dreamer [L.S]

By cavolot91

8.7K 2.3K 3.4K

"اگه نمیتونم دنیایی رو زندگی کنم که میخوام، پس تو تصوراتم میسازمش..." More

cast
chapter 1
chapter 2
chapter 3
chapter 4
chapter 5
chapter 6
chepter 7
chapter 8
chapter 9
chapter 10
chapter 11
chapter 12
respite
recovery
chapter 13
chapter 14
chapter 15
chapter 16
chapter 17
chapter 18
chapter 19
chapter 20
chapter 21
chapter 22
chapter 24
chapter 25
chapter 26
chapter 27
chapter 28
chapter 29
chapter 30
chapter 31

chapter 23

181 44 75
By cavolot91

"به آینده فکر میکنم و تو، زودتر از خودم، آنجا هستی..."

==============================

نگاهش به تاریکی بی انتهای شب، خیره بود...
به سکوت سنگینی که با صدای جیرجیرک ها و موجودات ریز دیگه ای تلفیق شده بود، گوش میکرد...

خیره بود ولی چیزی نمیدید. گوش میکرد ولی چیزی نمیشنید. تصاویر و صدا ها، تو سرش بودن...

دست راستش رو روی بازوی چپش کشید و نفسی که نمیدونست از کی حبس کرده بود رو، به آرومی بیرون داد.

چند ساعتی میشد که فکر میکرد ولی به چی؟
نمیدونست...

فکر کردن به هیچی...
مثلا خلا بی انتهایی میمونه که توش تنهایی. میچرخی و همه چیز رو میبینی ولی در عین حال، هیچ چیزی رو نمیبینی. هیچ چیزی رو حس نمیکنی.

ولی در اون لحظه، حس میکرد...
خیلی چیز ها رو حس میکرد و دلش میخواست مغزش رو از سرش بیرون بیاره و احساساتش رو برای همیشه خاموش کنه.

تا حالا شده بخواید تبدیل به یک ربات بی احساس بشید؟ موجودی که هیچ چیزی رو حس نمیکنه و به هیچ چیزی بجز خودش اهمیت نمیده.

لویی همچین حسی داشت. میخواست اهمیت نده ولی از اهمیت ندادن، متنفر بود...

چرا اهمیت نده؟ دوست نداشت مثل بقیه تبدیل به موجود وحشتناک و نفرت انگیزی بشه که به هیچ چیزی اهمیت نمیده.

دوست داست حس کنه. دوست داشت اهمیت بده. اون احساساتش رو دوست داشت با اینکه بهش آسیب میزدن. با اینکه سخت بود. با اینکه از حس کردن هر چیزی متنفر بود...

سرمایی که بی دلیل به بدنش نفوذ کرده، کمرنگ تر میشه وقتی افتادن پتوی نازکی رو روی کمرش حس میکنه.

حدس زدن اینکه کی این کار رو کرده، اصلاً کار سختی نیست. ولی چیزی نمیگه و کماکان، سکوتش رو حفظ میکنه. نمیخواد آرامشی که تازه پیدا کرده رو خراب کنه.

سرش رو به سمت کسی چرخوند که بدون هیچ حرفی، کنارش نشست و مثل خودش، به رو به رو خیره شد.

چند دقیقه بهش نگاه کرد و بعد، نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به نقطه قبلی دوخت.

حس میکرد مایل ها از کسی که کنارش نشسته فاصله داره. از کسی که یه روزی، نزدیک ترین فرد زندگیش بود. احساس امنیت نداشت. احساس ترس هم نمیکرد...به همون بی حسی‌ای که ازش حرف زدیم رسیده بود...

"نمیخوای بیای تو؟"

بدون اینکه نگاهش رو از رو به روش بگیره گفت. منتظر جواب نموند. میدونست جوابی نمیگیره.

نگاهش رو به ماه داد که دشت بزرگ تمشک رو روشن کرده بود. میدونست که در اون لحظه، این هیچ اهمیتی برای لویی نداره. لویی عاشق ستاره هاست...

"فقط چند ساعت تا صبح مونده. نمیخوای بری بخوابی؟"

"میخوام طلوع آفتاب رو ببینم..."

