dreamer [L.S]

By cavolot91

8.7K 2.3K 3.4K

"اگه نمیتونم دنیایی رو زندگی کنم که میخوام، پس تو تصوراتم میسازمش..." More

cast
chapter 1
chapter 2
chapter 3
chapter 4
chapter 5
chapter 6
chepter 7
chapter 8
chapter 9
chapter 10
chapter 11
chapter 12
respite
recovery
chapter 13
chapter 14
chapter 16
chapter 17
chapter 18
chapter 19
chapter 20
chapter 21
chapter 22
chapter 23
chapter 24
chapter 25
chapter 26
chapter 27
chapter 28
chapter 29
chapter 30
chapter 31

chapter 15

150 56 72
By cavolot91

دلتنگ قلبی هستم که به تو تقدیمش کرده بودم...منتی نیست...تکه هایش را برایم پس فرستادی...ولی من هنوز هم دلتنگ همان قلبی هستم که به تو تقدیمش کرده بودم...

=============================

نگاهش رو به سقف اتاق دوخته بود و مثل همیشه، غرق در افکار شلوغش بود. ذهنش، دستش رو میگرفت و به جا هایی میبرد که تا حالا نبود.
یا شاید هم بود...

صدای نفس های منظمش، تنها صدایی بود که میشنید و این، اذیتش میکرد.

صدای سکوت، بیش از اندازه بلند و گوش خراشه!

کلافه، نفسش رو به بیرون فوت کرد و روی تخت نشست. نیم ساعتی میشد که از مطب دکتر برگشته بود و احساس ضعف و خستگی بیش از حدی میکرد.

انگشتش رو روی جای سرمش که کمی کبود شده بود، فشار داد و وقتی دردی حس نکرد، لبخند زد. جوری که سرماخورده بود، باعث شده بود فکر کنه حالش خیلی بدتر از این بشه. ولی خوشحال بود که اشتباه فکر میکرد.

از روی تخت بلند شد و قدم های آرومش رو به بیرون از اتاق کشید. چند پله چوبی کنار خونه رو پایین رفت و با نگاهش، دنبال هری گشت.

"هری؟"

به آرومی صداش زد و بعد از کمی سکوت، متوجه صدای هری شد که از سمت حیاط میشنید.

اخم کمرنگی کرد و به سمت صدا رفت. از در شیشه ای بین خونه و حیاط خارج شد و هری رو دید که با لبخند بزرگی، با تلفن حرف میزد.

"البته! ما منتظرتونیم!"

ما منتظرتونیم؟!

تو ذهنش گفت و به بینیش چین داد. لویی منتظر کسی نبود.

"هری؟"

صدای آروم لویی، توجه هری رو به خودش جلب کرد و باعث شد تا خداحافظی سریعی با شخص پشت خط بکنه و به سمت لویی قدم برداره.

"لویی؟ اینجا چیکار میکنی؟ مگه قرار نبود استراحت کنی؟"

درحالی گفت که دستش رو روی پیشونی لویی گذاشته بود تا مطمئن بشه تبش پایین اومده.

لویی، چشم هاش رو چرخوند و درحالی که زیر لب غرغر میکرد، دست هری رو از روی پیشونیش که حالا دیگه داغ نبود، کنار زد.

"من خوب شدم. ما منتظر کسی هستیم؟!"

صورتش رو جمع کرد و لحن طلبکارش باعث شد تا هری، لبخندی بزنه و سرش رو به نشانه مثبت، تکون بده.

"منتظر کی؟!"

دست به سینه ایستاد و سعی کرد زیاد طلبکار بنظر نیاد. هرچی نباشه، اونجا خونه هری بود و لویی حق دخالت تو رفت و آمد آدم ها به اونجا رو نداشت.

فقط میتونست سوال بپرسه چون اون هم همخونه هری حساب میشد. نه؟ همین باعث شده بود تا به خودش جرات پرسیدن بده.

هری، لبخندش رو بزرگ تر کرد و دستش رو روی شونه لویی گذاشت.

"یکی از دوست هام و همکلاسی دانشگاهش، یه پروژه دارن که لازمه درموردش تحقیق کنن. بخاطرش دارن میان اینجا که هم یه جایی برای موندن داشته باشن هم من و چند نفر دیگه رو ببینن. دوست پسر دوستم اینجا زندگی میکنه."

