CONQUERED

By Mahsa_shw

1.1M 138K 346K

I changed that Monster, just for YOU..! ❌هشدار❌ ۱-فنفیک با فاصله‌ی زمانی هر دو هفته آپ میشود. ۲-این یک رمان ط... More

Story description
1
2
3
4
😊
5
6
7
8
9
10
11
12
13
Harry's character🤔
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
😁
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
‌40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
:)
51
52
53
important
Return!!!!
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
75
76
77
78
79
80
81
82
83
84
85
86
87
88
90
91
92
93
94
95
96
97
98
99
100
101
102
103
104
105
106

89

6.2K 908 4.5K
By Mahsa_shw

سلام به همه🤪✌🏼

*فوت کردن کانکرد جهت رفع گرد و غبار

چطورید ترکیده‌های مظلوم من؟😂😍

شروع تور لویی رو به هممون تبریک میگم😍😭💙
مرتیکه‌ی فوکینگ لجند من🥺🌱

شرمنده دیر شد. یه عده از طریق استوری‌های اینستا در جریان مشکلاتم بودن و یه عده هم نبودن. به هر حال فعلا اینجام با یه پارت طولانی🤪
بیشتر از ۱۲ هزار کلمه‌ی ناقابل خدمت شما😌🤌🏼

نمیدونم برای این پارت چی لازمه....
دستمال، آب قند، دمپایی جهت پرتاب، ماهیتابه برای کوبیدن تو صورت دیگران. نمیدونم والا
هر چی دم دسته بیارید👁👄👁

امیدوارم لذت ببرید🥺💙

____________________________

.

.

من تاريخ آن شبی را كه از عمق وجود گريستم را به خاطر سپرده‌ام.....
نه براي آن شب، بلكه براي آن صبح....
براي آدم ديگری كه روز بعد، به آن تبديل شده بودم!!•
.
.
.
.
د.ا.د هری

طبیب شیشه‌ی جوشونده‌هاش رو داخل کیفش گذاشت. دستش رو روی مچ دست ادوارد گذاشت و در حالی که چشم‌هاش رو از دقت ریز کرده بود، مشغول گرفتن نبضش شد....

با وجود تمام افرادی که داخل اتاق بودند، سکوت کشنده و وحشتناکی به فضا حاکم بود، طوری که انگار تمام افراد داخل اتاق، مرده بودند!!....

پرده‌های بزرگ و ضخیم تمام پنجره‌ها رو پوشونده بودند و اتاق توی تاریکی فرو رفته بود و تنها چند مشعل با شعله‌های کوچیک، نور کمی توی فضا پخش میکردند....

غم و ناامیدیِ سنگینی توی هوا پخش بود و تنها چیزی که به وضوح حس میشد، صدای باریدن برف و برخورد دونه‌های سردش، به شیشه‌های غمزده‌ی اتاق بود....

نگاه خیره‌ام روی ادوارد ثابت بود که با چشم‌های نیمه باز و بدون روشنایی، روی تخت خوابیده بود و صورتش تکیده‌تر و رنگ پریده‌تر از هر وقت دیگه‌ای به نظر میرسید......

سنگینی چیزی رو روی قلبم حس میکردم و دست‌های نامرئی‌ای، گلوم رو محکم فشار میدادن و راه نفس کشیدنم رو میبستن اما من نمیتونستم ازشون فرار کنم!!..

لیام که کنارم ایستاده بود، متوجه شد خیلی بد نفس میکشم، چند لحظه با نگرانی نگاهم کرد تا اینکه سمتم خم شد و با آروم‌ترین حالت ممکن پچ پچ کرد....

"حالت خوبه؟؟!"

با شنیدن حرفش، بی‌اختیار به یقه‌ی لباسم چنگ زدم و کمی از گردنم فاصله دادم و با وجود اینکه حالم خوب نبود، اما سرم رو در تایید حرفش تکون دادم و نگاهی به فضای اتاق کردم.....

تمام وزرا جمع شده بودند و حالا توی سکوت و بدون هیچ حسی، به تماشای مردی نشسته بودند که روی تخت افتاده بود و حتی توان نداشت تا ذره‌ای حرکت بکنه و با مرگ دست و پنجه نرم میکرد....

با بیچارگی لب‌هامو روی هم فشار دادم و نگاهم رو از چهره‌های متظاهر و به ظاهر غمگینشون گرفتم و زمانی که چشمم به هرمن افتاد که گوشه‌ی تخت ادوارد ایستاد بود، بی‌اختیار لرز خفیفی رو توی بدنم حس کردم.....

هرمن با لباس‌های سلطنتی و چهره‌ای پر از قدرت، دست‌هاش رو جلوش نگه داشته بود و درحالی که اخم محوی بین ابروهاش بود، به ادوارد زل زده بود....

هرمن تجسم شیطان در کالبد پاک و بی‌گناه انسانه!!...

جرج، دست راست هرمن و مشاورش، کنارش ایستاده بود و هر از گاهی، به من و لیام نگاه میکرد و با غضب، نفس میکشید و دست‌هاش رو مشت کرده بود.....

‌اون میدونه برادرش جاستین رو به خاطر دست درازی به لویی چطور کشتم. اما تعجب میکنم که بعد از اینکه لویی رو تا دم مرگ شلاق زد، چرا هنوز جلوی چشممه و از ترس تکرار شدن دوباره‌ی سرنوشت برادرش، فرار نکرده؟؟!....

بی‌اختیار نگاهم روی اون‌ها ثابت موند اما زمانی که هرمن حس کرد بهش زل زدم، سرش رو سمتم چرخوند. بدون اینکه حتی به حرکتم فکر کنم، فقط قدمی به لیام نزدیک‌تر شدم و با ترس، گوشه‌ی لباسم رو تو دستم گرفتم....

هرمن که متوجه‌ی حرکتم شد، فقط با صورتی بی‌حس و بی‌روح و چشم‌هایی که بوی مرگ میدادن، از سرتا پام رو نگاه کرد و بعد از اون، با نفرت سرش رو سمت ادوارد چرخوند تا من رو نبینه.....

با صدای سرفه‌های بلند و وحشتناک ادوارد، هممون با نگرانی و شوکه شده بهش نگاه کردیم. هرمن سریع جلو رفت و همراه با طبیب، به سرعت ادوارد رو از روی تخت بلند کردن تا بشینه و طبیب با عجله دستمالی جلوی دهن ادوارد گرفت....

بعد از چند سرفه‌های مرگبار، بالاخره ادوارد آروم گرفت و پارچه رو از روی لب‌هاش فاصله داد و این من بودم که با دیدن لخته‌های خون روی پارچه و روی ریش‌های سفیدش، سست شدن تمام بدنم رو حس کردم!!!.....

ادوارد هیچوقت برای من پدری نکرد....
هیچوقت من رو به عنوان پسرش قبول نکرد...
اون هیچوقت من رو دوست نداشت؛ همونطور که من مجبور شدم که دوستش نداشته باشم....
اما هر چقدر هم که ازش متنفر باشم نمیتونم این حقیقت رو عوض کنم که اون پدرمه...
مردی که مادرم با تمام وجود عاشقش بود!....

هرمن همونطور که لبه‌ی تخت نشسته بود، با اخم بزرگی به لخته‌های خون روی پارچه نگاه کرد و بعد از چند لحظه مکث کردن، دستمال رو بالا برد و دور دهن ادوارد رو از لکه‌های خون پاک کرد.....

دستمال رو به خدمتکاری که کنار تخت بود داد و بعد از اون و به کمک طبیب، دستش رو دور شونه و بازوهای ادوارد حلقه کرد و کمک کرد تا دوباره دراز بکشه.....

ادوارد از گرفتگی و درد سینه‌اش خس‌خسی کرد و به سختی چشم‌هاش رو باز نگه داشت. هرمن چند لحظه به ادوارد نگاه کرد تا اینکه سمت طبیب برگشت و با لحن جدی و محکمی پرسید.‌‌.‌.

"معاینه‌ات رو انجام دادی؛ حالا بگو حالشون چطوره؟؟!"

همه منتظر به طبیب میانسال نگاه کردند اما طبیب فقط سرش رو پایین انداخت و بعد از چند لحظه سکوت، زیرلب 'متاسفم'ی به زبون اورد و سرش رو به دو طرف تکون داد...

با شنیدن حرفش، همه توی بُهت و ناباوری فرو رفتن و طبیب بدون اینکه حرف دیگه‌ای بزنه، برای پادشاه تعظیم کرد و بعد از برداشتن کیفش، از بین وزرا عبور کرد و از اتاق بیرون رفت.....

همه توی سکوت و گیجی، به ادوارد زل زده بودند و منتظر واکنشی از طرف اون بودند اما ادوارد انقدر آروم و بدون ترس به نظر میرسید که انگار طی تمام روزهای زندگیش، برای این لحظه آماده میشده!!....

ادوارد سرفه‌ی کوتاهی کرد و با چشم‌های سبزش نگاهی به هرمن و وزرا انداخت و آخر سر، برخلاف همیشه نگاهی هم به من انداخت و بعد از چند ثانیه‌ی کوتاه، سرش رو به سمت دیگه‌ای چرخوند.....

