dreamer [L.S]

By cavolot91

8.7K 2.3K 3.4K

"اگه نمیتونم دنیایی رو زندگی کنم که میخوام، پس تو تصوراتم میسازمش..." More

cast
chapter 1
chapter 2
chapter 3
chapter 4
chapter 5
chapter 6
chepter 7
chapter 8
chapter 9
chapter 10
chapter 11
chapter 12
respite
recovery
chapter 13
chapter 14
chapter 15
chapter 16
chapter 17
chapter 18
chapter 19
chapter 20
chapter 21
chapter 23
chapter 24
chapter 25
chapter 26
chapter 27
chapter 28
chapter 29
chapter 30
chapter 31

chapter 22

170 46 101
By cavolot91

حقیقت تلخ شیرین ترین رویای من، باختن بود...گاهی شیرین ترین قصه ها نیز، عجیب تلخ به پایان میرسند...

=============================

سرش رو به شیشه تکیه داد بود و به قطرات بارونی که روی شیشه نشسته بودن و به پایین سر میخوردن، خیره شده بود. نگاهش کاملاً روشن و بیدار بود ولی چیزی نمیدید.

ذهنش، جای دیگه ای به سر میبرد...
درست مثل همیشه...

به تمام خاطراتی که تو این مدت ساخته بود فکر میکرد. به تمام خاطراتی که میتونست بسازه ولی نساخته بود فکر میکرد...

به اینکه ایکاش قبل از رفتن، یک بار دیگه زنگ خونه دوست هاش رو میزد و دوباره باهاشون خداحافظی میکرد...

به اینکه چرا کنار زین بود...
تو هوای بارونی...
جاده و آهنگ بی کلام ملایم...
ولی خوشحال نبود!

حقیقت لویی همین بود...
از گذشته درس نمیگرفت...
از حال لذت نمیبرد و به آینده امیدوار نبود...

تو گذشته دست و پا‌ میزد و در نهایت، غرق میشد...
از حال فرار میکرد و از آینده...
خب راستش درمورد آینده هیچ ایده ای نداشت!

پلک هاش روی هم افتادن و تصاویر رو براش واضح تر کردن. میتونست تا وقتی به مقصد برسن، حسابی توی دنیای خیالی و قشنگش وقت بگذرونه...

دلش نمیخواست به قسمت های تاریک و غمگین اون دنیای خیالی سرک بکشه. هنوز زود بود برای دوباره برگشتن به انزوا.
ولی سخت بود!
خیلی سخت...

با پلی شدن آهنگ بعدی، لبخند تلخی روی لب هاش شکل گرفت. یکی از آهنگ های مورد علاقه‌اش...

"Mostly i'm bad...

Mostly i make the people who care about me and love me, sad...

I don't know why..."

زیرلب، با آهنگ زمزمه کرد. به طرز عجیبی با این آهنگ همزاد پنداری میکرد. از همون لحظه ای که برای اولین بار شنیده بودش، میدونست که قراره عضو ثابت پلی لیست بهم ریخته و عجیب غریبش بشه...

"Mostly i lie and maybe it's because i don't want anyone to know, who i am..."

تو دلش به خودش پوزخند زد. آره...اون دروغ میگفت. دروغ میگفت و پنهان میکرد چون میدونست اون بیرون کسی نیست که خود واقعیش رو قبول کنه...

لویی گم شده بود...گم شده بود تو مرز باریکی بین چیزی که خودش میخواست باشه و چیزی که بقیه دوست داشتن باشه...

گاهی ساعت ها به آینه زل میزنی ولی کسی که تو آینه میبینی، هیچ شباهتی به تو نداره...زندانیه برای تمام حسرت های زنجیر شده درونت...

این اواخر، زیادی دل نازک شده بود...
بی دلیل اشک میریخت و احساس ناراحتی میکرد.
حتی با خوندن زیرلبی این آهنگ، حجوم اشک هایی که گویا تمامی نداشتن رو به پشت پلک هاش احساس میکرد...

به خودش حق میداد. اون فقط بیش از حد تحملش آسیب دیده بود و حالا هر چیزی میتونست حسابی بهمش بریزه...

"Mostly i'm a mess...

Nevet say no...

Get myself in truble telling everybody yes...

I don't know why..."

نفس عمیقی کشید و ذهنش رو پر کرد از کلمات آهنگ...حس میکرد همه آهنگ ها رو بار ها زندگی کرده و حالا دیگه عضوی از وجودش شدن...

موسیقی تو خون لویی جریان داشت. تنها چیزی بود که لویی هنوز هم بهش علاقه داشت. لویی خیلی وقت پیش همه علایقش رو باخت و ازشون متنفر شد...ولی هنوز هم موسیقی رو زندگی میکرد...

دستش رو روی ساعدش کشید و از حس زبری زخم ها، لبخند تلخی روی لب هاش نشست.

خوشحال بود از اینکه زندست...خوشحال بود حتی اگه قوی نبود...