به آرومی جواب داد و گوشه لبش رو گزید.

"قبل از طلوع بیدار شو و ببینش. اینجوری ضعیف میشی."

"اهمیت میدی؟"

با لبخند تلخی پرسید و نگاهش رو به زین داد. اثری از پوزخند و تمسخر تو نگاهش نبود. واقعا میخواست بدونه که آیا حالش اهمیتی هم داره؟

"معلومه که اهمیت میدم! چطور میتونی همچین سوالی بپرسی؟"

به نرمی گفت و سرش رو کمی کج کرد. میدونست که دیگه چیزی که قبلا بینشون بود‌، وجود نداره. ولی حالا که بهش فکر میکرد، فقط خیلی دردناک تر از چیزی بود که بنظر میومد...

زین نمیخواد چیزی که هست رو از دست بده. ولی در عین حال، نمیتونه نگهش داره. این درمورد لویی هم صدق میکنه.

"فقط چیزی رو پرسیدم که دیگه ازش مطمئن نیستم زی..."

سرش رو پایین انداخت و پوسته نازک گوشه ناخنش رو کند. به سوزش خفیفش اهمیتی نداد و زانو هاش رو تو شکمش جمع کرد. سرش رو به زنجیر تاب تکیه داد و به آسمون خیره شد.

"کاری کردم که عصبانیت کرده؟ چیزی گفتم که دوست نداشتی؟ اشتباهی مرتکب شدم؟ نمیدونم...فقط این رو میدونم که داری بخاطرش بهم آسیب میزنی..."

جمله آخرش، قلب زین رو مچاله کرد.

"لویی من-"

"نه زین! نه...توجیه نکن. توضیح نده. هر بار همین کار رو میکنی. هر بار حرف های قشنگ میزنی ولی بعدش زخم زبون میزنی. هر بار بغلم میکنی ولی بعدش دستت رو میاری بالا تا فقط بزنی و حتی مهم نیست چرا!"

سعی کرد بغضش رو عقب بزنه. میدونست که فقط خودش آسیب نمیبینه ولی در اون لحظه، نمیتونست به فکر کس دیگه ای باشه.

"من دوستت دارم لو..."

"منم دوستت داشتم زی..."

آروم گفت. انقدر آروم که خودش هم به سختی تونست بشنوه که چی گفته. ولی زین شنید. شنید و در اون لحظه، هر دوی اون ها آرزو کردن که ایکاش زمان به عقب برمیگشت تا شاید همه چیز بهتر پیش میرفت...

"داشتی؟"

صدای شکسته زین، پر از گیجی و نا امیدی بود و این چیزی نبود که لویی نتونه تشخیص‌اش بده.

"داشتم..."

سرش رو پایین انداخت و با انگشت هاش بازی کرد. آره...لویی خیلی عاشق بود...
حاضر بود تک تک نفس هاش رو تقدیم اون پسر کنه.‌ میتونست سال ها به لبخندش خیره بشه و خودش هم لبخند بزنه.

ولی حالا...
همه چیز به بدترین شکل ممکن خراب شده بود و لویی فکر نمیکرد که چیزی بتونه درستش کنه...درد میکشید وقتی میدید همه احساسات و سختی هایی که روی همدیگه گذاشتن، الان داره فرو میریزه. هر بار دستش رو به سمت آوار ها دراز میکرد تا جلوی فرو ریختنشون رو بگیره ولی تنها نتیجه‌اش، زخم شدن دست هاش توسط آوار بود...

"ولی من هنوز هم دوستت دارم..."

"نداشته باش..."

"منظورت چیه لو؟ من عاشقتم!"

"تو نمیتونی عاشق کسی باشی که هر روز به یه سبک متفاوت بهش آسیب میزنی. منم دوستت داشتم زین. منم بجز تو کسی رو توی زندگی لعنتیم نداشتم! ولی الان رو ببین! بهمون نگاه کن!"

به خودش و زین اشاره کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد.