در طول تمام بیست و پنج سال زندگیم، این چندمین باری بود که پدرم بهم نگاه میکرد؟؟!....
نمیدونم....اصلا نمیدونم....
ولی مطمئنم که زیاد نبوده!!...

اون شرم داره به بچه‌ای نگاه کنه که باعث ننگشه....
کسی که همه اون رو حرومزاده میدونن....
کسی که خون پاکی نداره و به جای اینکه اصیل‌زاده باشه، فرزند یه رعیت و خدمتکاره....
کسی که به همجنس خودش کشش داره و نمیتونه وارثی برای حکومتش و ادامه‌ی نسلش داشته باشه....
و کسی که هیچ ارزشی نداره....هیچی.....
فکر کنم خودم هم بهش حق میدم که انقدر از من متنفر باشه!!....


"ظاهرا وقت زیادی برام نمونده..."

ادوارد بعد از چند دقیقه سکوت طولانی، با لحن خسته‌ای زمزمه کرد و همین هم کافی بود تا هرمن سریع سرش رو به دو طرف تکون بده و بعد از اینکه دستی روی موهای سفید ادوارد کشید، با ناراحتی گفت....

"اینطوری نگید پدر!!....شما حالتون خوب میشه!!....فقط نیاز دارید کمی بیشتر استراحت کنید و آروم باشید!!... من بهترین طبیب‌ها رو به قصر دعوت میکنم و مطمئن میشم که خیلی زود بهبود پیدا کنید!!"

با شنیدن لحن به ظاهر نگران و تظاهرش به مظلومیت و ترس از دست دادن ادوارد، بی‌اختیار دست‌هامو مشت کردم و دندون‌هامو روی هم فشار دادم....

چطور میتونه انقدر دورو باشه؟؟!....
چطور میتونه حتی موقع مرگ پدرش هم نمایش مسخره‌اش رو ادامه بده و تظاهر کنه که جون ادوارد براش مهمه؟؟!...
فقط من میدونم اون چه جور آدمیه و چقدر آرزو داشت که همچین روزی فرا برسه!!....

ادوارد نگاهی به هرمن کرد و لبخند بی‌جونی زد. دستش رو بین دست‌های خودش گرفت و با لحن گرفته و پر از دردی گفت.....

"نیازی نیست هرمن....خودم میدونم که دیگه بیشتر از این نمیتونم ادامه بدم....زمان من تموم شده!!"

با تموم شدن حرفش بدون اینکه حتی کنترلی روی خودم داشته باشم، سرم رو پایین انداختم و تند تند پلک زدم تا احساساتم رو کنترل کنم و فراموش نکنم که من کی‌ام و اون کیه.....

شاید ادوارد الان بمیره....
اما اون سال‌هاست برای من مرده!!....

ادوارد نگاهی به افراد توی اتاق انداخت و بعد از سرفه‌ی کوتاهی، با صدای ضعیفی گفت.....

"حالا که همه اینجان، فرصت خوبیه تا آخرین حرف‌هام رو بزنم!"

با شنیدن حرفش، همه اینبار با دقت بیشتری بهش گوش دادن و نگرانی و ترس به وضوح داخل چهره‌ی وزرای حریص و خودخواه دیده میشد....

تنها ترس اون‌ها از دست دادن مقام و منزلتشونه...
چیزی که هرمن وعده داده تا براشون فراهم کنه به شرط اینکه در تمام شرایط، مدافع و پشتیبان اون باشن!!....

ادوارد چند لحظه چشم‌هاش رو بست و به سختی و به طرز وحشتناکی، هوا رو وارد ریه‌هاش کرد و بعد از چند لحظه تقلا کردن، با صدای خشداری گفت.....

"طی تمام این سال‌ها من بر فرانسه حکومت میکردم.... تا جایی که تونستم اموال و دارایی‌هاش رو گسترش دادم.... مردمش رو از جنگ و خونریزی دور نگه داشتم و رفاه و امنیت رو براشون فراهم کردم....شاید به اندازه‌ی کافی خوب نبوده باشم، اما همه‌ی تلاشم رو کردم!"

ادوارد با تنگی نفس جمله‌اش رو تموم کرد چندبار با بی‌جونی به قفسه‌ی سینه‌اش فشار اورد تا بتونه نفس بکشه و بعد از اون، با صدای گرفته‌ای ادامه داد....

" بعد از من، دو وارث برای این حکومت میمونه.... دوست دارم بعد از مرگم، روحم در آرامش باشه و مطمئن باشم که پسران من، کنار هم و پشتوانه‌ی هم هستند و برای ادامه‌ی سلطنت خانوادگی ما تلاش میکنند!!"

ادوارد جمله‌اش رو تموم کرد و به خاطر ذکر کردن من هم در صحبت‌هاش و همراه با هرمن، وزرا به وضوح آشفته شدن و زیرلب پچ‌پچ کردن و با اشاره و حرکات چشم و ابرو به هم علامت دادن.....

هرمن بدون اینکه نگاهش رو از ادوارد بگیره فقط سکوت کرد اما نفس‌های بلند و عصبی‌ای که میکشید به وضوح حس میشد!!!....اون‌ها حتی از اورد اسم من کنار اسم هرمن وحشت دارن!!.....

هرمن چند لحظه با غضب به ادوارد نگاه کرد تا اینکه سرش رو سمت وزرا چرخوند و با نامحسوس‌ترین حالت ممکن، نگاهی به وزیر اعظم انداخت و بهش اشاره کرد و همین هم کافی بود تا اون پیرمرد به سرعت، سرش رو برای هرمن تکون بده و تاییدش کنه....

لیام هم مثل من متوجه‌ی رفتار اون‌ها شد و با گیجی و خشم نگاهش رو بین من و اون‌ها چرخوند و وقتی واکنشی از من ندید، آه بلندی کشید و دوباره سر جاش ایستاد....

ادوارد چشم‌هاش رو چند دقیقه بست و به سختی نفس نفس زد. تمام صورتش از عرق سرد پوشیده شده بود و رنگش درست به سفیدی برف‌های بیرون از اتاق شده بود....

بعد از چند لحظه با بی‌حالی چشم‌هاش رو باز کرد و دور از انتظار، به من نگاه کرد و باعث شد با حالت شوکه شده و معذبی، نگاهم رو ازش بگیرم و سرم رو پایین بندازم. بعد از چند لحظه سکوت، سرفه‌ی کوتاهی سر داد و با صدای گرفته‌ای گفت....

"با وجود دو وارثی که دارم خوشحالم که بعد از مرگم حکومت بی‌سر و سامون نمیمونه و قراره توسط_"

"لازم نیست نگران حکومت باشید عالیجناب!!... شاهزاده هرمن لایق‌ترین فردی هستند که در طول تمام سال‌های زندگیم دیدم!!...مطمئنم به بهترین شکل از پس سلطنت و وظیفه‌ای که به عهده‌شون گذاشتید برمیان!!"

وزیر اعظم با صدای بلندی حرف ادوارد رو قطع کرد و حرف‌ها رو به نفع هرمن تغییر داد و بلافاصله هم تمام وزرا همهمه کردن و با صدای بلندی، حرفش رو تایید کردند.....

هرمن با رضایت نگاهی به نوچه‌هاش کرد و زمانی که متوجه‌ی نگاه خیره‌ی من شد، سرش رو سمتم کج کرد و لبخند به ظاهر بی‌گناه، اما پر از تحقیر و تمسخری بهم زد....

لیام نگاهی به جمعیت کرد و از کوره در رفت و با عصبانیت خواست جلو بره و چیزی بگه، که سریع مچ دستش رو گرفتم و متوقفش کردم و با صدای آرومی بهش گفتم‌.....

"حرفی نزن لیام!"

"دارن برای خودشون تصمیم میگیرن و هرمن رو پادشاه میکنن!!....حتی نمیذارن پدرت حرفش رو بزنه!!... شاید ادوارد میخواد با این حرف‌ها به چیزی برسه!!...شاید اصلا میخواد تو رو به عنوان پادشاه بخشی از سلطنت معرفی کنه!!!"

لیام هم مثل من با صدای آروم ولی عصبی‌ای زمزمه کرد و با غضب به بقیه نگاه کرد تا مطمئن بشه کسی به حرف‌هامون گوش نمیکنه....

با شنیدن حرفش فقط نیم‌نگاه کوتاهی به ادوارد انداختم و بعد از اون دوباره به لیام نگاه کردم و با پوچ‌ترین و شکسته‌ترین حالت ممکن زمزمه کردم....

"حتی اگه ادوارد هم این حرف رو بزنه، اون‌ها هیچوقت حرفش رو به بقیه اعلام نمیکنن و باز هم هرمن رو پادشاه تمام فرانسه میکنن!!....تک تک افرادی که توی این اتاق هستند، طرفدار هرمن‌اند!!....چرا فکر میکنی این آدم‌ها بعد از مرگ ادوارد، به حرف‌ها و وصیت‌هاش عمل میکنن و حکومت رو به من میدن؟؟!... حتی اگه ادوارد هم بخشی از حکومت رو به من بده، اون‌ها بعد از مرگش یا من رو سر به نیست میکنن که ادعای پادشاهی نکنم یا وصیت ادوارد رو تایید نمیکنن و به گوش هیچکس نمیرسونن... در هر صورت تغییری ایجاد نمیشه!!"