ولی از طرفی، ناراحت بود چون مجبور بود همیشه دست هاش رو از بقیه پنهان کنه و این، سخت تر از چیزی بود که فکر میکرد...

یک بار دیگه بخش آخر آهنگ رو مرور کرد...
آره...
لویی هم همیشه خودش رو تو دردسر مینداخت. هیچوقت قدرت 'نه' گفتن رو نداشت و همین هم باعث میشد تا همیشه آسیب ببینه.

همیشه خودش رو سپر همه میکرد و اهمیت نمیداد که خودش آسیب میبینه...ولی هیچوقت هم نگفت که چقدر نیاز داره یکی هم باشه که مراقب خودش باشه...

هیچوقت نتونسته بود رک باشه و حرف دلش رو به کسی بزنه...و این از بزرگ ترین نقطه ضعف های لویی بود...

گاهی آدم انقدر حرف تو دلش انبار میکنه تا بالاخره، سقف انبار زیر بغض هایی که فرو خورده طاقت نمیاره و میریزه...و اینجاست که همراه تمام بغض های شکسته نشده و حرف های گفته نشده، برای همیشه دفن میشه...

"But i'm only good with you..."

آهنگ رو تا آخرش زیر لب زمزمه کرد و متوجه نشد که کی قطرات اشکش مثل بارونی که میبارید، روی گونه هاش جاری شدن...

ناراحت بود؟ آره...
حالش بد بود؟ آره...
ولی دلیلش چی بود؟

دلش میخواست همه دلایل حال بدش رو جیغ بکشه. انقدر بلند که گوش کل دنیا رو کر و حنجره خودش رو داغون کنه...

ولی نمیدونست از کجا شروع کنه. نمیدونست چطور بگه که باورش کنن. نمیدونست چطور باید حالش رو تو کلمات جا بده...

و این ندونستن بود که فقط حالش رو بدتر میکرد...ولی لویی لبخند میزنه...کسی نباید از حالش با خبر بشه...
لویی حالش خوبه...
خوبه...

"متاسفم..."

از دنیای ذهنش به بیرون پرت شد و نفسش رو با صدا بیرون داد.

"برای؟"

"همه چیز..."

خنده ای کوتاه و عصبی کرد و در حالی که لب پایینش رو میگزید، چند بار سرش رو تکون داد.

"و اونوقت واقعاً فکر میکنی متاسف بودن تو چیزی رو عوض میکنه زین؟"

"میتونیم از اول شروع کنیم! میتونم جبران کنم!"

نیم نگاهی به لویی انداخت. به لویی ای که سرش رو به شیشه تکیه داده بود و چشم هاش رو بسته بود.

لویی هم میخواست مثل قبل بشن. دلش میخواست دوباره به زین اعتماد کنه. اون فقط نمیتونست زین رو درک کنه و این آزارش میداد.

گاهی فکر میکرد که یعنی وقتی توقع داشتم زین درکم کنه و نمیکرد، همچین حسی داشت؟ فکر میکرد که آیا این یه کارمای لعنتیه؟
نمیدونست...

و همینطور نمیدونست که زین دیگه کنترل خودش رو نداره. زین عوض نشده بود. اون همیشه همین زین بود. فقط دیگه توان مخفی کردن خودش رو نداشت...

"چی رو میخوای جبران کنی؟ جدی متوجه نیستی که چقدر گند زدی؟"

با ایستادن ماشین، به زین فرصت حرف زدن نداد و از ماشین پیاده شد. سمت خونه رفت و جلوی در ایستاد. دستش رو برای برداشتن کلید به سمت جیبش برد ولی وقتی یادش اومد که کلید نداره، زیرلب فحشی داد و دست هاش رو با حرص مشت کرد.

میخواست زین رو برای بار هزارم ببخشه. میخواست همه چیز رو فراموش کنه تا از اول شروع کنن...

ولی قبلاً امتحان کرده بود...
خیلی امتحان کرده بود و هر بار، اعتمادش شکسته شده بود.

با باز شدن در توسط زین، بی معطلی وارد خونه شد و چراغ ها رو روشن کرد. نگاهش رو دور خونه چرخوند و سنگینی بیشتری رو تو گلوش حس کرد.

همون خونه ای که شاهد تمام لحظات عشقش با زین بود...
همون خونه ای که توش بار ها به زین گفته بود که دوستش داره...
همون خونه ای که توش احساس امنیت میکرد...
تنها نقطه امنش...

انگشت اشاره‌اش رو به آرومی روی کانتر کشید و بهش نگاه کرد. لایه ای ضخیم از خاک روی انگشتش نشسته بود.

"باید یکمی تمیز کاری کنیم..."

سرش رو کمی چرخوند و به زینی نگاه کرد و بهش خیره شده بود. ابرو هاش رو کمی در هم کشید و نگاهش رو از زین گرفت.

"اگه زل زدنت تموم شده، میخوام یکمی تمیز کاری کنم. یا کمکم کن یا خیره شدن به من رو تموم کن و برو بخواب."