"ما دیگه حتی شبیه اونایی که عاشقن هم نیستیم! ما...زی ما دیگه هیچی نیستیم...دیگه هیچ مایی وجود نداره. الان فقط منم و تو...دو نفر که با همدیگه زندگی میکنن و هیچ ایده ای ندارن که چرا هنوز هم دارن این رابطه یا هرچیزی رو ادامه میدن..."

"نمیخوام از دستت بدم لو..."

دست لویی رو گرفت و نگاه امیدوارش رو به لویی دوخت ولی لویی، سرش رو به نشانه منفی تکون داد و دستش رو به آرومی از دست زین بیرون کشید.

"تو خیلی وقته که من رو از دست دادی زین..."

برق امید چشم های زین، به یکباره خاموش شد. نگاهش رو توی تک تک اجزای صورت رویی چرخوند و بعد، سری به نشانه تایید تکون داد.

"متاسفم..."

لویی به آرومی زمزمه کرد و از روی تاب بلند شد. پتو رو روی شونه های زین انداخت و بعد از چند ثانیه خیره شدن بهش، به سمت خونه رفت.

"متاسفم که همه چیز رو خراب میکنم! متاسفم که هیچوقت کافی نیستم! متاسفم که متاسفم!"

میدونست که زین نمیشنوه. ولی اجازه داد تا کلمات، تو هوا معلق بمونن و غبار بگیرن...

بیخیال تماشای طلوع شد چون حس میکرد تو تاریکی عمیقی فرو رفته که صد ها طلوع دیگه هم توان روشن کردنش رو ندارن...

وارد خونه شد و نگاهش رو در اطراف، چرخوند. گل های پژمرده سفید رنگی که روی میز بودن، باعث شدن تا قدم های سست و خسته‌اش رو به سمت میز گرد چوبی کنار پنجره بکشه.

دستش رو سمت رز سفیدی دراز کرد که حالا دیگه مرده بود...
لبخند تلخی روی لب هاش نقش بست و قطره اشکش، روی یکی از گلبرک های گل چکید ولی اون قطره اشک، برای زنده شدن دوباره اون گل، کافی نبود...

پشت دستش رو روی چشمش کشید و گل رو روی میز گذاشت.

"گریه نکن!"

به سرعت سرش رو چرخوند تا دنبال صاحب صدا بگرده ولی سکوت خونه، تنها بودنش رو بهش یاد آوری کرد...

"عالیه! دیوونه هم شدم..."

پوزخندی زد و وارد آشپزخونه شد. چراغ ها رو روشن نکرد و لیوان آبش رو پر کرد و یک نفس، سر کشید.

به کانتر تکیه زد و سعی کرد حال خودش رو کمی بهتر کنه. ولی نتیجه‌اش چیزی نبود جز بیشتر و بیشتر شدن افکاری که تو سرش جولان میدادن.

دستش رو روی قفیه سینه‌اش کشید و سعی کرد تپش نا منظم قلب بیمارش رو کنترل کنه.

"انقدر بهش فکر نکن!"

نفس سریعی کشید و از کانتر فاصله گرفت. دور خودش چرخید و تمام نقاط خونه رو از نظر گذروند ولی دوباره، تنهایی...

دو شب متوالی بیدار بود. برای همین عقلش رو از دست داده بود‌‌‌...آره...حتماً همینطوره...

کلافه، دستی بین مو هاش کشید و به سمت پله ها رفت. قدم هاش رو به بالای پله ها کشید و بعد از وارد شدن به اتاق مشترکش با زین، نگاهش رو به کمد شخصی خودش داد.

دست هاش رو کنار بدنش مشت کرد و صدای فشرده شدن دندون هاش روی هم، تو گوشش پیچید

"انجامش بده!"

"نه..."

به خودش قول داده بود که دیگه تکرارش نکنه. قول داده بود که تمومش کنه.

"اگه میخوای حالت بهتر بشه، انجامش بده!"

"نه!"

حتی نمیدونست داره با کی حرف میزنه. فقط میخواست خودش رو مجاب کنه که مستقیم به تخت بره و بخوابه. ولی نمیتونست...

"تا زین نیومده انجامش بده!"

"لعنت بهش!"