لیام با شنیدن حرفم، چند لحظه نگاهم کرد تا اینکه سرش رو کج کرد با نفرت و غضب نگاهی به وزرا انداخت و از اونجایی که میدونست حق با منه و حرف زدن و اعتراض کردن فایده‌ای نداره و در هر صورت هرمن پادشاه میشه، با بیچارگی گفت....

"پس الان ما باید چیکار کنیم؟؟!"

"هیچی!...هر حرفی هم که زدن ما چیزی نمیگیم!!.... نمیخوام این لحظه‌های آخر با دعوا و بحث بین ما و وزرا، برای ادوارد تنش و نگرانی‌ای به وجود بیاد و توی ناآرومی و اضطراب از دنیا بره!"

لیام با شنیدن حرفم و اینکه به وضعیت ادوارد اهمیت دادم کمی تعجب کرد ولی حرفی نزد و بعد از چند لحظه سکوت، سرش رو در تاییدم تکون داد و دوباره کنارم ایستاد.....

وزرا همچنان از درایت و توانایی‌های هرمن تعریف میکردن و با اغراق زیاد و چاپلوسی، حرف‌های همدیگه رو تایید میکردن و اجازه‌ی حرف زدن به ادوارد نمیدادند!!....

بدون اینکه توجهی به حرف‌هاشون بکنم فقط نامحسوس و زیرچشمی یه ادوارد چشم دوختم. هیچوقت فرصت نداشتم که با پدرم تنها باشم یا یه دل سیر ببینمش!....

نسبت به اولین باری که توی ده سالگی دیده بودمش، موهاش حالا یه دست سفید شده بود. ریش‌های بلندش نامرتب و آشفته بودند و روی صورتش پر از خط و چروک‌های کوچیک و بزرگ بود....

اما چشم‌های سبزش هیچ تغییری نکرده بودند...
همونقدر سرد و بی‌روح و خالی بودند!!....
مثل حس قلبش نسبت به من!!....

بعد از چند دقیقه بالاخره هرمن حرکتی کرد و به وزرا اشاره کرد که ساکت باشن. خودش رو روی لبه‌ی تخت به ادوارد نزدیکتر کرد و با لحن به ظاهر وظیفه‌شناسی گفت....

"باعث افتخارمه که من رو لایق این جایگاه و سلطنت میدونید!!..‌ تمام تلاشم رو میکنم تا ناامیدتون نکنم!!"

ادوارد نگاهی به هرمن انداخت و چند لحظه با بی‌حالی پلک‌هاش رو باز نگه داشت تا اینکه با صدای خشداری گفت....

"میدونم تو شایستگیش رو داری اما فراموش نکن که قبل از این، یک بار به کشور و مردمت خیانت کردی و مالیات‌ها رو برای دشمنشون فرستادی!"

با به زبون اوردن این حرف، به وضوح هممون شوکه شدیم و وزرا دچار تنش و اضطراب شدند و هرمن که انتظار شنیدن این حرف رو نداشت، لبخند به وضوح روی لب‌هاش خشک شد و با ناباوری به ادوارد زل زد....

لیام هم زیرچشمی نگاهی بهم انداخت و با رضایت لبخند کوچیکی روی لب‌هاش شکل گرفت. حقیقتا هر دومون فکرش رو هم نمیکردیم که ادوارد این موضوع رو یادش باشه و تو همچین جایی، هرمن رو به خاطرش بازخواست کنه!!....

هرمن چند لحظه بی‌هیچ حرف و حرکتی، فقط با چهره‌ای عصبی و لبخند مصنوعی به ادوارد نگاه کرد تا اینکه بعد از چند لحظه، با غضب نیم‌نگاهی به من انداخت و به وضوح دندونهاش رو روی هم فشار داد...

تمام این بازخواست‌ها و تحقیرها و از دست دادن حکومت بریتانا، فقط و فقط به خاطر نامه خیانت هرمن بود که محتوای اون رو علیه خودش فاش کردیم!!....

این شاید تنها ضربه‌ای بود که طی تمام این سال‌ها تونسته بودیم به هرمن وارد کنیم و همه‌اش هم به خاطر شجاعت و هوش لویی بود!!....

اگه لویی متوجه‌ی خیانت هرمن نمیشد و این اتفاقات رقم نمیخورد، هرمن علاوه بر فرانسه، حاکم بریتانا هم میشد و بزرگترین سلطنت رو طی صدسال گذشته بنیان‌گذاری میکرد!!....

هرمن بعد از چند لحظه سرش رو سمت ادوارد چرخوند و لبخند عصبی و مسخره‌ای زد و همونطور که پشت گردنش رو میمالید، با لحن به ظاهر شرمندا و پشیمونی گفت....

"متاسفم که ناامیدتون کردم....اما قسم میخورم هدف من هیچوقت آسیب زدن به کشورم نبوده و نیست!... من قصد داشتم به حکومت فرانسه سودی برسونم!!"

"تو مرد عاقلی هستی هرمن....میدونم اونکار هم از سر فکر و برنامه‌ای بود که احتمالا به نفع مردم و حکومت بوده اما یادت نره این مردم از دشمنانشون زخم خورده‌اند و اینکار فقط داغ اون‌ها رو تازه کرد!!!.... دیگه هیچوقت احساسات مردم رو هدف قرار نده چون در اون صورت نمیتونی خشمشون رو مهار کنی!!"

ادوارد با قاطعیت گفت و با تموم شدن حرفش و فشاری که بابت گفتن جمله‌ها به خودش اورده بود، چند تا سرفه‌ی کوتاه کرد....هرمن همونطور که سعی میکرد چهره‌اش رو آروم نگه داره، لبخند نصفه نیمه‌ای و دروغینی زد و گفت...

"اطاعت میشه عالیجناب....این توصیه همیشه یادم میمونه!"

ادوارد سرش رو در تایید هرمن تکون داد و با حالت کند و بی‌حالی پشت دست هرمن رو نوازش کرد و بعد از اون، سرش رو بلند کرد و به من نگاه کرد....

با نگاه خیره‌اش روی خودم، دستپاچه و هول شدم طوری که حتی فراموش کردم سرم‌ رو پایین بندازم یا نگاهم رو ازش بگیرم و فقط محو چشم‌هاش شدم که حالا به من خیره شده بود....

چه حسرت عمیقی تو قلب من رشد کرده که حالا حتی با نگاه پدرم روی خودم، حس میکنم آدم مهمی‌ام!....
انقدر از من متنفر بوده و من رو از خودش دور میکرده که حالا که تحقیرم نمیکنه یا با غضب نگاهم نمیکنه، حس میکنم دوستم داره!!....
چقدر حقیرانه، سال‌ها منتظر محبت پدرم بودم!!....

ادوارد چند دقیقه مثل من نگاهش رو ازم نگرفت تا اینکه اینبار، سرفه‌ی بلندی کرد و روی تخت نیمخیز شد و همین هم کافی بود تا هرمن به سرعت دستش رو روی کمرش بذاره و کمکش کنه و به سرعت دستمال جدیدی رو جلوی دهنش نگه داره...

بی‌اختیار و با دیدن سرفه‌هاش به سرعت قدمی سمت جلو برداشتم تا پیشش برم اما در ثانیه‌ای و با دیدن اون و هرمن کنار هم، سر جام متوقف شدم....
اون پسرش رو کنارش داره تا آرومش کنه...
نیازی به من نداره....همونطور که هیچوقت هم نداشته!!....

بعد از چند لحظه هرمن دستمال رو از جلوی دهن ادوارد برداشت و دور لبش رو از خون پاک کرد و دستمال رو به خدمتکار داد. بالش پشت ادوارد رو صاف تا ادوارد بتونه تکیه بده و بعد از اون کمکش کرد که راحت بشینه....

ادوارد به بالش‌ها تکیه داد و لبخند کوچیک و بی‌جونی روی لب‌هاش شکل گرفت و با قدردانی سرش رو برای هرمن تکون داد. طوری که انگار از همه جا بی‌خبر، فکر میکرد هرمن از سر دوست داشتنش، همچین کارهایی براش میکنه!!...

نگاهش رو روی تمام افراد توی اتاق گذروند و سکوت طولانی‌ای کرد تا اینکه بعد از چند دقیقه سکوت کشنده، با صدای گرفته و لحن خشداری، عجیب‌ترین جمله‌ی ممکن رو به زبون اورد طوری که همه با شنیدن حرفش، با تعجب و ناباوری بهش نگاه کردیم!!!....

"همه برید بیرون!!....میخوام با هرولد تنها باشم!!"

لیام و تمام وزرا بلافاصله و با دهن‌باز و تعجب، سرشون رو سمت من چرخوندن و بهم نگاه کردن اما من خودم انقدر از حرفش شوکه شده بودم که حتی یادم رفته بود نفس بکشم!!....