سریع گفت و منتظر واکنش لویی، بهش خیره شد و با استرس، گوشه لبش رو گزید.

لویی، چند ثانیه به فکر فرو رفت و تا اومد جوابی آماده کنه، صدای کوبیده شدن در رو شنید که باعث شد کمی تو جاش بپره.

"چتههههه؟؟؟"

هری، با صدای بلندی گفت و باعث شد تا لویی، چشم هاش رو محکم ببنده و قدمی عقب بره. از صدا های بلند، عمیقاً متنفر بود!

هری، به سمت در رفت و چند دقیقه طول کشید تا صدای جیغ و داد یک دختر، گوش های لویی رو پر کنه.

اخم ریزی کرد و به سمت صدا رفت. یه دختر با یه پسر غریبه، کنار هری ایستاده بودند. دختر، پر از هیجان بود و مو های هری رو بهم میریخت و پسر کنارش، دست به سینه ایستاده بود و مدام، چشم هاش رو میچرخوند و نفسش رو بیرون میداد‌‌.

"چرا در رو از جا کندی دختر؟!"

"زنگ زدم باز نکردی مجبور شدم به روش سنتی عمل کنم!"

"ولی میتونستی آروم تر در بزنی!"

"دلم خواست اینجوری در بزنم!"

به مکالمه بین هری و اون دختر گوش داد. گویا کسی هنوز متوجه حضور لویی نشده بود. ولی وقتی با اشاره هری، نگاه دختر و پسر غریبه به لویی افتاد، نفسش تو سینه حبس شد و افزایش ضربان قلبش رو به وضوح، حس کرد.

چند قدم عقب رفت و سعی کرد تا عرق کف دستش رو، با شلوارش خشک کنه. دوباه این حس مزخرف سراغش اومده بود.

دختر، با قدم های بلندی به سمتش اومد و همین باعث شد تا لویی، قدم دیگه ای به عقب برداره ولی با گیر کردن پاش به میله کنار استخر و افتادنش تو آب فوق العاده سرد و نسبتاً عمیق استخر، قدم های دختر تند تر شدن و هری و پسر، به سرعت سمت استخر دویدند.

چند قانیه صبر کردند تا لویی از آب بیرون بیاد ولی وقتی حرکتی از سمت لویی انجام نشد، هری با عجله و نگرانی، داخل استخر پرید و به سمت لویی رفت.

دست‌ هاش رو دور کمر لویی که تو آب دست و پا میزد، حلقه کرد و با تمام توانش سعی کرد که هرچه سریع تر، به سطح آب برسه.

سرش رو از آب بیرون آورد و به لویی نگاه کرد که حجم عظیمی از هوا رو وارد ریه هاش کرد.

دیوید، سمتشون خم شد و کمک کرد تا لویی رو از آب بیرون بکشه. به صورت لویی خیره شد که رو به کبودی میرفت.

با نگرانی و در حالی که صدای از حد عادی بلند تر شده بود، تقریباً داد زد :

"نفس نمیکشه!!"

هری، با چشم های گرد شده به لویی نگاه کرد و خودش رو به سمتش کشید. چند تا سیلی آروم بهش زد و وقتی دید فایده ای نداره، لویی رو روی زمین خوابوند و سعی کرد با فشار آوردن به قفسه سینه‌اش، کاری کنه تا اگه آبی خورده، از ریه هاش بیرون بیاد.

نمیدونست دقیقا باید چیکار کنه. تا حالا همچین تجربه ای نداشت و میترسید تا فقط اوضاع رو بدتر کنه. بدن لویی، شروع به لرزیدن کرد و به طور ناگهانی، حجم عظیمی از هوا رو وارد ریه هاش کرد.

دست هاش رو بالا برد و به موهاش چنگ زد. درحالی که به چیزی خیره بود، خودش رو روی زمین عقب کشید و به نفس نفس افتاد.

حرکات لویی، توجه سیترا و دیوید رو به خودش جلب کرده بود. هری، کمی جلو رفت و سعی کرد تا لویی رو آروم کنه ولی به محض لمس شدن پوست لویی توسط هری، همه چیز بدتر شد.

لویی، با حالتی وحشت زده و عصبی، دست هری رو پس زد و شروع کرد به صدا زدن شخصی خاص. اسمی که آشنا بود.

"نه! نه! کمکم کن! زین!!!"

