟ بنظر که خیلی آزار دهنده میومد. اینکه تپش قلبت رو در تمام نقاط بدنت احساس کنی و از بی نظمی‌اش، کلافه بشی.

به هرحال، روی پهلوی راستش خوابید و به نیمرخ لویی خیره شد. احساس عجیبی داشت. حسی که بهش میگفت باید از این پسر، محافظت کنی.

این حس رو نسبت به همه دوست های دیگه‌اش هم داشت ولی درمورد لویی، انقدر شدید بود که نمیخواست به اتاق خودش برگرده.

دستش رو دراز کرد و به آرومی، مو هایی که روی پیشونی لویی ریخته بودن رو کنار زد‌. دستش رو زیر سرش برگردوند و نفس عمیقی کشید.

"شبیه یه رویا بودن چه حسی داره، لویی؟"

زیر لب گفت و لبخندی زد. همیشه زیبایی لویی رو تحسین کرده بود. شاید لویی از نظر خیلی ها، اصلاً هم زیبا نبود ولی نظر هری، چیز دیگه ای بود‌...

هری فقط ظاهر افراد رو نمیدید. میتونست چیزی که درون افراد وجود داره رو هم حس کنه. ممکن بود ملکه زیبایی سال، بنظرش رقت انگیز بیاد و ممکن بود کسی که همه 'زشت' خطابش میکنن، بنظرش زیبا ترین نقاشی طبیعت باشه‌...

کی میتونست سرزنش‌اش کنه؟
هری عادت کرده بود به متفاوت بودن...

"چرا وقتی بیداری، نمیتونم درست و حسابی باهات حرف بزنم؟"

در حالی گفت که دوباره به سقف خیره شده بود.

"یا کوتاه جواب میدی، یا اصلاً جواب نمیدی، یا با جواب هایی که میدی، گیجم میکنی. یه جواب میدی و صد ها سوال جدید رو به وجود میاری‌."

نفس عمیقی کشید و مطمئن شد تا تمام ریه هاش رو از هوا پر کرده. نزدیکای صبح بود و نیازش به خواب، آخرین چیزی بود که در اون لحظه براش اهمیت داشت.

دوباره تند شدن تپش های قلب لویی رو حس کرد و وقتی ناله آرومی شنید، سرش رو به سمت لویی چرخوند.

دستش رو روی قفسه سینه‌اش گذاشت و به آرومی، چشم هاش رو باز کرد‌. صورتش رو جوری در هم کشید که انگار اصلاً از اینکه قبل از طلوع آفتاب بیدار شده، خوشحال نبود‌‌.‌..

"صبح بخیر!"

هری به آرومی گفت و باعث شد تا لویی، به سرعت سرش رو سمت هری بچرخونه.

"تو اینجا چیکار میکنی؟!"

سعی کرد صداش رو پایین نگه داره تا بقیه رو بیدار نکنه‌. هری، خنده آرومی کرد و شونه هاش رو بالا انداخت.

"نصفه شب بیدار شدم. دیگه خوابم نبرد. تو اتاق خودم حوصله‌ام سر میرفت برای همین اومدم اینجا تا تنها نباشم."

حرفش که تموم شد، لبخند شیرینی زد. لویی درک نمیکرد که این مرد، چطور این حجم از آرامش رو با خودش به همه جا منتقل میکنه.

"خواب تو رو میدیدم."

به آرومی گفت و وقتی هری نگاهش کرد، آرزو کرد که ایکاش نمیگفت.

"جدی؟ چی دیدی؟"

"هری..."

زیرلب گفت و سرش رو به سمت هری چرخوند. جوری به چشم هاش نگاه کرد که انگار در اعماق وجود هری، دنبال چیزی میگشت‌.

"ما دوستیم؟"

نگاهش هنوز هم چیزی رو در وجود هری میکاوید. با اینکه خودش هم نمیدونست دقیقاً داره دنبال چی میگرده‌.

"معلومه که دوستیم، لویی."

"از سر ترحم میگی، ها؟"

"نه! نه اصلاً! من واقعاً تو رو جزو بهترین دوست های خودم میدونم لو!"

در حالی گفت که کمی هول شده بود و سعی میکرد تا صداش رو پایین نگه داره. لویی، لبخند کوچکی زد و پلک هاش رو به نشانه تایید، باز و بسته کرد‌.