از لحظه‌ی ورود من و مادرم به قصر، ادوارد ورود من به اتاق و قصرش رو قدغن کرده بوده و تو تمام این سال‌ها، حتی یکبار هم تنها با من حرف نزده و کنارم نبوده که حالا و دم مرگ، همچین درخواستی داره؟؟؟....

به هر کسی بگم تا الان و طی بیست و پنج‌سال زندگیم، هیچوقت با پدرم تنها نبودم یا با هم و بدون حضور کس دیگه‌ای حرف نزدیم، تعجب میکنه!...

با ناباوری و نفس‌هایی که حالا سنگین شده بودند، فقط به ادوارد زل زدم و بعد از چند دقیقه، تازه متوجه نگاه سرد و سنگین هرمن روی خودم شدم....

با دیدن حس قدرت توی چشم‌هاش، طوری که انگار همون هریِ نوجوان شده بودم که برادر بزرگترش اون رو با بی‌رحمی شکنجه میکرد، بی‌اختیار سرم رو پایین انداختم و نامحسوس خودم رو سمت لیام کشیدم....

لعنت به ترس‌های کودکی که حتی در اوج بزرگسالی، انسان رو رها نمیکنن و باز هم براش یه کابوس میشن....
منتها یه کابوس قدیمی...با همون درد قدیمی!.....

زیرچشمی با ترس و اضطراب به هرمن نگاه کردم و اون، طوری که انگار متوجه‌ی ترسم شده باشه، پوزخند کوچیکی زد و سرش رو سمت ادوارد چرخوند.
لبخند مصنوعی‌ای زد و با لحن به ظاهر غمگینی گفت...

"لطفا اجازه بدید من هم کنارتون بمونم پدر!...نمیخوام این لحظه‌ها رو از دست بدم و تو این شرایط، تنهاتون بذارم!!"

ادوارد با شنیدن حرف هرمن، نفس نفس زد و همونطور که کل بدنش از عرق سرد خیس بود، دوباره و با جدیت گفت....

"تنها نگرانی من برای بعد از مرگم هرولده!!...باید مطمئن بشم با سبک‌سری‌هاش و حماقت‌های کودکانش، ثباتمون رو خراب نمیکنه و سلطنت رو به خطر نمیندازه!!"

با شنیدن حرفش و تحقیرش جلوی این همه آدم، بی‌اختیار لب هامو محکم روی هم فشار دادم تا بغض توی گلوم رو خفه کنم و به نقطه‌ای روی زمین زل زدم و دست‌هامو مشت کردم.....

تحقیر شدن واقعا دردآوره....
اما حاضرم قسم بخورم تحقیر شدن توسط پدر و مادر نه تنها درآوره بلکه کشنده هم هست!!....

میدونستم اصرارهای هرمن برای اینه که من با ادوارد تنها نباشم تا مبادا حرفی گفته بشه که به نفع من باشه و به همین خاطر هم از عصبانیت و حرص به وضوح قرمز شده بود ولی با این‌حال، سعی کرد خودش رو آروم نشون بده و دوباره گفت.....

"میدونم نگرانید عالیجناب....اما من خودم حواسم_"

"نگهبان‌ها!!!....بقیه رو به بیرون از اتاق راهنمایی کنید!!"

ادوارد با صدای بلند و گرفته‌ای جمله‌ی هرمن رو قطع کرد و همین هم کافی بود تا هرمن با ناباوری و عصبانیت به ادوارد زل بزنه و دست‌هاش رو با غضب مشت کنه...

نگهبان‌ها به سرعت تعظیمی کردن و در اتاق رو باز کردن و همین هم کافی بود تا وزرا با بی‌میلی از تنها گذاشتن من و ادوارد، تعظیمی بکنن و به ناچار از اتاق بیرون برن....

لیام سریع رو به روم ایستاد و بعد از اینکه به دور و اطراف نگاه کرد تا مطمئن بشه توی اون شلوغی کسی به حرف‌هاش گوش نمیده، سرش رو جلو اورد با صدای آرومی گفت‌...

"مراقب خودت باش هری....من نمیدونم ادوارد باهات چیکار داره ولی هر اتفاقی هم که افتاد فقط آروم باش و حرفی نزن که شرایط برات سخت‌تر بشه.... من نمیتونم بیرون اتاق منتظرت بمونم....باید برم و کاری که لویی ازم خواسته بود رو انجام بدم!!"

"صبر کن ببینم....لویی چه کاری ازت خواسته؟؟!!"

با شنیدن اسم لویی ابروهام رو درهم کشیدم و با گیجی پرسیدم ولی لیام، با چهره‌ای که به خوبی نگرانی‌اش رو منعکس میکرد، به آرومی دستش رو روی شونه‌ام کوبید و با عجله گفت....

"بعدا برات توضیح میدم....فعلا وقت نداریم....حواست رو جمع کن و با هرمن هم درگیر نشو....اون منتظره تا توی این شرایط از تو خطایی سر بزنه تا بتونه محاکمه‌ات کنه!!.... مراقب خودت باش هری.....بعدا میبینمت!!"

لیام با عجله گفت و حتی قبل از اینکه منتظر جوابی از سمت من بمونه، دوستانه دستش رو به بازوم کوبید و بعد از اینکه جلو رفت و برای ادوارد تعظیم کرد، از اتاق بیرون رفت....

اتاق تقریبا خالی شده بود و حالا فقط هرمن و یکی از نگهبان‌ها داخل اتاق بودن. اون نگهبان چتد لحظه منتظر به هرمن نگاه کرد بلکه از روی تخت بلند بشه و بیرون بره و زمانی که حرکتی از سمتش ندید، نزدیک‌تر رفت و بعد از اینکه تعظیمی براش کرد، با لحن محترمانه اما جدی‌ای گفت....

" ولیعهد!!...اگه اجازه بدید شما رو تا بیرون از اتاق راهنمایی میکنم!!"

هرمن با شنیدن حرفم اون مرد چند لحظه ساکت موند و مشخص بود که داره تمام تلاشش رو میکنه تا فکری به ذهنش برسه و نقشه‌ای بکشه اما موفق نمیشه!!....

بعد از چند لحظه، بالاخره نفس عمیقی کشید و لبخند به ظاهر دوستانه‌ای به ادوارد زد. از روی تخت بلند شد و با وجود اینکه میدونستم داره از عصبانیت منفجر میشه، اما با لحن آرومی به اون نگهبان گفت....

"لازم نیست!....خودم میتونم برم!"

با تموم شدن حرفش، بلافاصله تعظیمی برای ادوارد کرد و برگشت. همونطور که سمت در میومد، نگاه پر از خشم و غضبش رو روی من نگه داشت تا اینکه کنارم ایستاد و نیشخند عصبی‌ای بهم زد....

دستش رو بالا اورد و با حالت به ظاهر مهربون و گرمی، چندبار به آرومی روی شونه‌ام کوبید تا اینکه از کنارم رد شد و همراه با اون سرباز از اتاق بیرون رفت و در رو بست....

با بسته شدن در و بادی که وزیده شد، شعله‌ی مشعل‌هایی که توی اتاق بودند، حرکت کردن و سرمایی تمام اتاق رو گرفت... نمیدونم...شاید هم من فقط زیادی نگران و مضطرب بودم!!....

از همونجایی که ایستاده بودم تکون نخوردم و با همون فاصله‌ی زیادی که با ادوارد داشتم، سرم رو پایین انداخته بودم و حالت عصبی ناخن‌هام رو کف دست‌هام فرو میکردم....

هیچوقت تو این موقعیت نبودم....
هیچوقت با پدرم تنها نبودم و حالا هم با درخواست ناگهانی و دور از ذهنش، فقط بیشتر به هم ریخته‌ام!!...

ادوارد هیچی نمیگفت و حرکتی نمیکرد. سرم پایین بود و به زمین زل زده بودم اما حاضرم قسم بخورم که نگاهش روی من ثابت بود!!....

دونه‌های برف با شدت بیشتری به پنجره میخوردن و با وجود اینکه هنوز سر ظهر بودیم اما هوا از شدت گرفتگی، گرگ و میش و تاریک بود....

خیلی بی‌تابم. خیلی میترسم و نگرانم و تنها چیزی که میتونم بهش فکر کنم اینه که ای کاش لویی اینجا بود تا حتی با نگاه کردن به چشم‌های قشنگ و لبخند شیرینش آروم بشم!!.....

شاید واقعا بهترین حسی که یه نفر میتونه به کسی بده عشق نیست‌، آرامشه!!.....

"بیا جلوتر هرولد!!"

بعد چند دقیقه‌ی طولانی با شنیدن صدای ادوارد به وضوح از جام پریدم و دست و پام رو گم کردم. نفس عمیقی کشیدم و با قدم‌های آرومی سمت تختش رفتم و کنارش ایستادم و نیم نگاه کوچیکی بهش انداختم اما به سرعت سرم رو پایین انداختم....

نمیدونم چرا ولی جلوی اون حس حقارت دارم!....
حس اینکه اون از من متنفره و در طول تمام زندگیش وادار بوده من رو تحمل کنه و من لکه‌ی ننگی برای اون و خاندانش هستم....

