CONQUERED

By Mahsa_shw

1.1M 138K 346K

I changed that Monster, just for YOU..! ❌هشدار❌ ۱-فنفیک با فاصله‌ی زمانی هر دو هفته آپ میشود. ۲-این یک رمان ط... More

Story description
1
2
3
4
😊
5
6
7
8
9
10
11
12
13
Harry's character🤔
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
😁
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
‌40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
:)
51
52
53
important
Return!!!!
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
75
76
77
78
79
80
81
82
83
84
85
86
87
88
89
90
91
93
94
95
96
97
98
99
100
101
102
103
104
105
106

92

6.1K 872 2.8K
By Mahsa_shw

سلام به همهههههه😃

حالتون چطوره؟؟

تعطیلات چطور بود؟؟🤪

عیدتون مبارک باشه جیگرا
امیدوارم سال خیلی خوبی براتون باشه🫂💙🌿

شروع ارای جدید هری رو به هممون تبریک میگمممم
هرررری بگادهنده استایلزززز😭😍پرود پرود پرود

برید بخونید دلبرا🫂☁️

_________________________________

آنچه گذشت:
مرگ ادوارد شرایط رو سخت کرده بود اما پی بردن به نقشه‌ای که هرمن برای نگه داشتن هری توی قصر و کشتنش بعد از مراسم تاجگذاری کشیده بود، همه چیز رو سخت‌تر کرد و چاره‌ای جز فرار کردن برای هری و بقیه نذاشت....

.
.
.
.
.
.
.

د.ا.د لویی

برای چندمین بار، با نگرانی نگاهی به هری انداختم که چند ساعت متوالی پشت میز کارش نشسته بود و نامه‌های متحدین رو مینوشت و دستمزد‌ها و آمار خزانه و دارایی‌ها رو با دقت بررسی میکرد....

از روزی که تصمیم گرفتیم به بلژیک بریم، هری نه درست غذا خورده و نه درست خوابیده. تمام پنج روز گذشته، تا جایی که از خستگی روی نامه‌ها خوابش ببره، کارها رو پیش برده تا هر چی زودتر بتونیم از فرانسه بریم....

حال روحیش اصلا خوب نیست و مرگ پدرش و افشا شدن نقشه‌ی قتلش توسط هرمن، انقدر اون رو به هم ریخته کرده که من رو میترسونه حتی برای چند دقیقه تنهاش بذارم!...

با وجود اینکه بهم قول داده دیگه خودآزاری نکنه اما من باز هم میترسم که بلایی سر خودش بیاره!....

کاش دنیا باهاش مهربون‌تر بود!....

با نگرانی از وضعیت سلامتش، گوشه‌ی ناخنم رو به دندون کشیدم و به گودی زیر چشم‌ها و صورت رنگ پریده‌اش نگاه کردم. هیچوقت نمیدونستم آدم‌ها از سر فشار و ناراحتی‌ای که تحمل میکنن، میتونن توی زمان کمی، اینقدر شکسته بشن!!....

نفس عمیقی کشیدم و کمی به بدنم کش و قوس دادم. نامه‌هایی که جلوم بود رو مرتب کردم و روی هم چیدم و از روی تخت بلند شدم و با قدم‌های آروم سمت هری رفتم...

هری انقدر مشغول نامه‌های زیردستش بود که حتی متوجه نشد کنارش ایستادم و فقط با خستگی و بی‌حالی آشکاری، هر چند لحظه یکبار قلم پر‌ رو داخل مرکب فرو میکرد و تند تند کلمات رو مینوشت....

برای اینکه سرحال بیارمش و خستگیش رو کم کنم، پشت صندلیش ایستادم و بی‌هیچ حرفی دست‌هامو روی شونه‌هاش گذاشتم و شونه‌ها و گردنش رو به آرومی ماساژ دادم...

هری با حس کردن حرکت دست‌‌های من روی سرشونه‌هاش نتونست مقاومت کنه و بعد از چند لحظه، بالاخره از حالت قوز کرده‌اش روی نامه‌ها بیرون اومد و صاف به صندلی تکیه داد و نفسی از سر رضایت آزاد کرد...

با دیدن واکنشش لبخند کوچیکی زدم و اینبار بهتر و با جدیت بیشتری، شونه‌هاش رو ماساژ دادم تا خستگیش در بره و بعد از چند دقیقه سکوت، با صدای آروم و نگرانی زمزمه کردم...

"هزا؟؟.....برای امروز کافیه...داری از پا در میای...باید یه ذره بخوابی وگرنه از خستگی زیاد مریض میشی!"

"وقت نداریم لویی...هنوز خیلی از نامه‌های حکومتی و کارها مونده که باید انجامشون بدیم!!...همینجوریش هم عقبیم!!"

"خب بخشی از کارها رو به ما بسپر...از پسش برمیایم.... میتونیم با هم زودتر انجامشون بدیم!"

"همینجوریش هم کلی مسئولیت بهتون دادم...لیام که دنبال افراد قابل اعتماده تا ما رو توی سفر همراهی کنن و برامون آذوقه و محل استراحت پیدا میکنه....نایل هم داره تمام تلاشش رو میکنه تا اموال داخل خزانه رو مخفیانه به بلژیک منتقل کنه...تو هم که داری پا به پای من کار میکنی!"

هری با لحن خسته و ناامیدی گفت و سرش رو عقب اورد و با تاج صندلی تکیه داد. با شنیدن حرفش، خم شدم دست‌هامو از پشت دور گردنش حلقه کردم و چونه‌ام رو روی سرش گذاشتم و مظلومانه گفتم....

"اهمیتی نمیدم که چقدر کار مونده...نمیذارم امروز دیگه کار کنی....اصلا ما به هریِ سرحال و پرانرژی نیاز داریم!... نه هری‌ای که از شدت خستگی و گشنگی مدام بیهوش میشه و میوفته!!"

هری با شنیدن غر زدن‌های بچگونه‌ام به آرومی خندید و یکی از دست‌هامو که دور گردنش حلقه شده بود رو گرفت و بوسه‌ی کوتاهی روش گذاشت....

اما من تمام مدت، نگاهم روی انگشتر سنگ آبیِ توی انگشتش بود که خودم برای تولدش بهش هدیه داده بودم و از اون روز تا الان، حتی یک لحظه‌ هم اون رو از دستش بیرون نیاورده و اون انگشتر خود به خود تبدیل شده بود به نشونه‌ای برای تعهد و عشقی که به هم داشتیم!!....