تونسته بود از جواب دادن به هری طفره بره. مثل همیشه. لویی تو عوض کردن بحث، خیلی خیلی ماهره...

"خوشحالم که من رو دوست خودت میدونی‌."

واقعاً هم خوشحال بود.
آرزوش بود جزو دوست های هری باشه و حالا که این رو از زبان خود هری شنیده بود، کمی از احساس اضافه بودنش از بین رفته بود.

"درمورد خودت و زین، تصمیمی نگرفتی؟"

سوال بی مقدمه و ناگهانی هری، باعث شد تا لویی نگاهش رو بین دو چشم هری بچرخونه و به جوابی که میخواد بگه فکر کنه.

هری میدونست که سوالش شخصیه و چیزی نیست که لویی بخواد ازش پرسیده بشه. ولی واقعاً نگران این ربطه سمی بین لویی و زین بود‌. هرچند که نگرانی هری، چیزی رو عوض نمیکرد...

"خب...راستش نه...چه تصمیمی باید بگیرم؟"

شونه هاش رو بالا انداخت و نگاهش رو به گوشه بالشت بنفش رنگش دوخت. چه تصمیمی میتونست بگیره وقتی زین قرار نبود به تصمیمش احترام بذاره؟

"پس...قراره همینجوری ادامه بدید؟ به من ربطی نداره لویی ولی...همه میدونن که جفتتون دارید آسیب میبینید."

پوزخندی روی لب های لویی شکل گرفت. از کدوم آسیب حرف میزد؟ حتی دیگه نمیتونست تشخیص بده که برای چی آسیب میبینه.

"تو یه کتاب خوندم که میگفت 'آنچه را فرا رسیده، گریزی نیست.*"

"ولی خودت بهش باور نداری. مگه نه؟"

لویی چیزی نگفت. معلومه که باور نداشت!
لویی به سرنوشت و تقدیر و این چرت و پرت ها باور نداشت. اگه سرنوشت از پیش مشخص بود، پس چرا قبل از رد شدن از خیابون، به چپ و راست نگاه میکرد؟

"تو خیلی آدم خوبی هستی، هری..."

آروم گفت. انقدر آروم که فقط خودش بشنوه. یه جور اعتراف و تاکید پیش خودش. ولی هری شنید‌...
شنید و بزرگ ترین لبخند ممکن رو زد.

"همه آدم ها هم خوبن هم بد، لویی. خوب مطلق یا بد مطلق وجود نداره."

کمی جا به جا شد و خنده آرومی کرد.

"ولی...ولی واقعاً خوشحالم که بنظرت آدم خوبی هستم، لو!"

و حالا، هری هم واقعاً خوشحال بود. کی میتونست همچین جمله ای رو از کسی بشنوه و خوشحال نباشه؟

"امروز، دومین سالگرد آشنایی نایل و سیتراست."

"جدی؟!"

لویی با چشم های گرد شده پرسید و سعی کرد صداش از شدت هیجان، بالا نره‌. هری سرش رو به نشانه تایید تکون داد و لبخند زد.

"پدر و مادر سیترا، یه مهمونی براشون گرفتن. یه تعداد خیلی کمی از دوست های سیترا و یه تعداد کمی از دوست های نایل دعوت شدن که پیششون باشن."

"اوه..."

به آرومی گفت و نگاهش رو به دستش دوخت. یعنی قرار بود امشب تو خونه تنها بمونه؟

"تو هم میای؟"

هری پرسید. از ته دلش امیدوار بود که لویی هم همراهشون بره.

"ولی...ولی...خب...من نمیدونم..."

مهمونی؟ لویی؟ این دو تا کلمه اصلاً به همدیگه نمیخوردن...
ولی لویی نتونست بگه نه. شاید بخاطر این بود که نمیخواست تنها بمونه؟
شاید هم این فقط یه بهانه بود و در حقیقت، میخواست پیش دوست هاش باشه‌...

"بهش فکر میکنم..."

گفت و پتو رو تا زیر چونه‌اش بالا کشید و لبخند زد. در اون لحظه، همه چیز آروم پیش میرفت‌‌...
انقدر آروم که آرزو میکرد آروم تر هم بشه و همه چیز در اون لحظه، برای همیشه، متوقف بشه..‌.
‌.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

"تا کی باید این لباس مزخرف رو تحمل کنم؟"

با حرص گفت و سعی کرد کراوات زرشکی رنگش رو کمی شل تر کنه.