با حرص گفت و قدم های بلندش رو به سمت کمدش کشید. بزرگ ترین کشو رو باز کرد و از زیر چند دست لباس، چیزی که میخواست رو بیرون آورد.

در حالی که آستین های گشاد هودی مشکی رنگش رو بالا میزد، به سمت حمام رفت و به خودش قول داد که این آخرین باره...

هرچند که خودش هم میدونست که نیست و زخم های روی ساعدش، این رو بهش یاد آوری میکردن.

ولی اهمیتی نداشت...
به هرحال، اون باید انجامش بده...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

"گگگگلللللل!!!!!"

با صدای بلندی گفت و پرید. دستش رو تو هوا مشت کرد و دور زمین دوید.

"توی دروازههههه دماغ سوخته خریداریممممم!!!"

رو به لیامی گفت که با قیافه پوکر، بهش نگاه میکرد.

"خب حالا تو هم...انگار کوه کنده..."

زیرلب غر زد و چرخی به چشم های قهوه ای رنگش داد. توپ رو از روی زمین برداشت و نگاهی به ساعتش انداخت.

"خب دیگه مستر گل توی دروازه. وقتشه برگردیم."

"چی؟ ولی من تازه دو تا گل زدم! تا سه نشه با-"

حرفش قطع شد وقتی لیام پشت یقه‌اش رو گرفت و اون رو دنبال خودش کشید.

"هی! گولاخ! بیخود نیست دیوید بهت میگه گولاخ! لباسم گرونه الان جر میخوره اونوقت من یه جوری تو رو جر میدم که همه اجدادت از هفت جهت جر بخورن!"

"اونوقت منم یه جوری میزنم تو دیکت که تا هفت نسل آیندت عقیم به دنیا بیان!"

"پین احمق!"

"هوران دیوانه!"

"باشه!"

"تو خوبی!"

با صدای بلندی بحث میکردن و اهمیتی به مردمی که بهشون نگاه میکردن، نمیدادن.

بعد از حدود ده دقیقه پیاده روی به همین روال، بالاخره به خونه رسیدن. از در همیشه باز ورودی گذشتن و پله ها رو پشت سر گذاشتن.

طبق عادت همیشگی بعد از فوتبال بازی کردنشون، به سمت واحد نایل رفتن. نایل، کلید رو تو مغزی در چرخوند ولی قبل از اینکه در رو باز کنه، در باز شد و نایل تقریباً به داخل خونه پرت شد.

"هولی شت!"

"هاااییییی پسراااااا!!!"

صدای سرزنده و بلند سیترا تو خونه پیچید. دست لیام رو گرفت و به داخل خونه کشیدش و در رو بست.

"سیترا؟! چجوری اومدی تو؟!"

نایل با تعجب رو به سیترا گفت.

"خب...از اونجایی که جنابعالی قفل رو عوض کردید و من کلید نداشتم، به روش سنتی عمل کردم."

سنجاق سر مشکی رنگش رو از روی موهاش برداشت و جلوی نایل و لیام تکونش داد. نگاهش به چهره های متعجب و دهن های باز نایل و لیام گره خورد و در جواب، شونه ای بالا انداخت و سنجاق سرش رو به موهاش زد.

"خب...من یه چیز هایی آماده کردم. شما هم میتونید برید دوش بگیرید چون بوی گند عرقتون داره خفم میکنه!"

جمله آخرش رو با حالت چندشی گفت و در حالی که بینی‌اش رو با دو تا از انگشت هاش گرفته بود، چهره‌اش رو در هم کشید و به سمت اتاق نایل رفت.

پسرا با چهره هایی که 'Loading..." به وضوح درشون مشخص بود، به همدیگه نگاهی انداختن و دنبال سیترا رفتن.

"بیشتر از یک ربع طول نکشه ها! بعد از یک ربع، من همه چیز رو میخورم! اینا رو هم بگیرید و هرچی زودتر حموم کنید!"

حوله ها رو تو صورت نایل و لیام پرت کرد و به پهنای صورتش لبخند زد.

"موفق باشییییدددد!!!"

تقریباً جیغ زد و از اتاق بیرون رفت. لیام، با حالتی پوکر به نایل خیره شد.