با بوسه‌ای که پشت دستم گذاشت، با ذوق لبهامو روی هم فشار دادم و از پشت صندلیش حرکت کردم و کنار میزش ایستادم و دوباره اصرار کردم....

"خیلی خب، بسه دیگه!!....بلند شو هری...برای امشب بسه!...بیا یه ذره استراحت کن"

هری بدون هیچ حرفی، صندلیش رو کاملا از پشت میزش عقب کشید تا بتونه رو به روی من باشه و بعد از اینکه لبخند کوچیکی زد، به شوخی گفت....

"انقدر نگران من نباش لویی...نکنه خیال میکنی قراره از خستگی زیاد بمیرم؟؟؟!"

"اگه همینطور ادامه بدی، ممکنه!!"

با بدخلقی غرغر کردم و دست‌هامو تو سینه‌ام به هم گره زدم و عبوسانه ابروهامو درهم کشیدم.
هری با دیدن واکنشم، چند لحظه با نگاه پر از عشق و تحسینی بهم خیره شد تا اینکه با لحن مطمئن و قاطعی گفت....

"من حالا حالاها قرار نیست بمیرم لویی!...بهت قول میدم!"

لحن هری انقدر مطمئن و جدی بود که باعث شد بی‌اختیار و از فکر به اینکه هری قرار نیست تنها بذاره، احساس امنیت کنم و با آسودگی بهش نگاه کنم و لبخند کوچیکی بزنم....

هری طوری که انگار منتظر دیدن همین لبخندم بود، با عشق بهم نگاه کرد و دستش رو روی پهلوم گذاشت تا من رو کمی بیشتر به صندلیش نزدیک کنه و بعد از چند ثانیه سکوت، به چشم‌هام خیره شد و با آرامش و خالصانه زمزمه کرد....

"تا وقتی هنوز کلماتی دارم تا عشق خودم رو به تو ابراز کنم زنده‌ام!!"

با تموم شدن حرفش، خالصانه بهم نگاه کرد و دست‌های گرمش رو روی پهلوم حرکت داد و همونطور که نوازشم میکرد، با صدای مملو از عشق و احساسی زمزمه کرد....

"میدونی؟؟...من فقط متولد شدم تا تو رو دوست داشته باشم!... تو قشنگ‌ترین چیزی هستی که تو قلبم نگه میدارم!!"

با شنیدن حرفش گوشه‌ی لبم رو با خجالت، به دندون کشیدم. چند ثانیه بهش نگاه کردم تا اینکه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و جلوتر رفتم. فاصله‌ی کمی که داشتیم رو از بین بردم و پاهامو دو طرف صندلیش گذاشتم و روی رون‌هاش نشستم و هری هم با رضایت کامل، دست‌هاش رو دور کمرم حلقه کرد تا مبادا از صندلی پایین بیوفتم....

دست‌های گرمش رو از پایین وارد لباسم کرد و کمر لختم رو به نرمی نوازش کرد و من هم، همونطور که قفسه‌ی سینه‌مون به هم چسبیده بود و دست‌هامو دور گردنش حلقه کردم و با لبخند کوچیکی، به زمرد‌های سبزش نگاه کردم....

چه چیزی لذت بخش‌تر از این میتونه باشه که فاصله‌ی آدم با معشوقش، اونقدر کم باشه که بتونه تپیدن قلب اون رو، توی سینه‌ی خودش حس کنه؟؟!!...‌.

سرم رو روی گردنم کج کردم و همونطور که دستم رو روی گردن تبدارش گذاشته بودم و نوازشش میکردم، بدون اینکه حتی به جملاتم فکر کنم، با صدای آرومی لب زدم....

"قول بده من رو جوری دوست داشته باشی که تا ابد، هیچ دو نفری 'ما' نشه!!"

هری با شنیدن حرفم، لبخند کوچیکی زد و بعد از اینکه نوک بینیم رو به آرومی بوسید، صادقانه زمزمه کرد...

"قول میدم شیرینم!!...قول میدم طوری دوستت داشته باشم که حتی صدها سال بعد هم، آدم‌ها داستان عشقمون رو به عنوان یه افسانه‌ی باورنکردنی برای هم تعریف کنن!!"

با شنیدن حرفش و دیدن حرکت لب‌های سرخش موقع حرف زدن از احساس بینمون، طاقت نیاوردم و بی‌هیچ معطلی، دستمو پشت گردنش گذاشتم و لب‌هامون رو به هم رسوندم...

چشم‌هامو بستم و با آرامش و عشق، لب‌هامون رو روی هم حرکت دادم و هری هم درست مثل من، از همون لحظه‌ی اول باهام همراهی کرد و بین بوسه، دست‌هاش رو روی نقطه نقطه‌ی کمر و پهلوهام حرکت میداد و نوازشم میکرد...

بعد از چند ثانیه به آرومی لب‌هامو ازش جدا کردم و پیشونی‌هامون رو به هم چسبوندم و نفس نفس زدم.
بالاخره سرم رو عقب کشیدم و بهش نگاه کردم که چطور مثل همیشه، یکی از اون لبخند‌های شیرینی که چال گونه‌اش رو نشون میداد، روی لب‌هاش بود!!.....

هری دست‌هاش رو روی کمر و باسنم گذاشت و من رو روی رون‌هاش جلوتر کشید تا بیشتر از قبل بهش بچسبم و بعد از چند دقیقه، یکی از دست‌هاش رو بالا اورد و موهامو از جلوی چشمم کنار زد.....

چند ثانیه بهم خیره شد تا اینکه لبخندش، آروم آروم محو شد و چهره‌ی خسته‌اش، رنگ نگرانی و ترس گرفت و باعث شد من هم بی‌اختیار نگران بشم....

هری چند دقیقه سکوت کرد تا اینکه با چشم‌های مملو از هراسی بهم نگاه کرد و بعد از اون، با لحن بی‌پناه و ترسیده‌ای گفت...

"نمیدونی چقدر از اینکه بمیرم و دیگه کسی مثل من دوستت نداشته باشد، می‌ترسم!!!"

با شنیدن حرف پر از غم و ناامیدیش، لبخند تلخی زدم.
اون حتی نگران مردن خودش نیست....
نگران وضعیت من، بعد از خودشه!!....

سرم رو جلو بردم و تک بوسه‌ی کوتاهی روی لب‌های سرخش گذاشتم و با صدای آرومی زمزمه کردم...

"مگه یادت رفت همین چند لحظه‌ی پیش بهم چی گفتی؟؟...تو حالا حالا‌ها قرار نیست بمیری!....اصلا اجازه نمیدم چیزی تو رو از من بگیره، حتی مرگ!!"