"هیس! یکم تحمل کن خب!"

ضربه نه چندان محکمی به پهلوی دیوید زد و باعث شد تا دیوید، بیشتر از قبل حرصی بشه.

"احساس میکنم گونی سیب زمینی تنم کردم!"

"بهش عادت کن، احمق!"

در حالی گفت که لبخند فیکی زده بود و در حالی که دست دیوید رو گرفته بود، به سمت نایل میرفت.

"امروز دومین سالگرد آشنایی من و نایله و ازت میخوام مثل یه گونی سیب زمینی واقعی رفتار کنی دِیو."

دیوید رو محکم بغل کرد و بوسه محکمی روی گونه‌اش گذاشت قبل از اینکه به سمت نایل بدوه. دست هاش رو روی کمرش گذاشت و چرخید و نگاه منتظرش رو به نایل داد.

"خب؟ چطور شدم؟ این همون لباسیه که دوست داشتی مگه نه؟"

نایل در اون لحظه نمیدونست باید دهنش رو بسته نگه داره یا از حیرت، دهنش تا زمین باز بشه. لباس سیترا، دقیقاً همرنگ همون پارچه ای بود که نایل بهش نشون داده بود و گفته بود که مورد علاقشه.

پیراهن مخمل سبز زیتونی رنگی تنش بود که تا بالای زانو هاش میرسید. اطراف یقه و آستین های بلندش، پر از اکلیل های طلایی رنگ بود.

کفش های پاشنه بلند طلایی رنگی هم که پوشیده بود، زیبایی استایلش رو چند برابر میکردن. موهاش رو بالای سرش جمع کرده بود و اجازه داده بود چند تار نازک، از کنارشون آویزون بمونه.

نایل، قدمی جلو گذاشت و دستش رو روی گونه سیترا کشید و باعث شد تا سیترا، خنده آرومی کنه.

"خیلی خوشگل شدی! یعنی...خوشگل که بودی...الان خیلی خیره کننده شدی!"

در حالی گفت که هنوز هم حیرت زده بود. خیلی کم پیش میومد که سیترا در این حد رسمی بپوشه و حالا که سیترا رو اینجوری دیده بود، دلش میخواست تا آخر عمرش به تماشای این دختر بشینه.

"تو هم خیلی جذاب شدی پرنس چارمینگ مهربون منننن!!!"

با هیجان گفت و لپ های نایل رو کشید. نگاهش رو در اطراف چرخوند و لب پایینش رو بیرون داد.

"پس بقیه کجان؟"

"دارن میان. لیام بهم زنگ زد و گفت به زور تونسته اون دو تا کوالای خوابالو رو بیدار کنه. تا چند دقیقه دیگه میرسن."

سیترا با صدای بلندی خندید و سرش رو به نشانه تاسف برای لویی و هری و لیام، تکون داد.

حقیقت این بود که این مهمونی، سال پیش به پیشنهاد خود لیام بود. پدر و مادر نایل و سیترا هم در اون مهمونی حضور داشتن. مهمونی تو خونه پدر و مادر سیترا برگزار شده بود و از اونجا که پدر و مادر سیترا بیش از حد تشریفاتی بودن، مهمونی کوچک ولی مجللی بود.

مهمونی اونقدری خوب پیش رفته بود که حالا مدر و مادر سیترا، خودشون برای دومین بار این مهمونی رو تو خونه خودشون برگزار کردن. هم به عنوان سالگرد آشنایی دخترشون با پسری که دوستش داشت، هم بخاطر اینکه خیلی وقت بود سیترا به خونه برنگشته بود.

"خیلی خوشحالم! کم پیش میاد زیاد ببینمشون. ولی حالا که پروژه دارم و اومدم اینجا، میتونم زیاد با پدر و مادرم وقت بگذرونم."

با لبخند بزرگی گفت و نفس عمیقی کشید. واقعا از این بابت خوشحال بود. چی بهتر از این؟!

"هی! اومدن!"

نایل گفت و به پشت سر سیترا اشاره کرد. سیترا، خندید وقتی دید دیوید چجوری با نگاهش برای لیام خط و نشون میکشه که موهاش رو بهم نریزه.