با لحن سردی گفت ولی لرزشی که تو صداش بود، چیزی نبود که مشخص نباشه.

"لویی من-"

"تو چی زین؟! هیچی نگو! هر بار اومدی درستش کنی، بدتر خرابش کردی! هر بار اومدی درستش کنی همه چیز رو برای جفتمون سخت تر کردی و یه دعوای بزرگ راه انداختی!"

با صدای بلندی گفت و پلک هاش رو با درد روی هم گذاشت.

"خواهش میکنم زین...من واقعاً دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم...فقط باهام درست رفتار کن...این تمام چیزیه که ازت میخوام...تا وقتی مطمئن نشدی میتونی دوباره مثل قبل رفتار کنی، لطفاً هیچی نگو..."

عاجزانه به زین نگاه کرد و زین فهمید که بهتره بحث رو ادامه نده. به قدر کافی اون پسر رو رنجونده بود. نمیخواست بدترش کنه.

نفسش رو با کلافگی بیرون داد و کلید رو روی یکی از مبل ها انداخت. سمت فضای کوچک پشت آشپزخونه رفت تا شوینده ها رو برداره.

"خونه کوچیکی بود. و همینطور اجاره سنگینی داشت."

با صدای کمی بلندی گفت تا لویی بشنوه.

"هوممم..."

لویی گفت و دستمال حوله ای رو برداشت. حوصله حرف زدن نداشت. دستمال رو با پاک کننده سطح کمی خیس کرد و روی صفحه پر از خاک کانتر کشیدش.

"محله خوبی هم نداشت."

"هممم..."

دست راستش رو به لبه کانتر زد و وزنش رو روی دستش انداخت. سرش رو پایین گرفت و چشم هاش رو بست.

"سردرد لعنتی..."

زیرلب گفت و ابرو هاش رو در هم کشید. میتونست تا روز ها همونجا بشینه و گریه کنه. ولی فعلاً باید خونه رو تمیز کنه پس گریه کردن کنسله.

"لو؟"

صدای زین، این بار از فاصله نزدیک تری به گوشش رسید.
خیلی نزدیک...

"بذار دوباره 'ما' بشیم...متاسفم که بهت آسیب زدم عزیزم..."

لویی، سرش رو بالا گرفت و صاف ایستاد. خودش رو کمی به عقب برد و لبخند محوی زد وقتی پشتش به زین برخورد کرد.

عزیزم...
کلمه ای که وقتی از بین لب های زین بیرون میومد، معنای دیگه ای برای لویی داشت...
معنایی پر از شیرینی و خوشبختی...

همچنان چشم هاش رو بسته نگه داشت و دستمال رو روی کانتر رها کرد. دلش میخواست باور کنه که زین دیگه رفتار های وحشتناکش رو تکرار نمیکنه و دوباره بهش تکیه کنه...

"خیلی خستم زین...خیلی خسته..."

"میدونم..."

مکالمه کوتاهی بود ولی هر دوی اون ها، متوجه بلندای مفهوم درونشون شدن...

هر دو معنای این جمله ها رو میدونستن...همون دو جمله ای که سال ها پیش، بینشون رد و بدل شده بود...

‌ ‌
*flash back*

روی جدول کنار خیابون همیشه خلوتشون نشسته بود و به نقطه نا معلومی خیره بود.

افکارش شدیداً در هم تنیده بودن و کلافه‌اش میکردن و حتی نسیم خنکی هم که میوزید، باعث نمیشد عضله های صورتش برای لبخند زدن بهش کمکی بکنن...

متوجه شد که شخصی کنارش نشست ولی بدون اینکه چیزی بگه و نگاهش رو از اون نقطه نا معلوم بگیره، به فکر کردن ادامه داد...

دقایقی طول کشید تا بالاخره، اون شخص به حرف بیاد.

"دوباره؟"

لویی، به آرومی سرش رو به سمت پسر چرخوند. چند دقیقه بهش نگاه کرد و سرش رو به نشانه مثبت تکون داد. دوباره نگاهش رو ازش گرفت و به رو به روش خیره شد.

"امروز داشتم میمردم..."

بعد از حدود ده دقیقه سکوت، زمزمه کرد.

"چی؟!"

نفس عمیقی کشید وقتی ذهنش به پنج ساعت پیش کشیده شد. وقتی رفته بود تا یکمی تو تراس بزرگشون درس بخونه ولی یهو به خودش اومده بود و خودش رو در حالی پیدا کرده بود که میخواست از اون ارتفاع بپره...

با وحشت خودش رو عقب کشیده بود و از تراس بیرون رفته بود و تا همین الان، روی همون جدول نشسته بود.

"هیچی..."

خودش رو مجبور کرد لبخند بزنه. نگاهش رو به کسی داد که دو هفته ای میشد دوست پسرش بود.

"حس میکنم زندگیم یه فیلمه...یه تراژدی مسخره که نمیتونم ازش کنار بکشم...حس میکنم خدا از همون اول هم از من بدش میومده و تصمیم گرفته زندگی ای رو بهم بده که توش هر روز آرزوی مرگ کنم. فکر میکنم تو زندگی قبلیم، آدم خیلی بدی بودم..."