با تموم شدن حرفم، هری کوتاه خندید و همونطور که تو فکر فرو رفته بود، دستش رو روی رو پام گذاشت و نوازشم کرد. بعد از چند دقیقه، با شرمندگی نگاهم کرد و گفت.....

"متاسفم که وضعیتمون اینطوری شده...قبلا همیشه برای خودم برنامه‌ریزی میکردم و رویا میبافتم که وقتی تو هم گفتی که دوستم داری و رابطه‌ی جدیمون شروع شد، قراره چه کارهایی با هم انجام بدیم و چه چیزهایی رو تجربه کنیم....

اما حالا مجبوریم تمام روز از هم دور باشیم تا بتونیم به کارها برسیم و از دست برادرم فرار کنیم تا ما رو نکشه!... هیچوقت تصور نمیکردم قراره این اتفاق‌ها بیوفته... متاسفم اگه دوست داشتن من، انقدر بهت آسیب میزنه!"

با شنیدن صدای پر از ترس و شرمندگیش، تند تند سرم رو به دو طرف تکون دادم و صورتش رو توی دست‌هام قاب گرفتم و خالصانه زمزمه کردم....

"من از وضعیتمون ناراضی نیستم هری!....تو سالمی و اینجا کنار منی....با وجود سختی‌ها هنوز میتونم لبخندت رو ببینم و وقتی توی آغوشتم، نوازش‌هات رو روی بدنم حس کنم... همین‌ها برای خوشحال بودن من کافیه!!"

هری با شنیدن حرفم، گوشه‌ی لب‌های سرخش رو به دندون کشید و با بیچارگی و غم بهم نگاه کرد.
چند لحظه به شکل واضحی با خودش و افکارش کلنجار رفت تا اینکه در برابر مهار احساساتش شکست خورد و با درد و خستگی گفت....

"میترسم لویی...حتی تصور سختی‌ها و دردهایی که پیش رومه، بیشتر از حد توانمه!....نگرانی برای تک‌تک شماها داره منو از پا درمیاره!...فکر به اینکه بلایی سر یکی از شماها بیاد داره دیوونه‌ام میکنم و هر لحظه بیشتر از قبل ناامید و آشفته میشم....تحمل این همه رنج برام سخت شده!!"

"کاش آغوشم به وسعت رنج‌هات بود عزیزم!"

با صدای آرومی زمزمه کردم و با نگرانی و دلسوزی به وضعیت هری چشم دوختم. دستم رو بالا بردم و وارد موهای بلندش کردم و همونطور که یکی از فرهاش رو بین انگشتم به بازی گرفتم، با صدای آرومی ادامه دادم.....

"من کنارتم هری...با هم از پس همه چیز برمیایم.... میدونم این مدت چه فشار زیادی رو تحمل کردی و با چه غم‌ها و نگرانی‌هایی دست و پنجه نرم کردی اما وانمود کردی حالت خوبه، تا ما رو نگران نکنی!....من تمام تلاش‌هات رو دیدم هری و بهت افتخار میکنم!... واقعا بهت افتخار میکنم!"

با لحن خالص و مهربونی زمزمه کردم و این هری بود که با شنیدن حرفم، چند لحظه با ناباوری و تردید بهم نگاه کرد طوری که انگار باورش نمیشد بعد از اینکه ابراز ضعف کرد، ببینه که در مقابل، من اینطور بهش افتخار میکنم!....

سرم رو جلو بردم و اینبار، بوسه‌ی کوتاهی روی پیشونیش گذاشتم و وقتی سکوت و درگیری هری با افکارش رو دیدم، دستم رو روی گردن تبدارش گذاشتم تا حواسش بهم جمع بشه و بعد از اون، به چشم‌های خوشرنگش زل زدم و خالصانه گفتم....

" اگه تو بمیری منم میمیرم.... اگه تو خوب نباشی منم خوب نیستم...مهم نیست چه اتفاقی بیفته، تو قبل از من به سمتم میای...پس اگه واقعا بهم اهمیت میدی خواهش میکنم مراقب خودت باش!....از من فقط تو مانده‌ای!!"

هری با شنیدن حرفم به شکل واضحی نتونست مانع طغیان احساساتش بشه و بی‌اختیار، قطره اشکی از چشمش پایین افتاد و روی گونه‌‌اش غلتید....

هری به سرت سرش رو کج کرد و گونه‌اش رو به قسمت داخل بازوش کوبید تا اشکش رو پاک کنه و بعد از اون با لبخند بزرگی بهم زل زد.....

چند لحظه به سختی سعی کرد احساساتش رو مهار کنه تا اینکه تک خنده‌ی کوتاهی سر داد و بعد از اینکه سرم رو کج کرد و معصومانه روی گونه‌ام رو بوسید، با عشق و لحن پر از احساسی گفت.....

"من چقدر خوشبختم که تو رو دارم!....اصلا یه لحظه فکر کن!....اونایی که تو رو توی زندگیشون ندارن، چه زندگی وحشتناکی دارن!!....اصلا به چه امیدی زندن؟؟!"

با شنیدن حرفش خندیدم و از روی پاهاش بلند شدم تا وزن و فشاری که به پاهاش وارد میکردم، باعث نشه بیشتر از این اذیت بشه و بعد از اینکه با حالت نمادین چشم‌هامو براش چرخوندم، با خنده گفتم....

"خیلی خب هری ادوارد استایلز!!.... دیگه کافیه!!.... ظاهرا حالت خیلی خوب شده!!"

"کافیه؟؟؟....اما هنوز لپ‌هات قرمز نشدن که!!"

هری برخلاف چند لحظه قبلش، با لحن شیطون و بدجنسی گفتی و وقتی اداش رو دراوردم، با صدای بلندی خندید و دندون‌های خرگوشیش رو نشونم داد...

کنار صندلیش ایستادم و لباسم رو مرتب کردن و هری هم بی‌دلیل و فقط به خاطر پیروی از من، از روی صندلیش بلند شد....

بدون اینکه حرفی بزنم با دیدن خرده‌های غذا و وضعیت آشفته‌ی میزکارش، با وسواس مشغول مرتب کردن نامه‌ها و قلم‌ها و پاک کرده خرده غذاها شدم...

نامه‌ها رو یکی یکی روی هم گذاشتم و در مرکب‌دان رو بستم و گوشه‌ی میز گذاشتم. چشمم به یکی از طومارهای بلند افتاد و برش داشتم و با اخم محوی نگاهش کردم...