هری هم داشت میخندید. دیدن دوست هاش تو اون کت و شلوار های رسمی، واقعاً براش خنده دار بود!
ولی لبخندش از بین رفت وقتی نگاهش به لویی افتاد‌.

"نایل؟"

نگاهش رو به نایل داد. گویا نایل هم متوجه معذب بودن بیش از حد لویی شده بود.

"نگران نباش. استرس داره. تا حالا پدر و مادر ما رو ندیده."

ولی نگفت که احتمالاً صدای بلند موزیک هم داره اذیتش میکنه. به هر حال، نایل به لویی قول داده بود که در این مورد، چیزی به سیترا و دیوید نگه و قصد هم نداشت زیر قولش بزنه.
به هیچ وجه...

"سلام!"

سیترا با صدای بلندی گفت و در حالی که دستش رو تو هوا تکون میداد، به سمت مهمون های جدید رفت.

نایل، خنده بلندی کرد و سرش رو به سمت پدرش چرخوند که با لبخند بزرگی، بهش خیره شده بود. به سمت پدرش رفت و کراوات مشکی رنگش رو کمی سفت تر کرد.

"چرا اونجوری بهم نگاه میکنی بابا؟"

"خیلی بهت افتخار میکنم، پسرم."

گرمایی که تو لبخند پدرش بود، بهش قوت قلب داد. لبخند بزرگی زد و پدرش رو در آغوش کشید.

"میدونی چیه؟ تو بهترین پدری هستی که یه آدم میتونه داشته باشه‌. خیلی خوشحالم که پسر آدمی مثل تو هستم."

صادقانه گفت. نگاهش رو به مادرش داد که کنار پدرش ایستاد بود و اون هم با لبخند قشنگ همیشگی‌اش، بهش نگاه میکرد‌.

"تو هم خوشگل ترین مامان دنیایی!"

با صدای بلندی گفت و مادرش رو محکم بغل کرد. بوسه آرومی روی گونه مادرش گذاشت قبل از اینکه یک بار دیگه هم نگاه قدردانش رو بین پدر و مادرش بچرخونه و سمت پدر و مادر سیترا بره...

.
.
.

هیچکس متوجه نگاه خیره لویی به نایل نشد. شاید کمی هم حسرت و دلتنگی تو نگاهش بود. کی میدونه؟ به هرحال، اون زیاد به همه چیز خیره میشد...

ولی در مورد این، فرق میکرد...
نمیدونست خوشحال باشه یا حسودی کنه که نایل، انقدر با پدرش صمیمی رفتار میکنه. اینکه پدرش با لبخند و افتخار بهش نگاه میکنه.

یعنی چه حسی داره که هروقت و هرچقدر که بخوای، بتونی آدم هایی که دوستشون داری رو در آغوش بگیری؟ چه حسی داره که بغل ها بیشتر از پنج ثانیه طول بکشن؟ در آغوش کشیده شدن توسط پدر و مادر، حس قشنگیه مگه نه؟

"به چیزی که هیچوقت نداشتی خیره نشو‌."

دندون هاش رو روی هم فشار داد تا صدای مزاحم تو سرش رو خفه کنه. همیشه لازم بود همه چیز رو یاد آوری کنه؟!

دست راستش رو پشت گردنش کشید و سعی کرد به اینکه تو اون کت و شلوار چقدر مضحک بنظر میرسه، فکر نکنه.

نگاهش رو به پدر و مادر نایل داد که به سمتش میومدن. واقعا ممنون بود که پدر و مادر سیترا، حواسشون به دوست جدید دخترشون، کلویی، پرت شده و توجهی به لویی نشون نمیدن.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد همه مکالمات ممکن رو تو ذهنش دسته بندی کنه.

سلام لویی! من جِین هستم. مادر نایل‌."

"سلام خانم هوران...از آشناییتون خوشبختم!"

لبخندی زد و سرش رو کمی پایین تر گرفت. دست های عرق کرده‌اش رو کنار بدنش مشت کرد و سعی کرد لرزش عصبی پای راستش رو کنترل کنه.

"سلام! من پدر نایل هستم!"

ولی تمام محاسباتش بهم ریختن وقتی اون مرد، دست راستش رو جلو آورد. لویی، نگاه ماتش رو به دست مرد دوخت. باید باهاش دست میداد. نباید بی ادبی میکرد...