"بهت گفته بودم این دختره دیوونست...تو گفتی نه."

"شنیدم چی گفتی خرس ابله!"

صدای بلند سیترا از طبقه پایین به گوششون رسید و باعث شد تا لیام، چهره پوکر تری پیدا کنه و بعد از اینکه میدل فینگرش رو به سمت نایل بگیره و زیرلب کلمه 'بازنده' رو زمزمه کنه، وارد حمام بشه.

نایل، از اتاق خارج شد و تصمیم گرفت تا وقتی حمام لیام تموم میشه، یه سرکی تو آشپزخونه بکشه و ببینه سیترا داره چیکار میکنه.

"هی سیت! چی شده؟ همیشه انرژی زیادی داشتی امروز بیشتر هم شده نه؟"

با خنده گفت و باعث شد تا سیترا هم نخودی بخنده و سرش رو به نشانه مثبت تکون بده. دست از خرد کردن سیب ها کشید و به نایل نگاه کرد.

"ما یه صحبت کوچیک با دیوید داشتیم و به این نتیجه رسیدیم که پروژه دانشگاهمون رو پیدا کردیم!"

نایل با کنجکاوی به سیترا خیره شد و منتظر شد تا اون دختر، بقیه حرفش رو بزنه.

"میخوایم از لویی درخواست کنیم برای تکمیل پروژه بهمون کمک کنه!"

با ذوق آشکاری گفت ولی با گره خوردن ابرو های نایل تو هم، ذوقش کمی کمرنگ شد.

"حتی فکرش رو نکنید که در این مورد با لویی حرف بزنید. چون مطمئنم بعدش با عصبانیت چند تا چیز مثل 'من مریض نیستم که روم آزمایش کنید.' یا مثلاً 'من موش آزمایشگاهی شما نیستم.' بهتون میگه و دیگه هم حاضر نمیشه ما رو ببینه."

"هی نه! ما یه جوری ازش درخواست میکنیم که همچین حسی بهش دست نده. دیوید پیشنهاد داد اول یکمی درمورد پروژه و رشته دانشگاهیمون باهاش صحبت کنیم و بعدش که خودش کنجکاو شد، بگیم که دوست داریم باهامون در این مورد همکاری کنه."

نایل، دستی بین موهاش کشید و بی حواس، با گوشه حوله قرمز رنگی که تو دستش بود بازی کرد.

نایل میدونه که این چیز شوخی برداری نیست و ممکنه لویی رو به شدت عصبانی کنه. همینطور، این رو هم میدونه که اگه لویی قبول کنه، پروژه سیترا و دیوید خیلی عالی پیش میره و لویی هم شاید به این علاقه مند بشه.
به هرحال، اون نیاز داره کمی فکر کنه...

"نمیدونم سیت...با هری درموردش حرف زدی؟"

سیترا، لب هاش رو جمع کرد و شونه ای بالا انداخت.

"واکنش خوبی نشون داد."

"بنظرم بهتره غیر مستقیم، از لویی بپرسیم که اصلاً به این چیز ها علاقه داره یا نه."

نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به اطراف چرخوند.

"نظرت درمورد یه ویدیو کال با لویی چیه؟"

"فکر نمیکنم این چیزی باشه که ازش خوشش بیاد..."

"کامان نییییی اگه خوشش نیاد، جواب نمیده. بیا امتحان کنیم!"

نایل، با تردید، سرش رو به نشانه مثبت تکون داد و گوشیش رو از روی کانتر برداشت. روی یکی از صندلی های پشت کانتر نشست و گوشی رو به میوه خوری کوچیکی که اونجا بود، تکیه داد.

به لیست مخاطبینش رفت و بعد از پیدا کردن اسم لویی، با کمی تردید، ایکن سبز رنگ رو لمس کرد و منتظر جواب دادن لویی موند.

کمی طول کشید تا به تماسش پاسخ داده بشه. کم کم داشت از زنگ زدنش پشیمون میشد که بالاخره، تصویر لویی تو صفحه گوشی نایل مشخص شد و باعث شد تا نایل و سیترا، لبخند بزنن.