اون طومار آمار سربازها و افراد لشگر هری بود که قبل از این هم اون رو دیده بودم. هری از بالای سر شونه‌ام نگاهی به اون طومار انداخت و بعد از اینکه آهی کشید، با کلافگی گفت....

"نمیدونم چطور باید این همه آدم رو به بلژیک بفرستم بدون اینکه هرمن و افرادش متوجه بشن!!...اون‌ها یه لشگر چهار هزار نفرن!....تعدادشون کم نیست که بتونم مخفیشون کنم و کسی هم متوجهشون نشه!!"

با شنیدن حرفش در عرض یک لحظه تمام بدنم یخ زد و با دستپاچگی بهش نگاه کردم. فکر میکردم لیام در این مورد به هری گفته باشه!!.....

قرار بود من و لیام به خاطر فشاری که هری تحمل میکرد، نگرانش نکنیم و چیزی بهش نگیم اما خیال میکردم حالا و با فوت پادشاه، لیام ماجرا رو به هری گفته باشه اما ظاهرا که هری بی‌خبره!...

میدونستم اگه هری حالا این رو بفهمه چقدر عصبی میشه چون محض رضای خدا اون شاهزاده‌ست و من و لیام خودسرانه و بدون اینکه حتی بهش چیزی بگیم و ازش اجازه بگیریم، برای لشگرش تصمیم‌گیری کردیم!....

هول شدم و میدونستم اگه الان بفهمه چقدر عصبی میشه و تنها چیزی که به ذهنم رسید، این بود که فعلا حرفی نزنم تا بعدا که لیام رو دیدم، از اون بخوام تا در اولین فرصت ماجرا رو برای هری تعریف کنه.....

بدون اینکه حرفی بزنم سریع طومار رو جمع کردم و بقیه‌ی نامه‌ها رو مرتب کردم. هری توی سکوت فقط بهم نگاه میکرد تا اینکه بعد از چند دقیقه که خیالم راحت شد خطر رفع شده، خیلی ناگهانی و طوری که انگار تازه چیزی یادش اومده باشه، با اخم محو و حالت گیجی گفت.....

"راستی تو و لیام دارید چیکار میکنید؟؟!"

با شنیدن حرفش به وضوح جا خوردم و سریع سرم رو سمتش برگردوندم. چند لحظه نگاهش کردم تا اینکه ناشیانه نگاهم رو ازش گرفتم و خودم رو مشغول تمیزکردن قلم پرش نشون دادم و با خنده‌ی احمقانه‌ای گفتم.....

"منظورت چیه؟؟!"

"روزی که پدرم فوت شد لیام زودتر از من، از کاخ اصلی برگشت و بهم گفت تو بهش ماموریتی دادی که باید بره انجامش بده!"

هری با جدیت گفت و اخم محوی کرد و با دقت منتظر واکنش یا جوابی از سمت من شد...
با دستپاچگی شونه‌هام رو بالا انداختم و همونطور که نگاهم رو ازش میدزدیدم، با ترس و دستپاچگی زمزمه کردم....

"یادم نمیاد...احتمالا مربوط به همین کارهای قصر و خدمتکارها بوده دیگه!"

"خیلی مهم‌تر از 'کارهای قصر و خدمتکارها' به نظر میرسید!"

هری اینبار به مسخرگی و لحن مچگیرانه‌ای پرسید و همین هم کافی بود تا به شکل ضایعی از ارتباط چشمی باهاش خودداری کنم و بی‌حواس زمزمه کنم.....

"نمیدونم در مورد چی حرف میزنی!"

"تظاهر نکن نمیدونی!!.....داری چیزی رو ازم مخفی میکنی و من اینو میفهمم لویی!"

برخلاف چند لحظه‌ی قبل، هری اینبار با لحن جدی‌ای گفت و با صورتی کاملا خنثی و منتظر نگاهم کرد. چند لحظه سکوت کردم تا اینکه سمتش برگشتم و با صدای آرومی زمزمه کردم....

"چرا از خودش نمیپرسی؟؟!"

"میخوام از تو بپرسم و تو همین الان بهم جواب میدی!"

هری که متوجه شد موضوعی وجود داره، با لحنی که بدون کنترلش عصبی و جدی شده بود گفت و قدمی جلوتر اومد و باعث شد بدنم بین میز کارش و بدن گرم خودش گیر بیوفته....

از فاصله‌ی نزدیکی که داشت سرم رو کج کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. بی‌اختیار دستمو روی سینه‌هاش گذاشتم تا کمی عقب بفرستمش و بتونم از حصاری که برام درست کرده بود فرار کنم اما هری بلافاصله دست‌هامو پس زد و قبل از اینکه بتونم واکنشی نشون بدم، پهلوهام رو گرفت من رو کمی بلند کرد تا لبه‌ی میز بشینم....

شوکه شده و سریع خواستم پایین بیام اما دست‌هاشو دو طرف بدنم روی میز گذاشت و گیرم انداخت و بعد از اون، کمی سمتم خم شد و همونطور که به چشم‌هام زل زده بود، با جدیت گفت....

"چی رو داری ازم مخفی میکنی لویی؟؟....چه اتفاقی افتاده که من ازش بی‌خبرم؟؟!...خواهش میکنم حرف بزن!"

با شنیدن لحنش و فهمیدن اینکه هری بیش از حد ترسیده و با خودش خیال کرده که اتفاق بدی افتاده، برای اینکه نگرانیش رو برطرف کنم سریع جواب دادم....

"همه چیز خوبه هری!...باور کن اتفاق بدی نیوفتاده!...در واقع.... اتفاق خوبی هم افتاده اما فقط صبر کن تا لیام_"

" من نمیخوام از زبون لیام بشنوم!!...همین الان بهم بگو لویی چون واقعا داری نگرانم میکنی!!"

هری با بیچارگی و لحن جدی‌ای گفت و با اخم محوی منتظر نگاهم کرد. با دیدن واکنشش با بیچارگی چند لحظه سکوت کردم تا اینکه آهی کشیدم و با صدایی که انگار از ته چاه درنیومد، به ناچار زمزمه کردم...

"خب...لازم نیست نگران انتقال سربازها باشی.... تقریبا کسی از لشگر، توی فرانسه نمونده!!"

"چی؟؟...یعنی چی؟؟"

هری با گیجی گفت و همین هم کافی بود تا نفس عمیقی بکشم تا ذهنم رو آروم کنم و ادامه بدم....