دستش رو دراز کرد و با مرد، دست داد. سعی کرد موجی که مثل الکتریسیته تو دستش پخش شد رو پشت لبخند فیکش پنهان کنه و دست پدر نایل رو محکم فشار نده.

"من لویی هستم...دوست نایل."

"احمق!"

واقعاً هم که چه حماقتی!
با خودش فکر کرد، معلومه که اون میدونه تو لویی هستی و دوست نایلی! اگه نمیدونست، با نایل به سمتت نمیومد!

"نایل درمورد تو زیاد حرف میزنه. خوشحالم که پسرم دوست های خوبی پیدا میکنه. پسر خیلی دوست داشتنی‌ای بنظر میای، لویی!"

لویی، زیر لب تشکری کرد و نگاهش رو به نایل داد که با لبخند بزرگی، نگاهش میکرد‌.

"نایل خیلی به من کمک میکنه. ممنون که انقدر دوستش دارید. اون لیاقتش رو داره."

به آرومی گفت و باعث شد تا پدر نایل، لبخند گرمی بزنه و دستش رو دور شونه نایل بندازه.

"همه پدر و مادر ها عاشق بچه های خودشونن. منم استثنا نیستم."

"همشون؟"

لویی، لبخند کوچکی زد و سرش رو به نشانه تایید تکون داد. شاید واقعاً همه پدر ها عاشق بچه هاشون بودن. شاید مشکل لویی بود نه هیچکس دیگه ای...

به هرحال، الان وقت فکر کردن به این چیز ها نیست پس لویی سرش رو به آرومی تکون میده و در جواب خداحافظی موقت پدر و مادر نایل، لبخند گرمی میزنه.

"اونا واقعاً مهربونن!"

به نایل گفت و لبخند زد. لبخندش بزرگ تر هم شد وقتی سیترا، دست نایل رو گرفت و اون رو به سمت دوست های جدیدش کشید.

"چقدر خوبه که پدر و مادرشون با این رابطه کنار اومدن و انقدر هم بابتش خوشحالن."

لیام گفت.

"اونا همیشه خانواده های روشنفکری بودن لی. همیشه به خوشحالی نایل و سیترا اهمیت میدادن."

"روشنفکر تر از خانواده تو؟"

لویی، قدمی به هری نزدیک تر شد و گوشه آستینش رو کمی کشید. بعد از جلب کردن توجه هری به خودش، به مو هاش اشاره کرد و صورتش رو در هم کشید.

"حس میکنم موهام خراب شدن."

"نه لویی موهات خراب نشدن. فقط اینجاش یکمی بهم ریخته."

دستش رو جلو آورد تا مو های لویی رو درست کنه ولی قبل از اینکه مو هاش رو لمس کنه، دستش رو تو هوا نگه داشت و نگاه مرددش رو به لویی داد.

"میتونم برات درستشون کنم؟"

لویی، متشکر از رفتار خوب دوست های جدیدش، لبخند بزرگی زد و سرش رو به نشانه تایید تکون داد. دست هری رو گرفت و به سمت موهاش برد و به این فکر کرد که صدای موسیقی، حالا کمتر آزار دهندست...

"اجازه نگیر، هری. لمس های تو و نایل، اصلا اذیتم نمیکنن‌."

دروغ نبود اگه میگفتیم هری در اون لحظه، بزرگ ترین لبخندش رو به لویی نشون داد. خوشحال بود از اینکه لویی بهش اعتماد داره و به خودش افتخار میکرد. عجیب بود؟
خب...
شاید...

"پس من چی؟!"

لیام اعتراض کرد. لویی خندید و لیام رو کوتاه، در آغوش کشید. مثل همیشه، فقط سه ثانیه.

"ببخشید لیام...لمس های تو هم اذیتم نمیکنن."

لیام هم لبخند بزرگی زد و بوسه کوچکی روی مو های لویی گذاشت.

"هی! موهام خراب میشه!"

"نگران نباش هنوز هم دختر کشی!"

وقتی نگاه عجیب لویی رو دید، گلوش رو با تک سرفه ای صاف کرد و لبش رو کمی جمع کرد‌.

"منظورم اینه که پسر کشی."