نمیدونم....اصلا کاش هیچوقت وجود نداشتم!‌....
کاش هیچوقت تو این دنیا نبودم اینطوری نه باعث سرافکندگی ادوارد میشدم، نه نفرت هرمن و نه آسیب دیدن تمام کسایی که قربانی جنون من شدن....

این حقیقت برای قبول کردن، زیادی تلخه...
اما دنیا بدون من جای بهتری بود!!.....

"چرا ایستادی؟؟....بشین!!"

ادوارد با لحن خشک و جدی‌ای گفت و همین هم کافی بود تا با حالتی دستپاچه، سریع صندلی‌ای که کنار دیوار بود رو جلو بکشم و نزدیک تخت بذارم و بشیم و با لکنت زمزمه کنم....

"در-در خدمتتونم عالیجناب!"

بلافاصله سرم رو پایین انداختم و بی‌اختیار و از استرس، پام رو تند تند و با حالت عصبی تکون دادم.... اون نگرانه که من بعد از مرگش کاری کنم که سلطنت هرمن به خطر بیوفته و حالا هم قراره مثل همیشه من رو تهدید و تحقیر کنه تا مطمئن بشه کار اشتباهی بر علیه پسر بزرگش انجام نمیدم!!‌‌..‌

ادوارد چند لحظه ساکت بود تا اینکه نفس نفس زد و با صدای آرومی گفت.....

"به من نگاه کن هرولد!!"

با شنیدن حرفش بی‌اختیار کوبیده شدن بی‌تاب قلبم رو حس کردم و با گیجی از حرفی که زده بود، سرم رو بلند کردم و به چهره‌ی تکیده‌اش نگاه کردم....

زیرچشم‌های سبزش گود افتاده بود، لب‌هاش خشک و ترک گرفته بودند و پوستش انقدر سفید و رنگ پریده شده بود که عملا تفاوتی با مرده‌ها نداشت‌‌....

ادوارد با حالت عجیبی چشم‌هاش رو روی نقطه نقطه‌ی صورتم چرخوند و لبخند تلخ و کوچیکی روی لب‌هاش شکل گرفت تا اینکه بعد از چند لحظه سکوت، با صدای آروم و خشداری زمزمه کرد.....

"تو درست شبیه مادرتی!!....البته به جز چشم‌هات!.... چشم‌هات به من رفته!!"

با شنیدن اسم مادرم از زبونش بی‌اختیار و با تعجب بهش نگاه کردم و ابروهامو با گیجی در هم کشیدم....
بعد از مرگ مادرم این اولین باریه که میبینم ادوارد در موردش حرف میزنه!!....

ادوارد بدون توجه به گارد گرفتنم با شنیدن اسم مادرم، سرفه‌ی کوتاهی کرد و بعد از اینکه چند ثانیه چشم‌هاش رو از درد بست، دوباره نگاهم کرد و با لحن آروم و شمرده شمرده‌ای گفت.....

"وقت زیادی برام نمونده هرولد....اما خیلی چیزها هست که باید بهت بگم.....خیلی حرف‌ها مونده و خیلی چیزها رو باید بفهمی اما قبل از همه‌ی اون‌ها باید بگم...."

ادوارد جمله‌اش رو نصفه گذاشت زمانی که نفس کم اورد و سرفه امونش رو برید و بعد از اون، چندبار به طرز وحشیانه‌ای سرفه کرد طوری که انگار ریه‌هاش قصد داشتن از بدنش جدا بشن....

بعد از چند لحظه بالاخره آروم گرفت و همونطور که بی‌حال شده بود، بهم نگاه کرد. لبخند تلخی زد و با صدای ضعیفی زمزمه کرد....

"میدونم یه روز گذشته‌.....اما تولدت مبارک!!"

"چ-چی؟؟!"

بی‌اختیار لب زدم و همونطور که بین لب‌هام از تعجب فاصله افتاده بود بهش نگاه کردم و مغزم از شنیدن این حرف انقدر گیج شده بود که حتی واکنشی نشون نمیداد....

ادوارد...اون....
اون تولدم رو یادش بوده؟؟!....
بعد از این همه سال حسرت داشتن و حس تنهایی و بی‌ارزشی مطلقی که تو روزهای تولدم داشتم، حالا اون تولدم رو تبریک میگه؟؟!.....
تمام زندگیم فکر میکردم اون انقدر از من متنفره و انقدر براش بی ارزشم که به جز اسمم، هیچی در موردم نمیدونم اما حالا.....چه اتفاقی داره میوفته؟؟....

  " الان-الان دقیقا چی گفتی؟؟!"

با ناباوری پرسیدم و ادوارد با دیدن واکنشم با بی‌حالی لبخندی زد و بعد از اینکه سرش رو به دو طرف تکون داد، نفس عمیقی کشید و با لحن پر از آرامشی گفت....

"چیه پسر؟؟...چرا تعجب کردی؟؟؟....نکنه فکر کردی همچین روزی رو یادم میره؟؟"

با شنیدن حرفش بی‌اختیار سرم رو به دو طرف تکون دادم و با حالت عصبی، به دسته‌های صندلی چنگ زدم و همونطور که سعی میکردم خودم رو آروم نگه دارم، با لحن گرفته و نامتعادلی گفتم....

"من نمیفهمم!!...بعد از این همه سال....بعد از این همه مدت..... تازه من رو یادت اومده؟؟!"

ادوارد با شنیدن لحن عجیب و پر از خشم و احساسات متناقضم و اینکه رسمی و محترمانه باهاش حرف نزدم، چند لحظه ساکت موند تا اینکه نفس عمیقی کشید بدون توجه به حرفم گفت....

"بیست و پنج‌سال پیش بود که مادرت توی همچین روزی تو رو به دنیا اورد...من هم اون روز پیشش بودم... تو خونه‌ی کوچیکی که بیرون از قصر داشتیم....اون روزها همه چیز برای ما سخت شده بود....فشارهای پدرم، وزرا، ملکه و حتی حال مادرت!.....موقع به دنیا اوردن تو حتی نزدیک بود جولیا رو از دست بدیم اما اون دوباره برگشت تا ما رو تنها نذاره و مراقب تو باشه!!... مادرت متعلق به این دنیا نبود....اون یه روح پاک و مهربون تو وجودش داشت که مثل اون رو هیچ جای دیگه‌ای ندیده بودم!!"

با شنیدن حرفش و لحن به ظاهر ناراحت و دلشکسته‌اش بدون اینکه حتی کنترلی روی خودم داشته باشم، سریع و با عصبانیت از روی صندلی بلند شدم طوری که صندلی با شتاب عقب رفت و با صدای گوشخراشی زمین افتاد....

اون فکر کرده کیه که حالا انقدر راحت در مورد مادرم و گذشته صحبت میکنه؟؟؟!!.‌‌‌
اون هم بعد از سال‌ها نادیده گرفتن من و اون!!...
تازه یادش اومد من هستم؟؟؟....
تازه یادش اومد مادرم هم وجود داشت؟؟؟...
اون واقعا فکر کرده کیه؟؟؟!....

دست‌هامو کنار بدنم مشت کردم و با غضب نفس نفس زدم و بعد از چند ثانیه، انگشت اشاره‌ام رو سمتش گرفتم و بدون فکر به عاقبت کارم و حرف‌هام، با صدای بلند و عصبی‌ای گفتم.....

"من حوصله‌ی شنیدن این حرف‌ها رو ندارم ادوارد!!.... منظورت از دوره کردن گذشته‌ها چیه؟؟!!...هان؟؟!.. برای چی خواستی با هم تنها باشیم و حالا داری این حرف‌ها رو بهم میزنی؟؟؟!!"

ادوارد با شنیدن صدای بلندم به شکل واضحی جا خورد. چند لحظه تو سکوت نگاهم کرد تا اینکه نفس عمیقی کشید و برخلاف من، با آرامش و لبخند کوچیکی گفت...

"آروم باش هرولد!...حرف زدن در مورد مادرت هیچ چیز بدی نداره که به خاطرش انقدر به هم ریخته و عصبی میشی!!"

با شنیدن حرفش همونطور که از حرص نفس نفس میزدم، به موهام چنگ زدم و با حالت عصبی کشیدمشون و بعد از اون، قدمی به ادوارد نزدیک شدم و با عصبانیت گفتم....

"آره حق با توعه...حرف زدن در مورد مادرم هیچ چیز بدی نداره اما بعد از بیست و پنج سال، دردی رو دوا نمیکنه!... بهتره همونطور که تا حالا اون رو یادت نبود و هیچ حرفی در موردش نمیزدی، این لحظه‌های آخر هم بی‌خیالش بشی!!"

"من هیچوقت بی‌خیال مادرت نشده بودم هرولد...حالا هم نمیشم!....پونزده سال از مرگ مادرت گذاشته و من هیچ روزی رو بدون فکر کردن به اون نگذروندم!!"

ادوارد اینبار با لحن جدی و تحت تاثیر داد زدن‌های من، اون هم با صدای به نسبت بلندتری گفت.
ادوارد به مادرم فکر میکرد؟؟....
کسی که بعد از مرگ مادرم، با وجود اینکه میدونست همه چیز مشکوکه، اما هیچ تلاشی برای فهمیدن حقیقت نکرد و مقصرهاش رو مجازات نکرد؟؟!!....