"راستش ما....یعنی من و لیام...شش ماه پیش که اعلام کردن پادشاه به شدت مریض شده، حدس میزدیم قراره شرایط طوری بشه که مجبور بشیم به بلژیک بریم!....از همون شش ماه پیش با کمک لیام، هر هفته تقریبا دویست نفر از سربازها رو گروه‌بندی میکردیم و تو روزهای مختلف از قصر خارج میکردیم تا به بلژیک برن...اینطوری افراد هرمن هم شک نمیکردن چون تعدادشون کم بودن و اون‌ها خیال میکردن این سربازها مثل قبل، برای بازرسی از زمین‌ها و سرکشی میرن!"

با تموم کردن حرفم با استرس به هری نگاه کردم و متوجه شدم که اون فقط با گیجی و سردرگمی بهم نگاه میکرد. از سکوتش ترسیدم و سریع و دستپاچه گفتم....

"هری اینکار خیلی به نفعمون شد!...الان میدونیم به جز دویست نفری که قراره همراهیت کنن، تقریبا تمام افراد لشگر توی بلژیکن و برای جا به جاییشون به مشکل بر نمیخوریم!.. هرمن و افرادش متوجه‌ی نقشه‌مون نمیشن و میتونیم بدون جلب توجه فرار کنیم!!"

هری با شنیدن حرفم فقط بیشتر از قبل تو فکر فرو رفت و لب‌هاش رو به دندون کشید. بعد از چند لحظه بالاخره بهم نگاه کرد و با صدای ضعیفی گفت....

"چرا بهم نگفتید؟؟....یعنی تنها کسی که نباید بدونه، منم؟؟... اصلا من اینجا، توی قصر چه نقشی دارم، هان؟؟!"

هری با گلگی گفت و بدون اینکه حتی ازم فاصله بگیره، با دلخوری و غم نگاهم کرد، با شنیدن حرفش سریع واکنش نشون دادم و با شرمندگی سعی کردم کارم رو توجیه کنم و گفتم....

"هزا من میدونم بابت مشورت نکردن با تو اشتباه کردیم اما قسم میخورم این بهترین کار بود!...تو توی چند ماه گذشته به شدت آشفته بودی!...از وقتی خبر مریضی پدرت رو شنیده بودی به شکل واضحی داشتی داغون میشدی و ما نمیتونستیم نگرانی جدیدی بابت هرمن و ترک کردن کشورت، برات ایجاد کنیم!"

هری با شنیدن حرفم فقط چند لحظه با دلشکستی بهم نگاه کرد تا اینکه بالاخره از میز فاصله گرفت و عقب رفت و من هم سریع پایین اومدم و رو به روش ایستادم....

هری چند لحظه سکوت کرد تا اینکه با مظلومانه‌ترین حالت ممکن، سرش رو روی گردنش کج کرد و گفت...

"اما هنوز هم نمیخواستید بهم بگید....به خاطر وضعیت روانیم همیشه همه چیزو ازم مخفی میکنید، مگه نه؟؟"

با شنیدن حرفش به سرعت سرم رو به دو طرف تکون دادم، دست‌هامو روی بازوهاش گذاشتم و خالصانه گفتم....

"نه هری، معلومه که نه!!...قسم میخورم فقط نمیخواستیم مسئولیت‌هات زیادتر از اینی که هست بشه!!... ما هممون میدونیم که در حال حاضر تو بیشتر از همه تحت فشاری و من و لیام هم فقط میخواستیم_"

جمله‌ام رو با شنیدن سر و صداهای وحشتناک و بلندی که از بیرون میومد، قطع کردم و هر دوتامون، به سرعت و با حالت شوکه شده‌ای، به در‌های بسته خیره شدیم....

سر و صداهای گنگ به هم ریختن وسایل، با صدای داد و فریادهای ناواضحی آمیخته شد و همین کافی بود تا به هری نگاه کنم و با وحشت زمزمه کنم....

"صدای چیه؟؟....چه اتفاقی داره میوفته؟؟!"

هری فقط و فقط با چهره‌ی جدی‌ای که رنگ نگرانی و وحشت گرفته بود، به درهای بسته زل زد و تا اینکه در ثانیه‌ای، با ناباوری چشم‌هاش رو درشت کرد و سریع گفت...

"نامه‌ها!!!"

بدون اینکه منتظر واکنشی از من باشه، به سرعت تمام نامه‌ها و طومارهایی که روی میزش بودند رو چنگ زد و با نهایت سرعت سمت کمدش رفت و همین هم کافی بود تا من هم به سرعت سمت تخت بدوعم و تمام نامه‌هایی که اونجا بود رو بردارم و با نهایت سرعت سمت هری برم....

صداهای بیرون، هر لحظه واضح و نزدیکتر میشد و همین هم باعث میشد از نگرانی و ترس قلبم با نهایت سرعت بزنه. هری به سرعت روی زمین زانو زد و در کمدش رو باز کرد و بدون معطلی، تخته چوبی که سمت دیواره‌ی کناریش بود و فضای مخفی‌ای درست میکرد رو برداشت...

قبلا متوجه‌ی اون فضای مخفی کمد، که هری دفتر‌های خاطراتش رو اونجا نگه میداشت، شده بودم و میدونستم حالا میخواد نامه‌ها رو اونجا مخفی کنه تا کسایی که حالا بیرون از اتاق شورش کرده بودند، اون‌ها رو پیدا نکنن...

پیدا کردن هر کدوم از اون نامه‌ها کافیه تا تمام نقشه‌ها و امیدمون برای رفتن از بین بره و بهونه‌ای برای هرمن بشه تا ما رو متهم به شورش و قیام بر علیه حکومتش بکنه و هممون رو سر ببره!!....

هری به سرعت دفترهای خاطراتش رو از بخش مخفی بیرون اورد و تو قسمت عادی کمد گذاشت تا فضا برای نامه‌ها باز بشه و بعد از اون، نامه‌ها رو از روی زمین چنگ میزد و با نهایت سرعت اون‌ها رو داخل اون فضای مخفی میریخت. با حس کردن اینکه درگیری‌ها و سر و صداها به داخل راهروی اصلی کشیده شده با وحشت و ترس گفتم....

"هری عجله کن!!...دارن میان!!!"

هری آخرین سری نامه‌هایی که دست من بود رو هم گرفت و به زور داخل اون فضا چپوند و به سرعت تخته چوب رو مثل روز اولش گذاشت و در کمد رو بست...