سرش رو به شونه زین تکیه داد و چشم هاش رو بست. اجازه داد تا زین، مو هاش رو به آرومی نوازش کنه و بهش حس امنیت بده.

"زی؟"

"هوممم؟"

"من رقت انگیزم؟"

با بغض عجیبی گفت و سرش رو از روی شونه زین برداشت. صورتش رو با دست هاش پوشوند و با کلافگی، نفسش رو بیرون داد.

"چرا اینطور فکر میکنی؟"

"نمیدونم زین...من هیچی نمیدونم! فقط میدونم رقت انگیزم! فقط میدونم لیاقت هیچی رو ندارم! اگه داشتم، اگه رقت انگیز نبودم، الان اینجوری اینجا ننشسته بودم!"

دستش رو از روی صورتش برداشت. به آسمون نگاه کرد و سعی کرد اشک هاش رو کنار بزنه.

"من یه پسر اصیل از یه خانواده ثروتمندم. من کسی هستم که همه حسرت زندگی و خونه و اتاقش رو میخورن. من پسری هستم که دهن همه وقتی اسباب بازی هام رو میدیدن باز میموند!"

نگاهش رو به زین داد که با ناراحتی، بهش گوش میداد.

"ولی من پول نمیخوام زین! من رفاه نمیخوام! من آرامش میخوام...تنها چیزی که از دنیا میخوام فقط یک ذره آزادی و خوشحالیه...همین!

من بخش وی ای پی بهترین رستوران ها و گرون ترین غذا ها رو نمیخوام وقتی از شدت بغض، غذاش از گلوم پایین نمیره!

من دلم میخواد نصفه شب تو داغون ترین خیابون ها روی جدول بشینم و ساندویچ ارزون و نوشابه شیشه ای ارزون تر بخورم در حالی که لبخند میزنم! در حالی که خوشحالم!

من میخوام خوب باشم! میخوام حالم خوب باشه ولی نیست! من خوب نیستم! من هیچوقت خوب نبودم...هیچوقت..."

صداش در آخر حرفش شکست و تبدیل به هق هق شد. زین، بدون معطلی، دستش رو دور بدن لویی که میلرزید انداخت و به خودش نزدیک ترش کرد.

مو هاش رو نوازش کرد و شقیقه نبض دارش رو بوسید. میدونست که لویی سردرد میگیره. میدونست که کافیه یکمی بغض کنه تا از سردرد خوابش نبره. ولی فقط نمیتونست کاری کنه...

"هششش...هیچی نیست...من اینجام لو...من همینجا کنارتم..."

"تو هم میری...تو هم ولم میکنی...متنفرم که این رو میگم زین ولی یه روزی تو هم بهم آسیب میزنی..."

بین گریه هاش گفت و به تیشرت مشکی رنگ زین چند انداخت.

"این مشکل خودمه...من به دنیا اومدم تا از دست بدم!"

"من ولت نمیکنم لو...من هیچوقت بهت آسیب نمیزنم..."

"قول بده! قول بده که همیشه کنارم میمونی! قول بده که همه چیز رو درست میکنیم! قول بده تا وقتی حالم خوب بشه کنارم میمونی زین قول بده بهم آسیب نمیزنی!"

ملتمسانه گفت...
انگار میدونست که همه اینا همشون اتفاق میفتن...

"خیلی خستم زین...خیلی خسته..."

"میدونم..."

تا دو ساعت و نیم دیگه، هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد تا وقتی که با تاریک شدن هوا، از همدیگه خداحافظی کردن و به خونه هاشون برگشتن...

ولی اون روز، هیچ کدومشون به این توجه نکردن که زین، قول نداد...

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

کارت اعتباری زرد رنگش رو از مارگارت گرفت و لبخند زد. انگشتش رو به نرمی، روی گل های روی میز مارگارت کشید و نفس عمیقی کشید.

"ممنونم ماری!"

"خواهش میکنم! خوشحالم که از جفتش خوشش اومده!"

سرش رو تکون داد و به لبخند مارگارت نگاه کرد. اون دختر خیلی زیبا میخنده!

دستش رو به نشانه خداحافظی برای مارگارت تکون داد و از مغازه خارج شد. صدای زنگوله های کوچک پشت در تو گوشش پیچید قبل از اینکه در رو ببنده و نیشخند عمیقی به لیام بزنه.

"چته؟"

متعجب، به نایلی نگاه کرد که تا نزدیک های گوشش نیشخند میزد!

"هیچی!"

سعی کرد لبخندش رو پنهان کنه. نگاه لیام پایین تر رفت و به جعبه آبی رنگ تو دست نایل گره خورد.

"فاک نایل! این همه وقت اینجا منتظر موندم که آخرش پسش ندی؟!"

نایل، چرخی به چشم های آبی رنگش داد و جعبه رو داخل کیف پارچه ای سبز رنگش گذاشت.