اگه دوسش داشت، اگه بهش فکر میکرد و اهمیت میداد، کسایی که تو قتلش نقش داشتن رو مجازات میکرد....
اما اون با وجود اینکه میدونست چه کسایی پشت این ماجرا بودن اما هیچکاری نکرد و اجازه داد قاتل‌های مادرم تا سال‌ها، توی همین قصر نفس بکشن و زندگی کنن!...

"خوب بهم گوش بده ادوارد!!‌..حتی جرئت نکن حرف زدن در مورد گذشته و مادرم رو ادامه بدی!!!....برام مهم نیست که تو پادشاهی و باید بهت احترام بذارم، پس این حرفم رو جدی بگیر و انقدر در مورد مادرم حرف نزن!!!"

"جولیا قبل از اینکه مادر تو باشه، همسر من بود!!"

"آره اما تو لیاقتش رو نداشتیییی!!!!!"

با تمام توانم داد زدم و حتی لحظه‌ای به این فکر نکردم ادوارد پادشاهه، حالش بده یا اینکه ممکنه افرادی که بیرون از اتاق و سالن‌ها ایستادن صدام رو بشنون. هیچ کدوم اهمیت نداشت!!....

با غضب به نفس نفس افتادم و چند لحظه فقط بهش نگاه کردم تا اینکه از شدت عصبانیت نتونستم وضعیت رو تحمل کنم و با نفرت روم رو ازش گرفتم و سمت در برگشتم و همونطور که دست‌هامو با عصبانیت مشت کرده بودم، بدون اینکه حرف دیگه‌ای بزنم یا منتظر جوابی از اون باشم، سمت در راه افتادم تا از این اتاق لعنتی بیرون برم....

ادوارد چنتا سرفه‌ی خشک و دردناک کرد تا اینکه همونطور که هنوز هم نفسش بالا نمیومد، از پشت سرم و بین سرفه‌های شدیدش با صدای بلندی گفت....

"هرولد!!...صب-صبر کن!!....باید باهات-حرف بزنم!!.... تو هیچی-نمیدونی!!!....صبر کن هزا!!!"

ادوارد جمله‌ی آخرش رو با صدای بلندی گفت و همین هم کافی بود تا دستم روی دستگیره‌ی در یخ بزنه و نفس توی سینه‌ام حبس بشه.....

اون الان منو چی صدا زد؟؟!....
اون بهم گفت....هزا؟؟!....
اسمی که فقط و فقط مادرم من رو باهاش صدا میزد و حالا به جز لویی کسی در موردش چیزی نمیدونست؟!....

بی اختیار و با آروم‌ترین حالت ممکن سرم رو سمتش چرخوندم و بهش نگاه کردم که حالا با حالت آشفته‌ای روی تخت نشسته بود و با بیچارگی و صورت قرمز شده‌ای بهم نگاه میکرد.....

ادوارد که متوجه‌ی توقف کردنم شد، سرفه‌ای کرد و قبل از اینکه دیر بشه و دوباره برم، با صدای گرفته‌ و دستپاچه و مضطربی گفت....

"بهم گوش بده هرولد!!...خیلی دیر شده ولی باید همه چیز رو بدونی!!....تو پسر منی!!....پسر من و جولیا!...‌زنی که بیشتر از هر کس و هر چیزی توی دنیا دوستش داشتم و تو یادگار اون هستی!!....من دوستت دارم هرولد!!.. میخوام اینو بفهمی!!"

با شنیدن حرفش تمام دنیا برای چند لحظه برام متوقف شد. حس میکردم خون توی تک تک رگهام یخ زده و بدنم انقدر سرد و سنگین شده که ممکنه هر لحظه فروپاشی کنه....

ادوارد....مردی که هیچ وقت برای من پدری نکرد....
کسی که بیشتر از بیست سال از من متنفر بود و حتی حاضر نبود من رو ببینه و باهام حرف بزنه....
کسی که من رو یه ننگ برای خودش میدونست حالا به من چی گفت؟؟!!....
اون گفت دوستم داره؟؟!!....

بی‌اختیار بغض توی گلوم بزرگ‌تر شد طوری که حس میکردم راه گلوم رو بسته و اجازه‌ی نفس کشیدن بهم نمیده. بعد از بییت و پنج‌سال حسرت خوردن، چرا حالا و توی این شرایط باید این جمله رو میشنیدم؟؟!..
اون هم برای اولین بار!!....

با سست‌ترین حالت ممکن چند قدم جلوتر رفتم و رو به روی تختش ایستادم. حس میکردم دیدم تار شده و چشمام هر لحظه بیشتر از قبل از اشک پر میشن ولی با این حال، با بیچارگی انگشت اشاره‌ام رو سمتش گرفتم و با لحنی که از بغض میلرزید، با جدیت گفتم‌‌....

"جرئت نکن این حرف رو بهم بزنی!!‌‌....حتی جرئت نکن یکبار دیگه این جمله رو به زبون بیاری!!!!!"

بی‌اختیار صدام بالا رفت و بدون اینکه کنترلی روی خودم داشته باشم، اولین قطره‌ی اشک بدون پلک زدن روی گونه‌ام افتاد و شکسته شدن قلبم رو به ادوارد نشون داد...

با خشم و احساسات طغیان کرده دستمو روی چشم‌هام کشیدم تا اشک‌هام رو پاک کنم و بیشتر از این خودم رو جلوی اون مرد خرد نکنم....

حرف‌های ناگفته زیاد بود...
درد و گله و شکایت زیاد بود....
اما آنچه گفته نمی‌شود، اشک میشود!....

ادوارد فقط با سکوت و حسرت بزرگِ توی چشم‌هاش بهم نگاه کرد تا اینکه بعد از چند دقیقه سکوت، با صدای آروم و پر از شرمندگی‌ای گفت...

"من همیشه دوستت داشتم هرولد‌..."

"بهت گفتم این حرف رو نزن!!!!!!....بس کنننن!!!!"

بی‌اختیار و با صدای بلندی سرش داد زدم و چند قدم جلوتر رفتم و دست‌هامو کنار بدنم مشت کردم.
اما لعنت به باریدن اشک‌های پر درد و حسرت از چشم‌هام!!‌‌‌‌...

ادوارد با دیدن واکنشم، با چشم های خسته و بی نوری بهم نگاه کرد و حاضرم قسم بخورم که چشم‌های سبزش، از خیسی برق میزدن و مملو از احساس بودن!!...

ادوارد بعد از چند لحظه با سختی نفس کشید و با صدای آرومی زمزمه کرد....

"شاید هیچوقت حرفم رو باور نکنی. اما من انقدر دوستت داشتم که حاضر شدم تو رو به خاطر خودت، از دست بدم!!"

با شنیدن حرفش بی‌اختیاز پوزخند صداداری زدم و همونطور که به سختی جلوی خودم رو میگرفتم تا اشک‌هام پایین نریزن و آب دهنم رو محکم قورت میدادم تا بغض توی گلوم رو خفه کنم، به مسخرگی گفتم...

"اين رفتار آدماست كه نشون ميده واقعا دوستت دارن يا نه.... وگرنه همه بلدن این جمله رو به زبون بیارن!... حرف زدن خیلی راحته ادوارد....تو هم خیلی خوب حرف میزنی!!"

با تموم شدن حرفم نگاه سرد و سنگینی بهش انداختم. ادوارد فقط سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد و مشخص بود که حرفی برای زدن نداره. اصلا چی میخواست بگه وقتی عین حقیقت رو به زبون اورده بودم؟؟!....

آدم‌ها رو نه بیماری میکشه، نه زخم و نه هیچ چیز دیگه‌ای....آدم ها رو حسرت حرف‌هایی میکشه که حقشون بود بشنون اما هیچوقت نتونستن!!...

عشق؟؟....دوست داشتن؟؟؟....
چه عشق و محبتی باید بیشتر از عشق پدر و مادر به بچه‌هاشون باشه که از گوشت و خون خودشون هستن؟؟!...
چیزی که هیچوقت اتفاق نیوفتاد....
حداقل نه برای من!!....

نیم نگاهی به ادوارد انداختم و خواستم برگردم و از اتاق بیرون برم که بالاخره از فکر دراورد و متوجهم شد و قبل از اینکه حتی قدمی بردارم، پیشقدم شد و با لحن آروم و مضطربی گفت...

"برات یه چیزی دارم هرولد."

با شنیدن حرفش، پوزخندی زدم و همونطور که با خشم و نفرت بهش نگاه میکردم، با جدیت گفتم....

"من به چیزی از طرف تو نیاز ندارم ادوارد!!...هیچوقت بهت نیاز نداشتم!!...اصلا خودت عادتم دادی که اینطور بزرگ بشم!!...‌نکنه یادت رفته؟؟"

همونطور که تو چشم‌هاش زل زده بودم، با قاطع‌ترین و جدی‌ترین لحن ممکن کنایه زدم و متوجه شدم که ادوارد با شنیدن حرفم، چطور چهره‌اش از هم پاشید طوری که انگار توقع نداشت همچین جوابی بهش بدم....