"های لو! حالت چطوره پسر؟"

"هاییی لولوووو چطوریییی؟؟؟"

لویی، خنده آرومی کرد و نگاهش رو به جای دیگه ای داد. دستی پشت گردنش کشید و کمی با سیم های هندزفری سفید رنگش بازی کرد و باعث ایجاد شدن صدای خش خش کمی شد.

"عا...واو! چه سورپرایز غیر منتظره ای!"

تلاشش برای صمیمی برخورد کردن، اونقدرا هم ناکام نبود.

"دلمون برات تنگ شده بود لو..."

"دل منم براتون تنگ شده بود نی..."

با لبخند گفت و سرش رو کمی تکون داد.

"لویییی من مامور شدم که از طرف گروه تحقیقاتی دانشگاه، از چند نفر نظر سنجی کنم. حالا که نایل بهت زنگ زده، میتونم چند تا سوال هم بپرسم؟"

لویی، کمی مکث کرد و بعد، سرش رو به نشانه مثبت تکون داد. یه عالمه موضوع تو سرش بودن که سیترا ممکنه درموردشون حرف بزنه.

به هرحال الان وقت زیادی فکر کردن به همه حالت های ممکن نیست پس لویی، سعی میکنه صدا های داخل سرش رو خاموش کنه و حواسش رو به سیترا بده.

"نظرت درمورد رشته روانشناسی و کلا هر چیز مربوط بهش چیه؟"

حالت چهره لویی، به وضوح تغییر کرد. صورتش رو کمی جمع کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد.

"رشته مزخرفیه. تا حالا هرچی روانشناس دیدم مخ خودشون تاب داشته. امیدوارم تو و دوستت اینجوری نباشید."

جمله آخرش رو آروم تر و به حالت غر زدن گفت و چشم هاش رو چرخوند.

نایل و سیترا، نگاه کوتاهی به همدیگه انداختن. سیترا، خنده مصنوعی و آرومی کرد و مو هاش رو پشت گوشش داد.

"تا حالا پروژه ای داشتی؟ برای دانشگاه و اینا..."

سیترا پرسید و امیدوار بود تا جواب امیدوار کننده ای بگیره.

"آره."

خب، این جواب به اندازه کافی امیدوار کننده هست.

"من و چند تا از بچه ها، یه پروژه درمورد نمودار صادرات چند دهه اخیر به کشور های اروپایی داشتیم. خیلی کسل کننده بود!"

"اوه! رشتت چیه؟"

"بیزنس."

چرخی به چشم هاش داد و مشخص شد که از این هم زیاد راضی نیست.

"رشته باحالیه!"

نایل گفت.

"آره خب...باحاله..."

"لویی؟"

صدای آشنایی از پشت خط، باعث شد تا چهره سیترا و نایل در هم بره و لویی، نفسش رو با کلافگی بیرون بده. ولی یادش نمیره که کماکان، لبخندش رو حفظ کنه.

"خب...گویا باید برم. عا...شرمنده...خوشحال شدم از حرف زدن باهاتون یونو من معمولا ویدیوکال نمیگیرم ولی خب..."

خندید و دستی به پشت گردنش کشید.

"با هم در ارتباطیم."

"هستیم."

"البته!"

تصویر لویی از روی صفحه گوشی نایل محو شد. نایل پوفی کشید و نگاهش رو به سیترا داد.

"اینطور که پیداست، علاقه زیادی به روانشناس ها و پروژه ها نداره."

سیترا، سرش رو به نشانه مثبت تکون داد و دستش رو زیر چونه‌اش گذاشت.

"دیگه بهش زنگ نزنیم."

سیترا گفت.

"چرا؟"

"با این کار راحت نیست. همش تکون میخورد و نگاهش رو از گوشی میگرفت. خنده های مصنوعی و کمی عصبی میکرد که خوب بنظر برسه. نمیدونم چی با این پسر اشتباهه."

"چیز زیادی رو از دست دادم؟"

صدای لیام باعث شد تا نایل، بخنده و از روی صندلی بلند بشه.

"نه مستر خرس. داشتیم با لویی حرف میزدیم."