"لویی این رو دوست داره."

"مثل اینکه یادت رفته که لویی جعبه موسیقی رو برد؟"

انگار که تو یه مسابقه خیلی بزرگ برنده شده باشه، با حالت حق به جانبی گفت و دست به سینه ایستاد. نایل با حالت پوکری به لیام نگاه کرد و انگشت وسطش رو براش بالا برد.

"تو هیچی از آدم ها نمیدونی..."

چشم هاش رو چرخوند. گفت شروع به راه رفتن کرد. لیام، اخم کمرنگی کرد و کمی دوید تا به نایل برسه.

"منظورت چیه؟"

"منظورم واضحه! تو برق توی چشم هاش رو ندیدی وقتی به این گوی برفی نگاه میکرد؟!"

"آره ولی خب اگه این رو میخواست، همین رو میبرد دیگه!"

نایل چهره‌اش رو پوکر تر کرد و به راهش ادامه داد.

"لویی اون چیزی نیست که نشون میده."

"و جنابعالی این رو از کجا فهمیدید؟"

"سیترا درموردش باهام حرف زد."

قدم هاش رو متوقف کرد و رو به روی لیام ایستاد. دستی به مو های بلوندش کشید و لب هاش رو کمی جمع کرد.

"ببین لیام...چیزی که سیترا و دیوید از رفتار های لویی متوجه شدن، اینه که لویی خودش رو قبول نداره. چیزی که نشون میده نیست. و البته که اگه ما این رو بهش بگیم، شدیداً عصبانی میشه. برای همین هم چیزی نگفتم وقتی اون جعبه موسیقی مزخرف رو انتخاب کرد..."

جمله آخرش رو با بد خلقی زمزمه کرد و به بینی‌اش کمی چین داد.

"ببین کله قناری، میفهمم چی میگیا...ولی متوجه نمیشم."

نایل، عاجزانه ناله کرد و سرش رو به نشانه تاسف تکون داد.

"د خب نابغه! دارم میگم لویی اون پسر مرموزی که عاشق رنگ های تیره و استایل های گنگ و کلاسیکه نیست!"

با صدای بلند گفت و باعث شد تا توجه چند نفر بهشون جلب بشه. زیرلب فحشی داد و در حالی که دست لیام رو میکشید، از اونجا دور تر شد.

"نمیدونم چرا. نمیدونم چی شده که خودش رو مخفی میکنه ولی میدونم که این، لویی نیست."

"پس یعنی اون یه نیمچه دارک مرموز نیست؟ یعنی...مثل ترویه؟"

"دقیقاً! دقیقاً لیام! اون مثل ترویه!"

تروی...
دوست دوران دبیرستان نایل.
پسری که برعکس بقیه، عاسق رنگ های روشن و سافت بود. علاقه ای به ماشین های گرون قیمت نداشت و به جاش، به جمع کردن صدف و کریستال های کوچیک تو طبیعت مشغول میشد.

پسری که به قضاوت های بقیه اهمیتی نمیداد و جوری زندگی میکرد که انگار کل دنیا برای خودشه.

خب...البته در این مورد، اون زیاد هم شبیه لویی نیست...

"سیترا گفت باید بیشتر با لویی حرف بزنه تا بفهمه مشکل دقیقاً چیه."

نگاهش رو به لیامی داد که ابرو هاش کمی در هم رفته بودن.

"به هرحال من این گوی رو براش نگه میدارم و اوه! ما باید دوباره لویی رو ببینیم..."
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

"نمیخوام! میتونی بری گم بشی!"

"اونی که باید گم بشه تویی!"

"گفتم خفه! در خروجی انتهای راهرو سمت راست! لطفاً مزاحم نشید!"

"اوههه نههه با من این کار رو نکن! من اندازه ستاره هایی که الان توی آسمون دارن چشمک میزنن دوستت دارم!"

"ولی الان روزه احمق!"

"دقیقاً!!!"

"از آشپزخونه من برید بیروووونننننن!!!"

با صدای بلند هری، اون دو نفر دست از بحث کردن کشیدن و البته که هنوز هم با نگاهشون برای همدیگه خط و نشون میکشیدن.

هری، نفسش رو با کلافگی بیبون داد و توت فرنگی بزرگی رو تو دهنش انداخت در حالی که با اخم، به نایل و لیام نگاه میکرد.

"حس میکنم بچه هام رو آوردم پارک!"

صدای قهقهه دیوید از انتهای سالن بلند شد و بعد از اینکه همه به سمتش برگشتن، لبخندش رو از بین برد و با حالت پوکری، شونه هاش رو بالا انداخت.

"خب خنده دار بود دیگه...به من چه؟"

"شما پسرا چتونه؟"

سیترا در حالی گفت که رژلب قرمز رنگش رو تو آینه بررسی میکرد.

"داریم درمورد ناهار بحث میکنیم."

سیترا، لبخندی تو آینه به خودش زد. کمی به سمت جلو خم شد و بوسه کوچکی روی آینه گذاشت.