من چم شده؟؟!....چرا آروم نمیشم؟؟...
چرا قلب شکسته و روح آسیب دیده‌ام با گفتن این حرف‌ها التیام پیدا نمیکنه؟؟!...
چرا حالا که میبینم بعد از سال‌ها، بالاخره میتونم تمام حرف‌ها و بغض‌های خفه شده‌ام رو بهش بگم و مثل خودش عذابش بدم، باز هم آروم‌ نمیشم و همچنان بی‌تاب و دردمند‌ام؟؟؟....

ادوارد چند لحظه سرش رو پایین انداخت و با وجود اینکه نفسش با خِر خِر بیرون میومد، با غم و ناراحتی سکوت کرد تا اینکه بالاخره و بعد از چند دقیقه، بهم نگاه کرد و بی‌توجه به حرفم گفت.....

"برای تشکیل حکومت و مجهز کردن لشکر و سلطنتت، هر چیزی که نیاز داری رو به بلژیک فرستادم..."

حکومت و سلطنتم؟؟!!....بلژیک؟؟؟....
اونی که همیشه ازم میخواست با هرمن متحد بشم و زیر دست اون کار کنم حالا داره در مورد چی حرف میزنه؟؟!....

با شنیدن حرف نامفهوم و عجیبش، اخمی کردم. از استرس و عصبانیت حالت تهوع گرفته بودم و بدنم داغ کرده بود و با این حال، بعد از چند لحظه سکوت، با گیجی و لحن عصبی‌ای پرسیدم‌‌‌‌‌...

"منظورت چیه؟؟؟"

ادوارد با شنیدن لحن حرف زدنم، سرش رو پایین انداخت و بعد از اینکه به قفسه‌ی سینه‌اش چنگ زد و چندبار سرفه کرد، بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه، با صدای گرفته و بی‌جونی گفت...

"برای برپا کردن سلطنتت نیاز به پشتوانه‌ی مالی زیادی داری.‌‌‌.. از مدت‌ها پیش که فهمیدم مریض شدم و فرصت زیادی برام نمونده، به کمک خزانه‌دار قابلع اعتمادم، هر ماه سکه‌ها و جواهرات زیادی رو مخفیانه از قصر خارج میکردیم و به بلژیک میفرستادیم و گزارشش رو نمینوشتیم تا مبادا وزرا یا هرمن متوجه‌ی این ماجرا بشن."

اون چی داره میگه؟؟!!....
اون خزانه‌ی هرمن رو توی فرانسه خالی کرده تا خزانه‌ی من توی بلژیک رو پر کنه تا فقط بتونم سلطنتم رو برپا کنم؟؟!!...

ادوارد با دیدن سکوت و قیافه‌ی شوکه شدم، سرفه‌ی کوتاهی سر داد و با صدای آرومی ادامه داد....

"هیچکس جز من اجازه‌ی ورود به خزانه رو نداره و به خاطر همین هم کسی تا بعد از مرگم نمیدونه چقدر از طلاها و جواهرات کم شده....من بیشتر از نصف دارایی‌های فرانسه رو برای تو و حکومتت به بلژیک فرستادم....فقط کافیه خودت رو سالم و سلامت به اونجا برسونی و سلطنتت رو شروع کنی.....

برای کشورهای همسایه و متحدانمون هم مخفیانه نامه نوشتم و ازشون خواستم که بعد از مرگ من و تشکیل سلطنت شما، به جای هرمن با تو متحد بشن!....هرمن قدرت و نفوذ زیادی داره و مرد با سیاستیه...احتمال اینکه متحدانمون به حرف من توجهی نکنن و با اون هم پیمان بشن وجود داره...اما میتونیم امیدوارم باشیم. مگه نه؟؟!"

ادوارد با لحن آروم و بی‌چاره‌ای گفت و با چشم‌هایی که دورشون چروک‌های ریز و درشت زیادی دیده میشدن، منتظر واکنش بهم نگاه کرد....

با شنیدن حرفش حتی نمیدونستم چه واکنشی باید نشون بدم‌. مغزم قفل کرده بود و مثل یه مرده‌ی متحرک فقط بهش زل میزدم تا مطمئن بشم که جدی گفته!...

کسی که هر روز و هر شب جلوی بقیه من رو تحقیر میکرد و میگفت که توانایی برپا کردن سلطنت خودم رو ندارم و باید زیردست برادرم باشم، حالا خودش شرایط رو برای ایجاد حکومتم فراهم کرده؟؟!!....

با فکر به تمام دفعاتی که من رو تحقیر کرد و خرد شدنم رو جلوی بقیه دید و حرفی نزد، بی‌اختیار خونم به جوش اومد و عصبانیت تمام وجودم رو پر کرد....

نفس نفس زدم و دست‌هامو کنار بدنم مشت کردم. دندون‌هام رو محکم روی هم فشار دادم و با خشم و غضب موهای بلندم رو کنار زدم و با نفرت گفتم......

"حالا که وقت مردنت رسیده یادت اومده که من هم پسرت بودم؟؟؟.....آره؟؟!...تازه یادت اومد من هم هستم؟؟... من هم آدمم؟؟؟...من هم وجود داشتم؟؟؟... تازه منو یادت اومدهههه؟؟؟!"

بی‌اختیار و با صدای بلندی داد زدم و قدمی سمت تختش برداشتم. ادوارد با شنیدن صدای بلندم، ابروهای سفیدش رو در هم کشید ولی قبل از اینکه حرفی بزنه، من مثل دیوونه‌ها بی‌هدف چند قدم برداشتم و همونطور که به موهام چنگ میزدم، بدون فکر به حرف‌هام داد زدم.....

"حکومت من؟؟...سلطنت من؟؟....تویی که همیشه وادارم میکردی مثل یه برده برای بقیه باشم حالا یهو به این نتیجه رسیدی که کمک کنی تا سلطنت خودم رو برپا کنم؟؟؟....نکنه قراره یه دفعه نظرت عوض بشه و حکومت فرانسه رو هم از هرمن بگیری و به من بدی، هان؟؟؟؟!!"

به مسخرگی گفتم و پوزخند تلخی زدم ولی ادوارد بدون اینکه حتی ذره‌ای عصبی بشه، فقط با نگاه خیره و پر از غمی بهم چشم دوخت و بعد از چند دقیقه سکوت، با لحن پشیمون و بی‌چاره‌ای گفت....

"کاش میتونستم اینکارو بکنم!....کاش میتونستم تو رو صاحب همه چیز کنم و حکومت رو از دست اون‌ها بگیرم ولی نمیتونم!!...نمیتونم چون من به جای اینکه پادشاه باشم و بتونم دستوری بدم، توی تمام این سال‌ها نقش یه عروسک خیمه شب بازی رو داشتم که زیر دست اون‌ها اداره میشد و از ترس اینکه مبادا تو رو از دست بدم، فقط ساکت موندم و هر کاری که ازم خواستن رو انجام دادم!!!"

"بی‌عرضگی خودت رو گردن من ننداز ادوااارد!!.... به بهونه‌ی نجات دادن جون من، بزدل بودنت رو انکار نکن چون بیشتر از چیزی که هستی، رقت‌انگیزت میکنه!!!"

با تمام توانم داد زدم. داد زدم بلکه درد و بغض و خشمی که وجودم رو لبریز کرده بودن، خالی بشن و روحم رو از درون زخمی نکنن اما فایده‌ای نداشت...

درد و غم اگه با روح پیوند بخوره، راه نجاتش جدا شدن درد از روح نیست؛ جدا شدن روح از تنه!!....

ادوارد با ناباوری بهم نگاه کرد و هر لحظه که میگذشت، چشم‌های سبزش از خیسی بیشتری برق میزدن تا اینکه بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه، قطره اشکی از چشمش پایین افتاد و بین ریش‌های بلند و سفیدش گم شد.....

"من فقط میخواستم مراقبت باشم..."

"همونطور که مراقب مادرم بودی، مگه نه؟؟؟!"

بدون تعلل کردن، از بین دندون‌هام غریدم و ادوارد با شنیدن حرفم، سرش رو به دو طرف تکون داد و اینبار بدون اینکه تلاشی برای پنهان کردن بیچارگی و اشک‌هاش بکنه، گفت....

"من میخواستم مراقب جولیا باشم اما نتونستم!!‌...من تلاشمو کردم ولی از دستش دادم!!...نمیخواستم تو رو هم از دست بدم چون دوستت داشتم!!...میفهمی؟؟!‌... چون تو رو حتی بیشتر از خودم و جولیا دوست داشتم هرولد!!"

با شنیدن حرفش و یادآوری دردی که توی تمام این سال‌ها میکشیدم، بدون اینکه بتونم جلوی خودم رو بگیرم، با بیچارگی و صدای بلندی، مثل یه بچه‌ی کوچیک هق‌هق کردم....

اشک‌هام بی‌توجه به غرورم، همراه با اشک‌های ادوارد پایین میریخت و درد کشنده‌ی توی سینه هامون رو به رخمون میکشید‌.‌....