*Flash back*

تو قایق کوچک چوبی نشسته بود و میخندید. کمی طول کشیده بود تا حواسش از آب پرت بشه و ترسش رو کمی فراموش کنه.

قطعاً هرکس دیگه ای هم که بود، هیچ علاقه ای نداشت در حالی که شنا بلد نیست، تو یه قایق، وسط دریا شناور باشه.

تنها چیزی که میتونست کمی باعث آرامش خاطرش بشه، بودن زین و دوست هاش تو قایق بود.

"زود باش لو! ببینم میتونی یه ماهی بگیری؟"

لویی، چوب ماهی گیری رو از زین گرفت و سعی کرد هرچیزی که زین میگه رو به طور دقیق، انجام بده.

بعد از حدود نیم ساعت تلاش، تونست یه ماهی بگیره. با ذوق، خنده بلندی کرد و بعد از نشون دادن ماهی به بقیه، اون رو به آب برگردوند. اصلاً دوست نداشت جون یه ماهی رو فقط بخاطر تفریح، بگیره.

چند دقیقه، در شادی کامل سپری شد تا اینکه یکی از دوست های زین، کنارش نشست و شروع کرد به شوخی کردن و لویی هم از اون شوخی ها خوشش اومد. پس لویی هم چند تا جوک گفت و باعث خنده همه شد.

پسر، دستش رو دور گردن لویی انداخت تا کمی صمیمی تر بشن و همین کافی بود تا لویی، به شدت دست پسر رو پس بزنه و باعث تعجب همه بشه. البته بجز زین که قبل از اومدن به دریا، به همه گفته بود که لویی از لمس شدن خوشش نمیاد.

جاشوا، با تعجب به لویی نگاه کرد و بعد از چند ثانیه، با صدای بلندی خندید. لویی، نگاه گیجش رو یه زین داد که حالا، کمی بهش نزدیک تر شده بود تا بهش حس امنیت بده.

"تو خیلی لوسی پسر!"

این حرف جاشوا باعث شد تا لویی، اخم بزرگی کنه و بهش بپره.

"من لوس نیستم!"

جاشوا، بلند تر خندید و سرش رو به چپ و راست تکون داد.

"تو لوس ترین پسری هستی که دیدم! مثل اونا که هنوز سن عقلیشون رشد نکرده."

گویا جاشوا، متوجه تاثیر فوق العاده عمیق و منفی حرف هایی که میزد، روی لویی نبود. شاید هم بود...به هر حال، لویی هیچوقت نفهمید...

"من بچه نیستم! باهام درست صحبت کن!"

در حالی گفت که از جاش بلند شده بود و با خشم، به جاشوا نگاه میکرد. جاشوا هم به تقلید از لویی، از جاش بلند شد و باعث شد تا قایق، تکون کوچکی بخوره.

زین، نگاهش رو به لویی دوخته بود. میدونست که لویی دوست نداره زین تو بحث دخالت کنه. این بهش حس نیازمند بودن میداد. پس فقط سکوت کرده بود و تمام حواسش رو به لویی داده بود.

"اوه گربه کوچولو ناراحت شد؟ زین این دیگه چیه پیدا کردی؟! از مهد کودک آوردیش؟"

لویی، یقه جاشوا رو گرفت و در حالی که دندون هاش رو روی هم فشار میداد، با خشم تو صورت جاشوا غرید.

"به نفعته باهام درست صحبت کنی!"

جاشوا، دست هاش رو روی دست های لویی گذاشت و اونا رو با شدن از یقه‌اش جدا کرد.

"آره؟! مثلاً چیکار میتونی بکنی نینی کوچولو؟"

"باهام درست صحبت کن!!!"

"و اگه نکنم؟!"

"اونوقت منم به زین میگم که چه حرف هایی پشت سرش میزدی!"

"برو بابا بچه تو که کاری نمیتونی-"

ولی حرفش نیمه باقی موند وقتی فشاری که به قفسه سینه لویی آورد، باعث شد تا تعادلش رو از دست بده، چند قدم عقب بره و بعد از گیر کردن پشت پاش به لبه قایق، داخل دریا بیفته.

همه چیز در کثری از ثانیه به چشم اومد. شوکه شدن اعضای داخل قایق، خشک شدن جاشوا تو جاش و شیرجه زدن زین تو آب.