"هی!! آینه خوشگلم رو کثیف نکن!"

هری با اعتراض گفت. نایل، تک خنده ای کرد و سمت سیترا رفت. دستش رو دور کمر باریکش حلقه کرد و بوسه ای روی گونه‌اش گذاشت.

"اون آینه الان دیگه متبرک شده استایلز! آسون بگیر مرد...اینجوری ادامه بدی همین روز ها سکته میکنی."

هری، ادای نایل رو دراورد و به خرد کردن توت فرنگی ها ادامه داد.

"تو گفتی میریم خونه دوستت تا نزدیک دوست پسرت باشی. نگفتی داریم میریم به باغ وحش."

دیوید گفت و نگاهش رو به سیترا داد.

"حیوون خودتی بچ!"

نایل گفت و دمپایی پشمی‌اش رو به سمت دیوید پرت کرد.

دیوید، جا خالی داد و گوشی رو از جیبش بیرون کشید. شماره ای رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش نگه داشت و کمی صبر کرد.

"الو؟ مرکز کنترل حیوانات؟"

"قطع کن مرتیکهههههه!!!"

لیام گفت و تقریباً روی دیوید پرید. این کارش باعث شد که دیوید، از پشت روی زمین بیفته و لیام هم روش بیفته. گوشی رو از دستش گرفت و تماس رو قطع کرد.

"برو کنار گولاخ! برو کنار! له شدم!"

در حالی گفت که دست و پا میزد و سعی میکرد خودش رو از زیر لیام بیرون بکشه.

"چی میگی اومپا لومپا؟ نمیفهمم!"

سیترا تقریباً قهقهه زد و سمت اون دو نفر رفت. دست های دیوید رو گرفت و از زیر لیام بیرون کشیدش.

مشت نه چندان محکمی به بازوی لیام زد و در حالی که هنوز میخندید، سمت هری رفت و یه توت فرنگی از تو ظرفش برداشت.

"هری راست میگه! واقعاً بچه هاش رو آورده مهد کودک!"

"تو هم شبیه مامانشونی."

هری گفت و خندید.

"اوپس! باباشون گیه پس اونا مامان ندارن!"

نیشخندی روی لب های سرخش شکل گرفت و به نایل نگاه کرد که گویا فهمیده بود پی تو سر سیترا میگذره.

"بابا هریشون مردی رو در نظر ندارن؟"

با لحن خاصی گفت و دست هاش رو روی شونه های هری گذاشت. چشم های هری گرد شدن.

"جانم؟!"

"منظورم اینه که...آقای استایلز دلشون هنوز پیش کسی گیر نکرده؟ شاید یه پسر که مثلاً دوستشه؟"

"نمیفهمم چی میگی سیت."

با لحن خشکی گفت و توت فرنگی ها رو کنار گذاشت. شیر آب رو باز کرد و در حالی که دست هاش رو میشست، سعی کرد وانمود کنه که منظور سیترا رو متوجه نشده.

ولی متوجه شده بود...
مگه میشه متوجه چیزی نشه که خودش هم تقریباً کل روز رو بهش فکر میکنه؟!

"کامان هری! هممون دیدیم چجوری نگاهش میکردی!"

"من حتی کامل اون رو نمیشناسم! هیچ معلوم هست چی میگید؟! اون فقط یه دوسته! یه دوست که...یه دوست که...که حتی مطمئن نیستم دوباره میتونم ببینمش یا نه!"

با لحن تندی گفت و بعد از کمی خیره شدن به بقیه، چشم هاش رو چرخوند و سمت اتاقش رفت.

"هی! کجا میری؟!"

"کار دارم!"

در رو کوبید و بهش تکیه زد. نگاهش رو به نقاشی های روی دیوار دوخت و نفس حبس شده‌اش رو بیرون داد.

هری لویی رو دوست داشت ولی نه به عنوان چیزی که سیترا میگفت. هری لویی رو دوست داشت فقط بخاطر اینکه حس خوب و مثبتی بهش منتقل میکرد...

اصلاً دلش نمیخواست این چیز ها به گوش لویی برسه و هم رابطه‌اش با زین و هم رابطه‌اش با هری رو خراب کنه...

تکیه‌اش رو از در گرفت و روی تختش نشست. دستش رو بین مو های بلندش کشید و به عقب هدایتشون کرد و در حالی که به نقطه ای نا معلوم خیره شده بود، کمی اخم کرد.

لویی با دوست پسرش یه زندگی داشت و این درست نبود که درمورد حرف های سیترا بیشتر از این فکر کنه.

ولی این فقط خیلی سخت بود وقتی که یک جفت چشم آبی رنگ، از بین تمام نقاشی های سیاه و سفید اتاق، بهش نگاه میکردن...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

دستش رو بین مو های پسری کشید که در خواب به سر میبرد...کل شب بیدار بود. از عذاب وجدان، بیدار بود...