"چی؟! لویی؟! پس چرا من رو صدا نکردیدددد؟؟؟"

"چون تو حموم بودی نابغه حالا هم سیترا برات تعریف میکنه چی شده و منم میخوام دوش بگیرم اگه اجازه هست باشه؟ آفرین بوس بهت مرد بای."

نایل با لودگی گفت و در حالی که حوله‌اش رو تو دستش میچرخوند، به سمت حمام رفت. متنفر بود از اینکه عرق روی تنش بمونه...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

"کی بود؟"

"نایل و سیترا."

بدون اینکه سرش رو به سمت زین برگردونه، جواب داد.

"خوبه که باهاشون در ارتباطی."

"هممم..."

دفتر هاش رو از روی میز جمع کرد و اونا رو به قفسه سینه‌اش چسبوند.

"کلاس داری؟"

"نه."

"پس دفتر ها؟"

به دفتر های لویی اشاره کرد و سعی کرد خیلی کنجکاو بنظر نرسه.

"نمیخوام امتحان ها رو بیفتم. بنظرم تو هم باید همین کار رو بکنی. جزوه هات دارن روی میزت خاک میخورن."

برای لویی عجیب بود که زین هیچوقت درس نمیخوند ولی همیشه نمره های خوبی میاورد. در حالی که خودش ساعت ها مطالعه میکرد و باز هم از نتیجه راضی نبود.

شاید این بخاطر کمال‌ گرایی بیش از حدش بود‌. یا شاید هم بخاطر این بود که زین عاشق رشته‌اش بود ولی لویی ازش متنفر بود. به هرحال، لویی میدونه باید درس بخونه پس بحث رو زیاد کش نمیده.

"یکمی سالاد و لازانیا درست کردم. دستورش رو از اینترنت گرفتم و امیدوارم اونقدرا هم بد نشده باشه. قبل از اینکه بیدار بشی گذاشتمشون تو یخچال."

"خودت چی؟"

نیم نگاهی به زین انداخت..

"من یکمی خوردم. سیر شدم تو بخور."

لویی دروغ میگه و برای اولین بار، به این فکر میکنه که این اواخر، چقدر دروغگوی ماهری شده.

"باشه پس..."

"فقط غذات رو بخور زین."

"انقدر تو حرفم نپر خب!"

"میدونم میخوای چی بگی ولی از اونجایی که علاقه ای به شنیدنش ندارم، حرفت رو قطع میکنم."

یک تای ابروش رو بالا انداخت و دفتر ها رو بیشتر به قفسه سینه‌اش فشرد. زین، چند قدم بهش نزدیک شد.

"چرا این کار رو میکنی؟"

"چیکار؟"

"چرا من رو از خودت میرونی؟"

چرا همیشه باید توضیح میداد؟ یعنی رفتارش به قدر کافی گویا نبود؟ چرا مردم همیشه منتظرن تا چیزی رو براشون توضیح بدیم که خودشون میدونن؟

"ما دیشب درموردش حرف زدیم زی..."

"ما حرف نزدیم. 'تو' حرف زدی."

"انقدر سخته که بفهمی بودن تو این خونه، با تو، تو این رابطه داره بهم آسیب میزنه؟!"

"ولی من دارم سعی میکنم جبران کنم!"

"خیلی چیز ها جبران ناپذیرن زین!!!"

با صدای بلندی گفت و دفتر ها رو روی میز کوبید. اخیراً، زیاد عصبی میشد و کنترل خودش رو از دست میداد. ولی این باعث نشد که طبق عادت همیشگی، توی ذهنش از میز و دفتر ها عذرخواهی نکنه.

"هر بار میای جبران کنی یه گند جدید میزنی بعد برای جبران اون گندت یه گند بعدی و بعدی و بعدی! آفرین مالیک! به گند زدن ادامه بده!"

"من فقط نمیدونم باید چیکار کنم!"

"تو خیلی خوب میدونی! مگه نگفتی من یه آدم لوس بی منطقم؟ مگه نگفتی یه موجود اضافی و مایه ننگم؟ پس چرا فقط به حال خودم ولم نمیکنی و نمیذاری راحت باشم؟!"