ولی لویی، حس میکرد داخل یک سیاهچاله بی پایان افتاده و هیچ راه خروجی نداره.

هر چقدر بیشتر فرو میرفت، اطراف هم تاریک تر میشد. به مولکول های آب چنگ میزد تا شاید بتونه کمی خودش رو بالا بکشه ولی هرچی بیشتر تقلا میکرد، بیشتر فرو میرفت...

حس میکرد مویرگ های داخل چشمش، هر لحظه ممکنه پاره بشن و سنگینی عجیبی رو داخل ریه هاش احساس میکرد.

فقط چند ثانیه طول کشید تا در اثر فشار آب و حبس طولانی مدت نفسش، مقدار زیادی خون بالا بیاره.

درست وقتی چشم هاش در حال بسته شدن بودند، زین رو تشخیص داد که به سرعت، به سمتش شنا میکرد.

ولی زین دیر رسید...
دقیقا وقتی به لویی رسید که بدنش کاملا بی جون، داخل دریا شناور بود و قلبش از حرکت ایستاده بود و حالا، زین فقط بیست دقیقه فرصت داشت تا لویی رو احیا کنه و به بیمارستان برسونه...

*end of f.b*

پتو رو تا زیر چونه لویی بالا کشید و موهای نم دارش رو از روی پیشونی‌اش کنار زد.
به فکر فرو رفته بود...

"پس بخاطر همین میگفتی از دریا متنفری مگه که؟"

با صدای آرومی گفت و سعی کرد لویی رو بیدار نکنه. بعد از یه حمله عصبی و کلی گریه و لرزیدن از سرمای هوا، بالاخره خوابش برده بود و هری نمیخواست به هیچ وجه این آرامشی که تو چهره لویی میدید رو بهم بریزه.

از اتاق بیرون رفت و در رو به آرومی بست. قدم های محکم و بلندش رو به سمت سیترا کشید و با خشم، بهش خیره شد.

"مگه بهت نگفتم باهاش با ملایمت برخورد کن؟"

سیترا، سرش رو پایین انداخت و با گوشه لباسش بازی کرد.

"مگه بهت نگفتم همخونه جدیدم خیلی حساسه و باید مراقب رفتارت باهاش باشی؟"

نگاهش رو به سیترا دوخته بود که چیزی نمیگفت و شرمنده بنظر میرسید. ولی این چیزی از خشم هری کم نمیکرد. اگه بلایی سر لویی میومد چی؟!

"مگه نگفتم اون نسبت به همه چیز واکنش شدید نشون میده؟ اگه استخر رو خالی میکردم چی میشد؟ اگه یادم نمیرفت خالیش کنم، قرار بود دست و پاش اونجا بشکنه؟ یا حتی بدتر؟!"

دندون هاش رو روی هم فشار داد و باعث شد تا خط فکش، نمایان بشه.

دیوید، نفس عمیقی کشید و دستش رو روی شونه هری گذاشت.

"آروم باش هری! با سرزنش کردن همدیگه، زمان به عقب برنمیگرده. خب؟ فقط باید حواسمون باشه از این به بعد، مراقب رفتارمون باشیم."

با ملایمت گفت و نگاهش رو به هری دوخت.

"ما تازه با لویی آشنا شدیم. در واقع حتی یک کلمه هم با همدیگه صحبت نکردیم! حتی خود تو هم درست نمیشناسیش درسته؟"

چند ثانیه، منتظر به هری نگاه کرد و وقتی تایید هری رو گرفت، ادامه داد :

"پس آروم باش و بشین. صبر میکنیم و وقتی بیدار شد، باهاش صحبت میکنیم. بیشتر آشنا میشیم و کمک میکنیم تا فراموش کنه چه اتفاقی تو حیاط افتاده. من و سیترا میدونیم چطور انجامش بدیم."

دستش رو چند بار روی شونه هری کوبید و روی مبل کنار سیترا، نشست.

اما هری...
ذهنش درگیر اون اسم بود.
زین...

این زین کیه که لویی تمام مدت به فکرشه؟
وقتی تو بیمارستان، چشم هاش رو باز کرد...
تو کابوس ها...
وقتی از خواب بیدار میشه...
وقتی تو دردسر میفته...
وقتی ناراحته...
وقتی حمله عصبی داشت...
در همه این لحظات، زین رو صدا زد...