نمیخواست اینجوری رفتار کنه. نمیخواست لویی رو از خودش دور کنه. نمیخواست اون پسر رو برنجونه. ولی اون فقط عصبانی بود...

از خودش، از لویی، از همه...
ناراحت بود...
خیلی ناراحت بود...
فکرش، عجیب درگیر بود...

زین مدت ها صبر کرد تا لویی یکمی بهش نزدیک بشه. ماه ها صبر کرد تا بتونه لویی رو برای خودش داشته باشه. روز ها تلاش کرد تا لویی رو از دنیای کوچیک و محصور خودش، بیرون بیاره.

ولی موفق نشده بود...
هر بار عصبانی میشد و هر بار، خشمش رو به لویی نشون نمیداد. سعی میکرد درکش کنه. سعی میکرد در مقابل لجبازی های اون پسر، کوتاه بیاد...

ولی براش عجیب بود که لویی با هری خیلی بهتر از خودش رفتار میکنه. براش عجیب بود که در کنار نایل، اونقدر در افکارش غرق نمیشه...

نگاهش رو به چشم های بسته لویی داد که پتوی نازک سفید رنگش رو بین بازو هاش گرفته بود و فشارش میداد.

"خیال باف لعنتی..."

با حرص غرید و نفسش رو از بین دندون های به هم قفل شده‌اش، بیرون داد...

دوباره عصبانی بود...
ولی نمیخواست بروزش بده.
نمیخواست بیشتر از این به رابطه ای که حتی مطمئن نبود ادامه داره یا نه، گند بزنه...

"چرا فقط یکمی عادی رفتار نمیکنی؟"

زمزمه کرد و نتونست خشمی که تو لحنش بود رو کنترل کنه.

"چرا نمیتونی مثل بقیه رفتار کنی؟"

دستی بین مو هاش کشید و سرش رو به هدبورد تکیه داد. یه چیزی اونجا درست نبود...یه چیزی با اونا درست نبود و زین نمیدونست مشکل اصلی خودشه یا لویی...

گاهی دو نفر، کاملاً خوب و پاکن...ولی فقط برای همدیگه ساخته نشدن...اونا همدیگه رو کامل نمیکنن، حال همدیگه رو برای یه مدت طولانی خوب نگه نمیدارن و این جفت نبودن، به مرور زمان خودش رو نشون میده و بالاخره، به جایی میرسه که همه چیز رو در خودش حل میکنه...

و زین اعتقادی به این قانون نداشت...
'قانون ها وضع شدن برای شکسته شدن!'
سرلوحه زندگی زین...

"چرا انقدر-"

"عجیب غریبم؟"

چشم هاش هنوز هم بسته بودن ولی نیشخند محوی که گوشه لبش شکل گرفته بود، چیزی نبود که از دید زین پنهان بمونه.

"تو بیداری؟"

"فرشته ها گفتن یکی اینجا داره پشت سرم حرف میزنه، منم بیدار شدم..."

به آرومی خندید و چشم هاش رو باز کرد. نفس عمیقی کشید و کشی به بدنش داد. مثل همیشه، عضلاتش گرفته بودن و مفصل هاش، با حالت دردناکی روی همدیگه میلغزیدن صدا میدادن...

چهره‌اش رو کمی در هم کشید و ناله آرومی کرد. متنفر بود از این ضعفی که همیشه بدنش رو تصاحب میکنه...

دستش رو پشت گردنش کشید و در حالی که به زین نگاه میکرد، سعی کرد لبخند بزنه. ولی تنها چیزی که روی لب هاش شکل گرفت، یه خط کج و بی معنا بود...

"خب...ادامه بده زی..."

"چی رو؟"

"همون چیزی رو که دیشب درموردش حرف زدیم...بهتر کردن رابطمون و این چیز ها...البته به سبکی که الان داشتی انجامش میدادی. میدونی، برام جالب بود..."

لازم نبود پوزخند بزنه. زین خیلی خوب میدونست که تو ذهن لویی چه پوزخند عمیقی شکل گرفته.

"لویی من فقط-"

"من خیال پرداز یا همچین چیزی نیستم زین...من فقط عادت کردم به نداشتن! و فقط تو سرمه که میتونم این نداشتن ها رو جبران کنم..."

"چه نداشتن هایی؟ لویی تو همیشه همه چیز داشتی!"

ابرو های لویی کمی بالا پریدن. حداقل از زین بعید بود همچین حرفی بزنه...

"من-"

"تو همیشه همه چیز داشتی! پول، عشق، دوست، همه چیز!"

"تعریف تو از همه چیز اینه؟ پول؟ عشق؟ دوست؟"

"کافی نیستن؟"

"کافین زین...کافین...ولی به شرطی که در جای درستشون قرار گرفته باشن..."

با کلافگی گفت و پتو رو روی بدنش بالا تر کشید.

"زین، من...ببین من فقط نمیدونم باید چیکار کنم تا این دوباره مثل قبل بشه."

به خودش و زین اشاره کرد و گوشه لبش رو گزید.