همین جمله لیام کافی بود تا هر سه نفرشون، با صدای بلندی بخندن.

"تو استریتی مگه نه؟"

"راستش هیچوقت نفهمیدم."

خنده آرومی کرد و شونه هاش رو بالا انداخت.

"تو چی؟"

"خب...یه جورایی منم مثل تو. در واقع، من اصلاً دوست ندارم روی خودم لیبل بزنم. بنظرم وقتی احساسات با گرایش محدود بشن، عشق ارزش خودش رو از دست میده."

از لحنش خجالت زده شد.

"عادت کردی سخنرانی کنی؟!"

سعی کرد چشم هاش رو برای اون صدای مزاحم نچرخونه. این اواخر، برای صدا یه اسم هم انتخاب کرده بود.

"خفه شو گیلبِرت!"

زیر لب گفت و سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه. ولی این تلاش، فقط برای چند دقیقه موثر بود.

حس میکرد صدای موسیقی تا پشت جمجمه‌اش میره و به همه جای مغزش برخورد میکنه. بی ادبی بود اگه دست هاش رو تا جایی که میتونست، محکم روی گوش هاش فشار میداد؟

شب قبل، تا صبح بیدار مونده بود و با هری حرف زده بود. حالا خستگی حاصل از این بی خوابی هم به سردرد شدیدش اضافه شده بود.

"مهمونی تا ساعت چند ادامه داره؟"

"حدود سه ساعت دیگه‌."

پلک هاش رو محکم روی هم فشرد و تو دلش به تمام کائنات فحش داد. بهترین کار این بود که کنار هری بشینه و خودش رو با هر چیزی که میشه، سرگرم کنه تا این سه ساعت هرچه زودتر بگذره.

شاید بد نباشه اگه یکمی هم از نوشیدنی ها امتحان کنه. به هرحال، کسی اینجا نمیدونه که الکل براش خوب نیست...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

ماشین رو تو حیاط پارک کرد. نفس عمیقی کشید. نگاهش رو به پسری داد که روی صندلی کنارش نشسته بود و بین خواب و بیداری، چیز هایی رو زیر لب زمزمه میکرد.

"رسیدیم."

به نرمی گفت و کمربند پسر رو باز کرد. دستش رو بین موهاش کشید و بعد از باز کردن کمربند خودش، از ماشین پیاده شد.

در رو برای لویی باز کرد و کمکش کرد که از ماشین پیاده بشه. خیلی سخت بود اگه لویی به حرفش گوش میداد و زیاده روی نمیکرد؟!

"دفعه بعد، مطمئن میشم که حتی یه شات هم نخوری."

غرغر کرد و نگاهش رو به لویی داد ‌که تلو تلو خوران، به سمت در ورودی میرفت.

"تو که زورگو نبودی!"

با صدای نسبتاً بلندی گفت و خندید. باعث شد تا هری، چرخی به چشم هاش بده و با قدم های بلند، خودش رو به لویی برسونه.

"زورگو نیستم فقط نگران سلامتیتم. میدونی چقدر صاف شدم تا لیام رو ترک بدم؟ باورت نمیشه لو...حتی ظهر ها هم مست میکرد!"

با کلافگی گفت. کلید رو تو قفل چرخوند و در رو باز کرد. چراغ ها رو روشن کرد و کتش رو روی کاناپه انداخت.

"اگه فقط چند شات دیگه میخوردی، احتمالاً تا صبح قرار بود بالا بیاری."

"من فقط حوصله‌ام سر رفته بود، هری. انقدر گیر نده دیگه‌..."

نگاهش رو به لویی داد که بی توجه بهش، به سمت پله ها میرفت.

"کجا؟"

"میخوام لباس عوض کنم. دارم خفه میشم! حس میکنم پسر رئیس جمهورم!"

هری نمیدونست از دست رفتار لویی کلافه باشه یا بهش بخنده. لویی مست، گرچه خیلی آزاردهنده بود، ولی میتونست یه سوژه بزرگ برای خنده هم باشه.

"صبر کن پسر رئیس جمهور! ممکنه بیفتی."

به آرومی خندید و به سمت لویی رفت. کمکش کرد تا از پله ها بالا بره.

"هی! من خودم پا دارم!"

صورتش رو در هم کشید و غر زد.