کلمات زین تو سرش تکرار میشدن.

"نمیخوام این رابطه رو خراب کنیم..."

"چیز سالمی برای خراب شدن مونده زی؟"

با صدای آرومی گفت و سرش رو به چپ و راست تکون داد.

"ما جفتمون تو این رابطه زخم خوردیم. زین تو آدم بدی نیستی! تو فقط تیکه من نیستی و آره برای ما طول کشید تا این رو بفهمیم. ما بدرد همدیگه نمیخوریم!"

"پس چرا از اول قبول کردی؟!"

"چون برای پیدا کردن راه درست باید صبر کرد! من چهارده سالم بود و آسیب دیده بودم! آسیب دیده بودم و افسرده بودم! با این حال من تمام خودم رو برای تو گذاشتم!"

"تو همین الانش هم یه افسرده لعنتی هستی!!!"

"پس این افسرده لعنتی رو ول کن و بذار جفتمون آزاد بشیم!!!"

صداش بی شباهت به جیغ نبود. لایه نازکی از عرق روی پیشونی هر دوی اون ها نشسته بود.

"که اینطور؟"

"آره...که اینطور..."

"باشه لو...خودت خواستی!"

بدون اینکه به لویی فرصت تجزیه و تحلیل حرفش رو بده، بازوی راستش رو به شدت کشید و به سمت پله ها رفت.

"هی! چیکار میکنی؟! خودم پا دارم!"

"دهنت رو ببند و دنبالم بیا!"

غرورش بهش اجازه نمیداد که بگه بازوش داره درد میگیره. پس فقط ساکت موند. زین، در اتاق مهمان رو باز کرد و لویی رو تقریباً به داخل اتاق پرت کرد.

"هی! چته؟!"

"بهت گفته بودم این رابطه رو من شروع کردم و خودم هم تمومش میکنم! تو مال منی فهمیدی؟"

"من مال خودمم! من متعلق به هیچ فاکی نیستم! من یه کالا نیستم که روم برچسب مالکیت بزنی!!!"

"پس خفه شو و بزرگ تر از دهنت حرف نزن! تا شب وقت داری برگردی به روال عادی زندگی!"

از اتاق بیرون رفت و در رو بست. کلید رو تو مغزی چرخوند و به صدای لویی توجهی نکرد.

"من یه نینی کوچولو نیستم که تو اتاق حبس بشم! باید درس بخونم این در لعنتی رو باز کن زین!"

"بچه نیستی ولی بچگانه فکر میکنی. یکمی بزرگ شو!"

"فقط دهنت رو ببند و در رو باز کن!"

"تا شب همینجا میمونی! وقت داری به همه چیز فکر کنی! یا مثل آدم چیزی رو که شروع کردیم ادامه میدی، یا هر روز تو همین اتاق میمونی!"

"تو نمیتونی تا ابد اینجا نگهم داری!"

"اوه لو...تو حتی نمیتونی تصور کنی که من چه کار هایی میتونم بکنم..."

__________________________________
هی گایز :]
حالتون چطوره؟

خب...اینم از این...
سیترا خیلی کراشه نمیتونم هندلش کنم-

نظری چیزی؟

روز خوبی داشته باشید 3>

Your sincerely, Cavolo...XX

Continue Reading

You'll Also Like

48.5K 7.2K 24
خب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا ه...
32.4K 4.4K 94
ترجمه ی یسری از مانهواهای هیونلیکس. Translation of several manhwas about Hyunlix.
True heir By Via

Fanfiction

25.1K 6.3K 42
TRUE HEIR وارث حقیقی 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝑪𝒉𝒂𝒏𝑩𝒂𝒆𝒌_𝑯𝒖𝒏𝑯𝒂𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: angst / romance / mystery / smut / rough سال ۱۹۴۰ زمانی که ژاپنی ها کشو...
31.5K 4K 31
"رویای شیرین" _بیبی ما میشی +چ.. چی _قراره بهت خوش بگذره بیب ___________________________________________ ژانر: درام، انگست، اسمات، عاشقانه، سون سام،...