سریع بلند شدیم و هر کدوممون به یه سمتی از اتاق دویدم و بعد از برداشتن شمشیرهامون، دوباره وسط اتاق اومدیم و کنار هم ایستادیم و بعد از اینکه شمشیرها رو از غلاف دراوردیم، منتظر به درهای بسته خیره شدیم...

هری به خاطر سرعت و استرس زیادش نفس نفس زد و سرش رو سمتم برگردوند و در یک لحظه و با دیدن من کنار خودش، انگار تازه متوجه‌ی خطر شد و با جدیت و لحن پر تنشی گفت...

"هیچ معلوم هست تو داری چیکار میکنی؟؟!!"

"همونکاری که تو داری میکنی!!"

هری با شنیدن لحن مصمم و جسورم، با نگرانی و ترس بهم نگاه کرد و ابروهاش رو درهم کشید. کمی سمتم چرخید و بی‌توجه به حرفم، اینبار با صدای بلند و قاطعی دستور داد....

"همین الان برو داخل حموم و در رو از داخل قفل کن!!.... هیچ صدایی از خودت درنیار و هر اتفاقی هم که افتاد بیرون نیا!!....فهمیدی چی گفتم لویی؟؟!...همین الان!!!!"

بدون اینکه حتی ذره‌ای از جام تکون بخورم، دسته‌ی شمشیر رو محکم‌تر توی دستم گرفتم و همونطور که نگاهم به درهای بسته بود، با لحن جدی و محکمی گفتم.....

"امکان نداره اینجا و توی این وضعیت تنهات بذارم!!"

"لویی برای یه بار هم که شده به حرفم گوش بدهههه!!!"

هری به خاطر تنش و جو به وجود اومده با صدای بلندی داد زد و با دست آزادش، من رو به عقب هل داد تا حرکت کنم و به حرفش گوش بدم؛ اما من فقط چند قدم تلو تلو خوردم اما دوباره تعادلم رو حفظ کردم و مثل خودش با صدای بلندی داد زدم...

"من نمیرم هری!!!....تنهایی از پسشون بر نمیای!!!!"

هری با صورتی که از خشم و نگرانی قرمز شده بود، بهم نگاه کرد و دهنش رو باز کرد تو دوباره حرفی بزنه، اما صداش با کوبیده شدن لگد محکمی به در و باز شدن ناگهانیش، تو گلوش خفه شد....

هر دوتامون با عصبانیت و تنش، وسط اتاق و کنار هم ایستادیم و شمشیرهامون رو بالا اوردیم و سمت سربازهایی گرفتیم که در رو باز کردن و به محض ورودشون، ساموئل، سرباز مسن مهربونی که سال‌ها نگهبان ثابت جلوی در اتاق هری بود رو به داخل هل دادند....

ساموئل که حالا تمام سر و صورتش خونی بود، با بی‌جونی چند قدم داخل اتاق تلو تلو خورد و قبل از اینکه حتی بتونه به درستی روی پاهاش بایسته، سربازی که پشتش بود، شمشیرش رو با شدت از عقب وارد بدنش کرد طوری که از شکمش بیرون اومد....


"ساموئل!!!!!....نهههه!!!"

با صدای بلندی داد زدم و بی‌اختیار خواستم سمتش بدوعم که هری بلافاصله به خودش اومد و بازوم رو گرفت و من رو با شدت دوباره عقب کشید..‌.

اون سرباز نیشخندی زد و شمشیر رو از بدن ساموئل بیرون کشید و همین هم کافی بود تا خون زیادی ناگهانی از بدنش بیرون بریزه و بلافاصله با صورت روی زمین بیوفته و با چشم‌های باز به آغوش مرگ بره....

قلبم توی دهنم میکوبید و نفسم بالا نمیومد. انقدر همه چیز ناگهانی و پر استرس بود که مغزم از کار افتاده بود، اما با یه نگاه میتونستم حدس بزنم که حدود ده تا پونزده تا سرباز مسلح، تو ورودی اتاق ایستاده بودند...

اتاق توی سکوت مرگباری فرو رفته بود و این من و هری بودیم که به اون سربازها که شمشیرهاشون رو سمتون بالا گرفته بودند، نگاه میکردیم و هر دوتامون به یه چیز فکر میکردیم...چطور قراره دو نفره از پس اون‌ها بربیایم؟....

تعداد کمی از سربازها توی قصر بودند که حالا و با نفوذ این افراد به اتاق هری، میشه فهمید همشون کشته شدن. دویست نفری که از لشگر هری باقی مونده بودند هم توی قصر نبودند و توی اردوگاه اطراف شهرن. لیام هم برای پیدا کردن افراد مطمئن و آذوقه، از پایتخت خارج شده و ما تنهاییم!!...

سربازی که ساموئل رو کشته بود، با نهایت وقاحت جلو اومد و روی خون‌های روی زمین پا گذاشت و بعد از اون، به هری نگاه کرد و با جدیت گفت....

"به دستور ولیعهد ما وظیفه داریم شما رو دستگیر کنیم و همراه خودمون به کاخ اصلی ببریم!!....لطفا سلاح‌تون رو زمین بندازید و مجبورمون نکنید بهتون بی‌احترامی کنیم و درگیر بشیم!!"

با شنیدن حرفش همونطور که تمام بدنم یخ زده بود، شمشیرم رو محکمتر نگه داشتم.
همونطور که حدس میزدم....همه چیز زیر سر هرمنه!....

زیرچشمی به هری نگاه کردم که با شنیدن دستوری که هرمن داده بود، دندون‌هاش رو محکم روی هم فشار داد و با نفرت گفت....

"تا الان داشتید احترام میذاشتید؟؟...شماها به زور وارد قصرم شدید و افراد من رو کشتید و با بی‌احترامی وارد اتاق من شدید!!....هیچ میدونید چه کسی جلوتون ایستاده؟؟؟!!...من وارث این سرزمینمممم!!!"

هری با صدای بلندی فریاد کشید و با نهایت نفرت و غضب به اون سربازها نگاه کرد. اون سرباز جوون با موها و ریش‌های سیاهش قدمی جلوتر اومد و جسورانه گفت...

"متاسفم که این رو بهتون میگم، اما شما به خاطر اتهامی که بهتون وارد شده، موقتا از تمام مقام‌هاتون عزل شدید!!"

هری با شنیدن این حرف، چند لحظه با ناباوری و گیجی به اون سرباز نگاه کرد و بدون اینکه شمشیرش رو پایین بیاره یا از موضعش کوتاه بیاد، با جدیت گفت....

"منظورت چیه؟؟...چه اتهامی؟؟؟!"