"خودت پا داری ولی الان لازمه که به حرفم گوش کنی قبل از اینکه یه کاری دست خودت و پاهات بدی‌ لو."

وارد اتاق شد و چراغ رو روشن کرد. لویی سمت تیشرت لیمویی رنگ روی تخت رفت و برداشتش.

"هی! اون حتی برای من هم بزرگه لو!"

"جوری رفتار نکن که انگار هالکی، هری. فوقش چند سایز از من بیشتری دیگه."

غر زد و کتش رو دراورد.

"برو بیرون تا لباسم رو عوض کنم."

هری خندید و از اتاق بیرون رفت. پسره خنگ...حتی وقتی مسته هم حاضر نیست جلوی بقیه لباسش رو عوض کنه.

"از پشت در برو کنار! دارم سایه‌ات رو میبینم!"

لویی با صدای نسبتاً بلندی اعتراض کرد. هری، نفس کلافه ای کشید و کمی عقب تر رفت. شاید بهتر بود به حرف لیام گوش میداد و لویی رو همراه دیوید به خونه لیام میفرستاد؟

نه...
مطمئن بود یه کاری دست خودشون میدن. مخصوصاً حالا که دیوید هم وضعیتش مثل لویی بود.

"کارم تموم شد!"

بعد از چند دقیقه گفت و از اتاق بیرون اومد. دستش رو بین مو های بهم ریخته‌اش برد تا مرتبشون کنه ولی فقط بدترشون کرد.

هری، نگاهش رو به لویی داد و سعی کرد نخنده.

"چیه؟"

"نگفتم بزرگه؟"

لویی، نگاهی به تیشرت تو تنش انداخت و لب هاش رو آویزون کرد. ولی سریع تغییر حالت داد و اخم کرد.

"خیلی هم اندازمه!"

"آره اندازته فقط برات حکم دامن رو داره."

دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره. با صدای بلندی خندید و به لویی نزدیک شد. لویی رو بغل کرد و در حالی که دستش رو روی کمرش میکشید، سعی کرد خنده هاش رو کنترل کنه.

"مسخرم نکن!"

با ناراحتی گفت و از بغل هری بیرون رفت.

"مسخرت نمیکنم لو. فقط وقتی مستی، شبیه بچه تخس عمه کلارا میشی!"

"بچه تخس عمه کلارا کیه؟"

"یه پسربچه پررو که دلم میخواد پرتش کنم تو دیوار."

"یعنی تو الان میخوای من رو پرت کنی تو دیوار، هری؟"

نگاه تهدید گرش رو به هری داد. و انگشت اشاره‌اش رو برای تهدید کردن، بالا آورد.

"نه من پرتت نمیکنم. چون بعدش تو من رو از پنجره پرت میکنی بیرون."

لویی، با رضایت لبخندی زد و به اتاق برگشت. روی تخت دراز کشید و سعی کرد طول پتو رو از عرضش تشخیص بده.

"نمیخوای شلوار پات کنی؟"

"خودت گفتی این دامنه! پس نه نمیخوام."

هری خندید. یعنی لویی فردا صبح، قرار بود این کار هاش رو به یاد بیاره؟ البته امیدوار بود سردردی که قراره بگیره، اجازه به یاد آوردن اینا رو بهش بده.

البته که هری نمیدونست سردرد، عضوی جدا نشدنی از هر روز لوییه. انقدر براش روتین شده که حتی دیگه حسش هم نمیکنه. برای همین معمولاً با سردرد ها، بهتر از بقیه کنار میاد.

"شبت بخیر لو."

چراغ رو خاموش کرد و پشتش رو به لویی کرد تا از اتاق بیرون بره.

"نرو."

سرش رو برگردوند و به لویی نگاه کرد که روی تخت نشسته بود و نگاهش رو بهش دوخته بود.

"نرم؟"

ابرو هاش رو بالا انداخت. فکر میکرد لویی از اینکه کسی کنارش بخوابه بدش میاد. شاید هم قرار بود دوباره تا صبح بیدار بمونن؟
نمیدونست...

"نرو..."

زیرلب گفت و سرش رو پایین انداخت. دوباره روی تخت دراز کشید و پشتش رو به هری کرد. پتو رو روی خودش کشید و کمی تو خودش جمع شد.

به هرحال...
هیچوقت کسی به خواسته های اون توجهی نمیکرد پس بهتر بود به هری اصرار نکنه.