این کنجکاوی و سوال های بی جواب، یک حفره عمیق و یک علامت سوال بزرگ رو داخل ذهن هری به وجود آورده بود.

علامت سوالی که باید هرچه زودتر از بین میرفت تا کنجکاوی هری برطرف بشه.

بر خلاف ظاهر آروم و خوددار هری، اون به هیچ وجه از کنجکاوی های طولانی مدت و انتظار خوشش نمیومد...
به هیج وجه!

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

"هی مردک زود باش دیگه!"

"فرار نمیکنه که! میریم دیگه دو ساعته داری میگی زودباش!"

"دقیقااا چون تو دو ساعته که لش کردی رو کاناپههه!!"

صدای بحث اون دو نفر، تو خونه میپیچید و باعث میشد تا به مو های آبی رنگش که حالا تار های مشکی رنگ جدیدی بینشون رشد کرده بودند، چنگ بزنه و ناله ای از سر کلافگی سر بده‌.

شاید اگه میدونست قراره یه همچین همسایه های پر سر و صدایی داشته باشه که مدام به واحد های همدیگه رفت و آمد میکنند، هیچوقت این آمارتمان رو برای زندگی انتخاب نمیکرد.

شاید بهتر بود با صاحبخونه صحبت کنه و جا به جا بشه. ولی میدونست که هر جایی بره، تکه خاطرات لویی هم دنبالش میان و دست از سرش برنمیدارند.

نگاهش رو به در اتاق داده بود و مثل همیشه، روی زمین جلوی در نشسته بود و به در تکیه زده بود‌.

دلتنگ بود...
دلتنگ همه روز هایی که لویی رو از خواب بیدار میکرد تا با همدیگه صبحانه بخورن.
همه روز هایی که لویی بغلش میکرد و خوشحال بود از اینکه تنها کسیه که میتونه لویی رو در آغوش بگیره.

حس غرور داره مگه نه؟
فقط تو بتونی کسی رو در آغوش بگیری...
فقط تو بتونی بهش عشق بدی...
فقط تو میتونی دوستش داشته باشی...
فقط تو...

و حتی فقط تو میتونی بخاطر نبودنش، تا این اندازه از زندگی جدا بشی و حساب شب و روز ها، ساعت ها و دقیقه ها رو از دست بدی...

با صدای در زدن شخصی که احتمال میداد یکی از اون دو نفر باشن، نفسش رو بیرون داد و از روی زمین بلند شد. به سیلبا که روی مبل خوابیده بود، نگاهی انداخت و بعد از شنیدن صدای نایل و لیام، در رو باز کرد.

بدون گفتن چیزی، به چهارچوب در تکیه داد و بهشون نگاه کرد تا هرچه زودتر حرفشون رو بزنن و زین رو با خلوت خودش تنها بذارن.

"سلام!"

نایل بود...
خیلی خوشحال بنظر میرسید و مشخص بود تا برای چیزی، خیلی هیجان زده شده.

"سلام.."

زیرلب، جواب نایل رو داد و نگاهش رو به سمت لیامی کشید که با لبخند، بهش نگاه میکرد.

"ما داریم میریم خونه یکی از دوست هامون تا دوست دختر من رو که تازه از فرانسه اومده ببینیم."

زین، ابروهاش رو کمی بالا داد و به نایل خیره شد. نایل که متوجه بی محتوایی حرفش شده بود، گوشه لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت.

"شرمندم رفیق! من فقط خیلی وقته که سیترا رو ندیدم و دلم واقعاً براش تنگ شده."

لبخند به آخر حرفش اضافه کرد و باعث شد تا قطره اشک سمجی، از گوشه چشم زین، روی گونه استخوانی‌اش بچکه.

سریع، سرش رو به سمت دیگه ای برگردوند و اون قطره اشک رو با پشت دستش پاک کرد.

اشک های لعنتی...
درست وقتی بیشتر از هر زمان دیگه ای لازم داری تا پر از غرور باشی، میان و غرورت رو با خودشون میبرن...

عجیب بود که حتی اشک ها هم بر علیهش عمل میکردند. این که کارمای زندگی زین نبود...
بود؟!

لیام، نگاه کمی نگرانش رو بین نایل و زین چرخوند و حرف نایل رو ادامه داد :

"اومدیم ببینیم تو هم دوست داری با ما بیای؟ فکر نمیکنم خوب باشه اینجا تنها بمونی."