سرباز نگاهی به افرادش کرد و بعد از اون، دوباره به هری نگاه کرد و جمله‌ای رو به زبون اورد که به هیچ وجه، حتی توی دورترین کابوس‌هامون هم انتظار شنیدنش رو نداشتیم!!....

اتهامی که محال‌ترین اتهام ممکن به نظر میرسید....
طوری که هیچ عقل و منطقی نمیتونست قبولش کنه!!...


"شما متهم به قتل پادشاه هستید!!"


اون سرباز گفت و تنها چیزی که حس میشد، سکوت سنگین و مرگباری بود که به دنبال داشت. من و هری با گیجی و ناباوری به اون سرباز نگاه میکردیم و سعی میکردیم بفهمیم موضوع چیه!....

پادشاه در بستر مرگ بود....
طبیب قصر هم تایید کرده بود که دیگه دیر شده و پادشاه شانسی برای زنده موندن نداره...
حتی همه‌ی وزرا و افراد صاحب منصب هم اونجا بودند...
پس حالا چطور هری رو متهم به قتل کردند؟؟!...
هری‌ای که بیشتر از هر کس دیگه‌ای از مرگ پدرش ضربه خورده بود....

همونطور که شمشیرهامون رو سمت سربازها گرفته بودیم، زیرچشمی و با نگرانی نگاهی به هری انداختم و در ثانیه‌ای متوجه‌ی رنگ باختن صورت هری شدم...

هری با حالت ناباورانه و پر از دردی به سربازها نگاه میکرد طوری که باورش نمیشد اون رو متهم به همچین کاری کرده باشن...یکی دیگه از نقشه‌های هرمن که کسی از سرانجامش خبر نداره!!....

شمشیر توی دست‌های هری میلرزید. نمیدونم از سر ترس بود یا درد یا نفرت. اما هر چی که بود اون رو انقدر به هم ریخته بود که حس میکردم ممکنه هر لحظه روی زانوهاش بیوفته و از درد و بیچارگی انقدر فریاد بکشه تا روحش از بدنش خارج بشه!....

اون سرباز که سکوت و گیجیمون رو دید، بی‌توجه به چیزی شمشیر آغشته به خونش رو رو به لباسش مالید تا تمیزش کنه و با لحن جدی و خونسردی ادامه داد...

"شما دقایق پایانی عمر پادشاه با ایشون توی اتاقشون تنها بودید و همه تایید کردند که مدتی که داخل اتاقشون بودید، صدای داد و فریاد به گوش میرسیده و بعد از اون هم با سر و وضع آشفته و خونی بیرون اومدید."

با تموم شدت حرفش، اتاق توی سکوت مرگباری فرو رفت و تنها چیزی که به گوش میرسید، صدای نفس‌های ناآروم و پر درد هری بود. با دیدن وضعیتش خواستم حرفی بزنم تا آروم بشه اما قبل از اینکه موفق بشم، اون سرباز با وقاحت و بی‌احترامی گفت...

"حالا هم دوباره حرفمو تکرار نمیکنم شاهزاده!...همین الان سلاحتون رو بندازید و زانو بزنید!!...مجبورم نکنید خودم اینکارو بکنم!!"

با شنیدن طوری که با هری حرف زده بود، با عصبانیت دندون‌هامو روی هم فشار دادم و اخم بزرگی کردم و به هری نگاه کردم. هری با حس نگاه سنگین من، بالاخره سرش رو سمتم برگردوند....

هر دومون میدونستیم هیچ راه نجاتی نداریم...
اون‌ها فقط یه اتهام الکی برای هری درست کردند تا بتونن به بهونه‌ی اون، هری رو زندانی کنن و مطمئن بشن که از کشور خارج نمیشه و نقشه‌هاشون رو خراب نمیکنه.....

اون هم چه اتهامی؟؟!...قتل پدرش!!...
اخه چطور تونستن این اتهام رو به اون پسر وارد کنن که حالا و بعد از گذشت چند روز از اون ماجرا هم، هنوز شب‌ها با گریه و کابوس از خواب بلند میشه و زمانی که توی بغلم اشک میریزه، فقط اسم پدرش رو با درد و بیچارگی به زبون میاره؟؟!!....

این همه درد...این همه غم.....
این همه شکست و تلخی...
این همه ناامیدی و تاریکی....
یعنی توی تمام این دنیا، فقط ما سزاوار بودیم که با درد و غم صیقل بخوریم؟!....

گاهی اوقات احساس میکنم ما انقدر داریم برای زنده موندن میجنگیم که وقتی برای زندگی کردن نداریم!....

اگه اون‌ها هری رو زندانی کنن، دیگه امکان فرار وجود نداره و هرمن به چیزی که میخواست، میرسه...
هر دومون میدونستیم این اتهام بهونه‌ای بود تا هری رو تا بعد از مراسم تاجگذاری توی فرانسه نگه دارن و بعد از اون هم، هرمن به راحتی و حتی بی‌دلیل اون رو بکشه، در حالی که قانون برادرکشی رو زیرپا نذاشته و حکومتش رو از دست نمیده!....

هرمن خیلی باهوشه....خیلی باهوش و آینده نگره و کوچکترین خطری رو برای خراب شدن نقشه‌هاش به جون نمیخره و هری....هری همون خطره!....

تنها راه حل ما این بود که همین حالا و همین لحظه، تمام این سربازها رو کنار بزنیم و هری رو فراری بدیم و از کشور خارج کنیم...هری نباید تحت هیچ شرایطی اسیر اون‌ها بشه چون در اون صورت دیگه هیچ راه نجاتی وجود نداره!!...

من و هری چند لحظه بی‌هیچ حرفی فقط به هم نگاه کردم و تمام حرف‌ها و افکارمون رو، از همین راه به هم منتقل کردیم‌. هر دومون میدونستیم احتمال موفق شدنمون در برابر این همه سرباز کمه، اما انتخاب دیگه‌ای نداشتیم...

بعد از چند ثانیه، هری به آرومی لب زد 'مراقب خودت باش عزیزم' و بعد از اون بهم اشاره کرد و همین هم کافی بود تا هر دوتامون، بی‌معطلی سمت سربازها هجوم ببریم....

همه چیز در عرض ثانیه‌ای رخ داد. من و هری بهشون حمله کردیم و همین هم کافی بود تا اونها هم سریع جلو بیان و توی اتاق با هم درگیر بشیم...