ولی لبخندی به چهره نا امیدش اضافه شد وقتی هری، پیراهن رسمی‌اش رو دراورد و روی صندلی گوشه اتاق گذاشت.

"به قول خودت، نگاه نکن میخوام شلوارم رو عوض کنم."

هری با اینجور مسائل مشکلی نداشت ولی برای اینکه یکمی لویی رو اذیت کنه، این رو بهش گفت. شلوارش رو با یه شلوار راحتی صورتی رنگ عوض کرد و سمت تخت رفت.

"تو تیشرت نپوشیدی، من شلوار. یعنی اگه ما رو بریزن تو مخلوط کن، تو تیشرت دار میشی و من شلوار دار."

خنده ای به تحلیل لویی کرد و سرش رو به نشانه تایید تکون داد. کنارش دراز کشید و دست چپش رو زیر سرش گذاشت.

"شلوارت خوشرنگه."

"هی! مسخرم نکن!"

"مسخره نکردم...رنگ مورد علاقمه."

به آرومی گفت و نگاهش رو به هری داد.

"خیلی مسخرست مگه نه؟ همه میگن صورتی مال بچه ها و دختر هاست. ولی رنگ مورد علاقه منه."

هری سعی کرد جلوی گرد شدن چشم هاش رو بگیره. تا جایی که میدونست، لویی از همه طیف های رنگ صورتی متنفر بود. یا الان داشت چرت و پرت میگفت، یا قبلاً بهش پرت و پرت گفته بود.

"هر کسی میتونه صورتی رو دوست داشته باشه، لویی. از یه دختربچه گرفته تا یه پیرمرد."

چتری های لویی رو از روی پیشونی‌اش کنار زد.

"بقیه مثل تو فکر نمیکنن. با مشکی بیشتر نظرشون رو جلب میکنم. برای همین..."

خمیازه ای کشید و حرفش رو نا تموم، رها کرد.

"برای خودت زندگی کن لو...تو هر رنگی هم که بپوشی، نظر ما رو جلب میکنی. ما دوستت داریم لو. این رو فراموش نکن."

لویی لبخندی زد و نگاهش رو به ویولنی داد که روی میز گوشه اتاق بود.

"فردا...یکمی ویولن میزنی؟"

"البته! اگه بخوای میتونم بهت یاد بدم!"

لویی سرش رو به نشانه تایید تکون داد و حرفی از اینکه بلده ویولن بزنه، نزد.
به هرحال، دیگه دوست نداشت ویولن بزنه...

"تو خوشحالم میکنی..."

شاید این تنها حرف لویی بود که وقتی مست بود هم سر جاش بود؟
به هر حال، این جمله هنوز هم هری رو خوشحال میکرد...

"بیشتر از نایل و لیام..."

در حالی گفت که چشم هاش کم کم بسته میشدن. خیلی خسته بود.

"حتی بیشتر از زین..."

_________________________________

* : کتاب The Toll اثر نیل شوسترمن.

خب...
اینم از این پارت :]

عکس هایی که برای کاور هر پارت میذارم براتون میاد؟

حرفی نیست فقط اینکه ممنون میشم اگه نظرتون رو بگید و اگه خوشتون اومد، ووت هم یادتون نره :"]

Your sincerely, Cavolo...XX

Continue Reading

You'll Also Like

44K 5.9K 14
[complete] - الهه ماه برای همه جفت خاصی رو تعیین کرده و کیم تهیونگ تمام عمرش رو وقف پیدا کردن جفتش کرد؛ درست زمانی که از پیدا شدنش ناامید شده بود اون...
7K 2K 11
➳ JK Marry Me درحال آپ ✍🏻 قطعاً اگر یه آلفای معمولی باشید که نه پول داره و نه استایل، اعتراف عاشقانه‌ی یه امگای پولدار و زیبا رو با تصور اینکه دوربی...
True heir By Via

Fanfiction

25.4K 6.3K 42
TRUE HEIR وارث حقیقی 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝑪𝒉𝒂𝒏𝑩𝒂𝒆𝒌_𝑯𝒖𝒏𝑯𝒂𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: angst / romance / mystery / smut / rough سال ۱۹۴۰ زمانی که ژاپنی ها کشو...
24.8K 4K 18
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...