زین، بالاخره به حرف اومد و درحالی که خنده کوتاهی میکرد، نگاهش رو به لیام داد.

"شما فکر کردید من چیم؟ یه بچه؟ یکی که نمیتونه حواسش به خودش باشه؟ نکنه میترسید یکی از خیابون بیاد و به فاکم بده؟"

بدون توجه به نگاه شرمنده لیام، ادامه داد :

"از این حس ترحمی که بهم دارید متنفرم! متنفرم از اینکه همش زاغ سیاه من رو چوب میزنید تا ببینید چیکار میکنم و چیکاد نمیکنم! قرار نیست اینجا خودم رو بکشم پس نگران مردن کسی هم نباشید."

دستی بین موهاش کشید. گیج بنظر میرسید. گم شده بود. گم شده بود بین یک دنیا حس گناه و همه تقصیراتی که به خودش برمیگشتند‌.

ناراحت بود از اینکه همه چیز رو سر همسایه هاش و وسایل خونه‌اش خالی میکرد و در آخر، ناراحت بود از اینکه انقدر ناراحته!

"شما برید. خوش بگذره. فقط لطفاً کاری به کار من نداشته باشید. میخوام با خودم خلوت کنم. یه خلوت خیلی طولانی که کسی مزاحمش نشه. خواهش میکنم!"

نگاه پر از بغض خواهش‌اش رو بین نایل و لیام چرخوند و بعد از گرفتن تایید از لیام، زیرلب تشکر کرد و به داخل خونه خودش برگشت.

نگاهش رو دور خونه چرخوند.
پرده های کشیده شده..‌.
ظرف های شکسته...
عکس های پاره شده...
فیلتر های سیگار...

اگه لویی اینجا بود، احتمالاً خیلی از دستش ناراحت میشد!

لگد محکمی به میز زد و باعث شد تا سیلبا، از خواب بپره. دستش رو روی میز کشید و باعث شد تا همه چیز روی زمین بریزه و درحالی که هق هق میکرد، همونجا کنار میز نشست.

"متنفرم از اینکه همه چیز به تو ختم میشه لویی! زندگیم رو به گند کشیدی! ازت متنفرم!!!"

_________________________________
ووت و کامنت فراموش نشه پلیز 3>

خب جا داره که چند تا چیز رو بگم.

همینطور که میدونید، کرکتر های این بوک، همگی از شخصیت های واقعی هستند.
یعنی تک تک رفتار و حرکات و حتی علایق این کرکتر ها(به خودی خود، نه در ارتباط با بقیه کرکتر ها) همشون واقعی هستن.
پس لطفاً صبر داشته باشید. دلیل همه رفتار ها رو متوجه میشید.

مسئله دوم اینه که من یک فنفیک مینویسم نه یک مستند. پس در کنار همه فکت هایی وه با تجربه و تحقیق اینجا میارم، یکمی هم چاشنی اغراق با داستان قاطی کردم. صرفاً جهت جاذبه بیشتر.

درمورد کوتاهی پارت ها باید بگم سال کنکور و این حرف ها...و البته دوست ندارم زیادی داستان رو کش بدم چون بنظرم خسته کننده میشه.
اگه چپتر های بلند تر دوست دارید، بگید.

و در آخر، من برای ادامه دادن و بهتر ادامه دادن این بوک، به نظرات شما نیاز دارم.
پس لطفاً همینجوری رد نشید.

مرسی که خوندید 3>

Your sincerely, Cavolo...
XX

Continue Reading

You'll Also Like

11.3K 2.3K 57
°جیسونگ امگای مهربون و شیطونی هست که همراه با پدر و مادرش زندگی خوبی داره اما تا اینکه یه روز پدرش بهش میگه باید با پسر شریکش یعنی پسر خوانواده لی از...
73.7K 8.5K 32
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
54.3K 5.7K 28
"آتش جهنم در برابر خشمِ انتقام زانو میزنه" چی میشه اگه جئون نامجون رئیس یکی از بزرگترین باند‌های مافیای ایتالیا پسرش جئون جونگکوک رو توی شرطبندی به ک...
7K 2K 11
➳ JK Marry Me درحال آپ ✍🏻 قطعاً اگر یه آلفای معمولی باشید که نه پول داره و نه استایل، اعتراف عاشقانه‌ی یه امگای پولدار و زیبا رو با تصور اینکه دوربی...