"من فقط فکر میکنم که ما دیگه-"

"جرات نکن جمله لعنتی‌ات رو تموم کنی لو!"

با لحن تندی گفت و نگاه خشمگینش رو به چشم های متعجب لویی دوخت.

"ولی زین ما-"

"ما خوبیم. خوب هم میمونیم. من دیشب قول دادم که همه چیز رو بینمون درست کنم!"

"اینجوری؟ با غریدن درمورد نقص هام وقتی که خوابم؟ زین من دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم!"

اگه کسی قرار باشه این رابطه رو تموم کنه، اون منم!"

حالا نگاه لویی هم رنگ خشم به خودش گرفته بود.

"و دقیقاً به چه عنوان؟!"

"به عنوان کسی که یک تنه برای ادامه پیدا کردن این رابطه تلاش کرد! به عنوان تنها کسی که اذیت شد! به عنوان اونی که همیشه بود برای کسی که هیچوقت نبود!"

"اینکه تو اینا رو نشون میدی و من نه، دلیل نمیشه که من انجامشون ندم! تو حق نداری انقدر خودخواه باشی زین! اونی که همیشه آسیب میبینه فقط تو نیستی!"

"ولی اونی که عوض شده تویی و این یعنی اینجا تو آسیب ندیدی!"

"وقتی رابطمون شروع شد من فقط چهارده سالم بود و محض رضای فاک زین...جوری رفتار نکن انگار اونی که یهویی دیوونه شد و همش دعوا راه انداخت و گند زد به همه چیز، من بودم!"

صداشون بالا رفته بود و این اواخر، این اصلا چیز جدیدی نبود...

"اونی که همیشه فاکداپ و افسرده بود تو بودی نه من! اونی که همیشه تو غم و گذشته و خاطراتش غرقه تویی نه من! اونی که دیگه فرق واقعیت و خیال رو تشخیص نمیده تویی نه من! بی منطق ترین و مقصر ترین آدم این گندی که بالا اومده تویی نه من!!!

تو، بچه لوس لعنتی! هیچوقت هیچ قدمی برای رابطمون بر نداشتی! هیچوقت سعی نکردی با من بسازی! همیشه لجبازی کردی! کل روز رو در حال گریه کردن بودی! تو، یه محتاج توجه رقت انگیزی که فقط به فکر خودشه و نه هیچکس دیگه ای! این تویی لو! توی ناقص غیر عادی پر از مشکل و من خیلی احمقم که عاشقتم!!!"

همه جملاتش رو یک نفس تو صورت لویی داد زد و لویی، سکوت کرد...
سکوت زین هم نشون میداد که خودش هم از حرف هایی که زده تعجب کرده. ولی برای پس گرفتنشون دیره...اونا خیلی وقته که تو هوا معلق موندن غبار گرفتن...

گاهی کلمات، ناخوداگاه از بین لب ها خارج میشن و هرچقدر هم که برای رسیدن بهشون و پس گرفتنشون تلاش کنی، موفق نمیشی...

پرده شفافی که نگاه لویی رو مات کرده بود، مهر تاییدی برای این حقیقت بود...

نا باورانه، لبخندی زد و سرش رو تکون داد. الان وقت بغض کردن نیست پس اون باید خودش رو جمع و جور کنه...

"حق با توئه..."

با صدای آرومی گفت. انقدر آروم که کلمات هنوز از بین لب هاش خارج نشده، غبار گرفتن و تو هوا معلق موندن...

از روی تخت بلند شد و دستی به مو های نا مرتبش کشید. نگاهش رو به آینه رو به روی تخت داد و برای اولین بار بعد از ماه ها، یادش اومد که چقدر منفور و رقت انگیزه...

"حق، تماماً با تو، جوزپه! دیوانه، ارزش سردرد ندارد..."*
_

____________________________________

هی گایز...

امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه...

ممنون میشم اگه سوالی بود بپرسید یا اگه نظری بود، حتماً بگیدش...

* : بخشی از کتاب history اثر الزا مورانته...


Your sincerely, Cavolo...XX

Continue Reading

You'll Also Like

129K 24.9K 45
دو قلو های کیم حتی فکرش رو هم نمی کردن که یه روز وقتی برای خرید رفته بودن پاساژ جفتشون رو ملاقات کنن کاپل اصلی : ویکوک ، تهکوک کاپل فرعی : نامجین ، سپ
43.4K 5.8K 14
[complete] - الهه ماه برای همه جفت خاصی رو تعیین کرده و کیم تهیونگ تمام عمرش رو وقف پیدا کردن جفتش کرد؛ درست زمانی که از پیدا شدنش ناامید شده بود اون...
49.1K 7.3K 24
خب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا ه...
448K 74.4K 62
کاپل اصلی: ویکوک. کاپل فرعی: سپ«یونگی تاپ» و ناممین. خلاصه: تهیونگ پادشاه کره جنوبیه و ده سالی هست که دنبال جفت حقیقیشه... چی میشه که وقتی با یونگی،...