تنها صدایی که توی اتاق شنیده میشد، صدای برخورد شمشیرها و نفس نفس زدن افراد بود. هری پاش رو بالا اورد و با تمام قدرت، به شکم سربازی که سمتش اومد کوبید و اون رو زمین زد و بلافاصله دوتا سرباز دیگه همزمان بهش حمله کردند و هری به تنهایی ضربات شمشیر اون دو نفر رو دفع میکرد....

دوتا از سربازها جلوی من ایستادن و از داخل سوراخ‌های چشمیِ روی کلاه‌خودشون بهم نگاه کردند. اکثر اون‌ها زره‌های بزرگ و فلزی‌ای پوشونده بودند که عملا اون‌ها رو ضد ضربه میکرد درحالی که من و هری فقط لباس‌های عادی به تن داشتیم....

بدون اینکه حتی ذره‌ای از ترس و دلهره‌ام رو توی چهره‌ام نشون بدم، پوزخندی به اون دونفر زدم و همونطور که شمشیرم رو بین دستام میچرخوندم و نمایشی تاب میدادم، زیرلب زمزمه کردم....

" پس منتظر چی هستید ترسوها؟؟؟"

اون سربازها نگاهی به همدیگه انداختن تا اینکه یکیشون، با غضب دندون‌هاش رو روی هم فشار داد و بهم حمله کرد‌. در عرض ثانیه‌ای، کمر و گردنم رو به عقب خم کردم و شمشیرش درست از بالای بدنم رد شد....

بلافاصله صاف ایستادم و بعد از دفع دوتا از ضربه‌هاش، چرخیدم و با شمشیرم ضربه‌ای به پهلوش زدم و همین هم کافی بود تا دادی بکشه و روی زمین بیوفته و سریع خودش رو گوشه‌ی اتاق بکشه...

سرباز دیگه با دیدن اتفاقی که افتاد به سریع‌ترین حالت ممکن بهم حمله کرد و هر دو مشغول دفع کردن ضربه‌های همدیگه شدیم اما من هر چند ثانیه یکبار، در حالی که خودم درگیر بودم، سرم رو سمت هری برمیگردوندم تا مطمئن بشم سالمه!!....

هری شمشیرش رو از داخل بدن یکی از سربازها بیرون کشید و بدن بی‌جونش رو با شتاب سمت سرباز دیگه‌ای پرت کرد و همین کافی بود تا هر دوشون روی زمین بیوفتن...

من و هری بدون اینکه حتی لحظه‌ای متوقف بشیم، در حالی که از خستگی زیاد جونی نداشتیم اما همچنان با تمام توانی که تو بدنمون باقی مونده بود با سربازها میجنگیدیم و برای چند دقیقه، تنها صدایی که شنیده میشد، صدای به هم خوردن شمشیرها بود....
اما فقط برای چند دقیقه!!....

"شمشیرهاتون رو بندازید!!!!....همین الاااننننن!!!!!!"

با شنیدن صدای فریاد بلند و آشنایی، در عرض ثانیه‌ای همه چیز و همه کس ساکت شدند و همه سمت منبع صدا برگشتیم و این من و هری بودیم که با نگاه کردن به اونجا، از تپش افتادن قلبمون رو توی سینه حس کردیم!!!...

اونجا...جلوی در اتاق....جرج ایستاده بود!!.....
فرمانده و دست راست هرمن....برادر جاستین....
کسی که تمام زخم‌ها و رد شلاق‌های روی بدنم کار بود....
و حالا بدن آشنایی رو جلوش نگه داشته بود....

بدنی که حتی به سختی میتونست روی پاهاش بایسته...تمام صورتش کبود بود و چشم چپش از شدت ضربات، انقدر ورم کرده بود که باز نمیشد. خون زیادی که روی چونه و لب‌هاش بود نشون میداد که دماغش شکسته و انقدر بی‌حال بود که فقط با زور دست‌های جرج سر پا مونده بود....

خدایا...اون...
اون پسر....

" نایل...؟!"

____________________________________

ایح ایح بگایی شروع شد😍😂

ورود دوباره‌ی داداچ هرمنم رو به همتون تبریک میگمممممممم🫂😭😍 ستونِ داستان اومد😌💅🏻

فکر کردید داداچ هرمنم باهوش نیست که حدس نزنه اینا میخوان فرار کنن و جلوشون رو بگیره؟ هه!😏

الان فقط یه کوچولو عذاب وجدان دارم که نایلو له کردم و لری رو بدبخت کردم و هری رو به کشتن دادم. خیلی کوچولو. انقدر مثلا🤏🏼

به هر حال. خوش گذشت
بیشتر هم قراره خوش بگذره😃📌

چطور بود؟؟؟🥺

به نظرتون با وضعیتی که پیش اومده، هری میتونه فرار کنه یا نه؟؟👀

راهی وجود داره تا بتونن هری رو تبرئه کنن؟؟😏

به نظرتون هرمن چه نقشه‌ای برای هری و لویی داره یا قراره چه بلایی سرشون بیاره؟؟😌💅🏻

داداچ هرمنو چنتا دوس دارید؟😌💅🏻
(جرئت دارید حرف بد بزنید تا لری رو پاره کنم🥺)

سوال دورهمی:
یه خاطره‌ی باحال یا خوشحال کننده‌تون از تعطیلات عید چی بود؟؟😃

اگه امروز برای ۱۳ بدر میرید بیرون لطفا طبیعت رو شخم نزنید. خیلی ممنان🌿🫂💚

دوستتون دارم
مهسا💚💙












Continue Reading

You'll Also Like

138K 23K 42
[Completed] «اونی که استخون گونه داره میدونه ک پرنس عاشقشه؟» جایی ک هم لویی و هم هری پرنسایی هستن که سرنوشتشون اینه که با هم ازدواج کنن
50K 7.5K 18
[Complete] چرخ‌دنده‌های مغز لویی شروع به حرکت میکنن.چرخ‌دنده‌های شیطانی‌ای که باعث شدن لویی یه نقشهٔ انتقام عالی از تیلور رو بکشه.دیگه نشستن و تحمل...
199K 27.2K 33
" خب پس این منشی جدیدمه ؟ " آقای استایلز پرسید و یه ابروشو داد بالا‌. "بله " منشی قبلی جواب داد. آقای استایلز اخم کرد و به لویی یه نگاهی انداخت. " من...
208K 29.5K 65
صداهايي كه توي سرم مي پيچند، همانهايي اند كه كابوس شبم شده اند؛ همان درد و همان گيجي و همان... بدون شك بخش بزرگي از عذاب امروزمان، گذشته ايست كه رقم...