پاهام دیگه توان نداشتن وزنم رو تحمل کنم و از سر ناچاری و بی تعادلی به چوب‌های کنده‌کاری شده‌ی تختش جنگ زدم تا بتونم خودم رو سر و پا نگه دارم و اینبار همراه با بغض و اشک‌های بی‌امانم، با گلگی و درد گفتم....

"اگه دوستم داشتی پس کجا بودی؟؟؟!‌...اون موقعی که مادرم مُرد و من هیچکس رو نداشتم تو کجا بودی؟؟!... من فقط ده سالم بود نامرد!!!....چطور تونستی منو با اون همه درد تنها بذاری؟؟؟؟!‌‌...تو مثلا پدرم بودی!!...‌. کجا بودی وقتی از تنهایی و بی‌کسی زیاد، از قصر فرار میکردم و کنار قبر مادرم انقدر گریه میکردم تا همونجا خوابم ببره؟؟!..تو چه میدونی من چی کشیدم ادوارد؟... تو چه میدونیییی؟؟؟!"

با صدای بلندی داد زدم و ادوارد با شنیدن حرفم، طوری که انگار نمیتونه نفس بکشه و هوایی پیدا نمیکنه، با بیچارگی به لباس و قفسه‌ی سینه‌اش چنگ زد و بعد از چند لحظه، مثل من با صدای بلند و بغض‌آلودی گفت‌...

"من میدونم چی کشیدی هرولد!!....من میدونم چون با مرگ‌ مادرت، من هم درست به اندازه‌ی تو تنها شدم!!... من هم مادرت رو از دست دادم و هم تو رو!!....من هم تنها بودم!!...من هم تمام این سال‌ها تنها بودم و رنگ خوشی ندیدم!!"

ادوارد با درد گفت و طوری خالصانه جمله‌هاش رو به زبون میاکرد که انگار اون تنها زخم خورده‌ی داستان زندگیمونه، دریغ از دونستن دردهایی که من کشیدم!!....

همونطور که اشک‌هام پایین میریخت سرم رو به دو طرف تکون دادم و مخالفت کردم و با بغض و بیچارگی گفتم...

"تو از تنهایی چی میدونی؟؟؟؟....از حفره‌های دردناک توی دل آدمها چه خبری داری؟؟....از سایه‌هایی که تمام روز ازشون فرار می‌کنن اما قبل از خواب، پشت پلکشون می‌بیننش؟؟؟... از فلسفه‌ی دردناکِ کلمه‌ی 'تنهایی' کسی برات حرف زده؟؟...

تنهایی یه زخمِ پنهانه....یه مریضیه بی‌نشونه....آدمای تنها شبیه بقیه‌ی آدمان....راه میرن، میخندن، حرف میزنن.... اما تو هیچ وقت از ظاهر آرومشون نمیتونی بفهمی پشت این رد پاها و ته این خنده‌های دروغینشون چه حسرت‌های بزرگی جا خوش کرده!!...

تو حسرت من بودی ادوارد!!...خود تو!!!...حسرت داشتن یه پدر که دوستم داشته باشه، بهم اهمیت بده و براش مهم باشم!!....بزرگترین حسرت زندگی من داشتن یه خانواده بود که تو ازم گرفتیش ادوارد!!...توی لعنتی ازم گرفتیش!!!"

با بیچارگی گفتم و با تموم شدن حرفم، صورتم رو به قسمت داخلی بازوم کشیدم تا اشک‌هامو پاک کنم.
چرا انقدر ضعیف و شکننده شدم؟؟!...
مگه من سال‌ها پیش احساساتم رو سر نبریده بودم؟؟!...
پس حالا چرا دوباره درد رو توی قلبم حس میکنم؟؟....

بی‌هیچ ترس و شرم و خجالتی، به چشم‌های پدرم که برام به اندازه‌ی یک غریبه ناآشنا بودن نگاه کردم و بددن اینکه بتونم کلماتی که از دهنم خارج میشد رو مهار کنم، با غم کشنده‌ای زمزمه کردم...

"من فقط چند ثانیه زندگی کردم ولی یک عمر مُردم!"

کاش میتونستیم فراموش کنیم....
کاش میتونستیم دردهایی که با گوشت و خونمون پیوند خورده بودند رو از یاد ببریم....
اما 'فراموشی' موهبتی بود که به انسان داده نشد!!....

ادوارد با شنیدن حرفی که زده بودم، با بیچارگی دست‌های پر از چروکش رو روی لب‌هاش گذاشت و سرش رو از شرمندگی پایین انداخت. چند دقیقه ساکت موند تا اینکه با صدای آرومی گفت....

" من شاید کنارت نبودم اما میدونم چقدر درد کشیدی و با اینکه تنها بودی، اما باز هم قوی موندی!.... تو قوی‌تر از چیزی هستی که فکرش رو می‌کنی....قلبت شاید توسط غم و ناراحتی شکسته باشه ولی روحت از عشق و قدرت به‌ وجود اومده!...میدونم شنیدن ناگهانی تمام این حرف‌ها برات سخته و غیرقابل هضمه، اما ازت میخوام مثل قبل قوی باشی!!"

"من تو بدترین روزهای زندگیم وانمود کردم چیزیم نیست و رو به راهم....با من از قوی بودن حرف نزن!!!"

با جدیت گفتم و به سختی بغض توی گلوم رو مهار کردم تا مبادا بشکنه و بیشتر از این غرورم رو خرد کنه....

ادوارد چند لحظه با حالت درمونده و بیچاره‌ای بهم نگاه کرد طوری که انگار نمیدونست چی باید بهم بگه تا حرف‌هاش رو باور کنم....

چند دقیقه‌ی طولانی سکوت کرد تا اینکه با حالت خالصانه‌ای، سرش رو تکون داد و با درد و بیچارگی، دوباره اصرار کرد و گفت....

"تو نمیفهمی چی میگم اما میخوام بدونی که من همیشه دوستت داشتم و دارم!!...من بهت افتخار میکردم هرولد!!... هر لحظه که میدیدم حتی در نبود من، چقدر مرد شدی و تا چه اندازه پر قدرت و غروری!!"

ادوارد گفت ولی همین جمله کافی بود تا ناچار بشم دستم رو روی دهنم بکوبم تا جلوی صدای هق‌هق پر از دردم رو بگیرم‌‌‌‌‌‌....

کی میفهمه؟؟....اینکه سال‌ها تلاش کنی تا یه نفر بالاخره تو رو قبول کنه و هر بار بیشتر از قبل ناامید بشی و درست زمانی که دیگه چیزی برای از دست دادن نداری، بفهمی تمام مدت اشتباه میکردی!!....

خم شدم و با بیچارگی کمی تو خودم جمع شدم. حس میکردم انقدر عصبی و تحت فشار قرار گرفتم که صداهای ترسناک جنون و شیدایی، بعد از مدت‌ها دوباره توی سرم پژواک میکردن....

چنتا نفس منقطع کشیدم و چشم‌هامو برای چند ثانیه بستم تا خودم رو آروم کنم و توی این وضعیت، به جنون نرسم و کنترلم رو از دست ندم....
با مظلومیت و چشم‌های خیس، به ادوارد نگاه کردم و با صدای پر از گلگلی و دردی پرسیدم....

"تو واقعا به داشتنم افتخار میکردی...؟!"

ادوارد با دیدن معصومیت و صدای پر از دردم، به وضوح چهره‌اش در غم و عذاب فرو رفت و سریع سرش رو تکون داد و گفت....

"همیشه بهت افتخار میکردم!....همیشه پیش خودم ستایشت میکردم و خوشحال بودم که تو، پسر منی!!"

"واقعا؟؟!....مگه یادت نمیاد ادوارد؟؟!.....چندبار بهم گفتی که من برای تو و خاندانت یه ننگ بزرگم؟؟!... چندبار جلوی وزرایی که منو حرومزاده و بی‌لیاقت میخوندن، وایسادی؟؟؟....چندبار من و کارهام رو تحقیر نکردی و به عنوان پدرم، چند بار بهم حس باارزش بودن دادی؟؟... هان؟؟...بهم بگو!!! "

با صدای پر از خشم و عصبانیتی مهار نشدنی گفتم و همین کافی بود تا ادوارد با ناباوری و گیجی بهم نگاه کنه و چندبار بی‌هدف لب بزنه تا جیزی بگه و آخر سر و بعد از چند لحظه، با صدای آروم و شرمنده‌ای بگه....

"تو نمیفهمی دلیل کارهام رو...."

"فهمیدن؟؟؟!....واقعا؟؟!!...تو چی؟؟...تو میفهمی؟؟... میفهمی چقدر سخته که هی تلاش کنی، تلاش کنی، تلاش کنی ولی هیچوقت نرسی؟؟.... تو میفهمی چه دردی داره که ببینی پدرت، تنها عضو خانوادت هم تو رو دوست نداره و تو رو به چشم یه ننگ و عذاب میبینه؟؟!....

تو میفهمی چقدر سخته که بیست و پنج‌سال، روز و شب از خودم سوال کنم که چرا پدرم من رو نخواست؟؟!... چرا من رو دوست نداشت؟؟...چرا من براش کافی نبودم و چرا نمیتونم به کسی تبدیل بشم که اون دوست داره؟؟!"

با بیچارگی گفتم و تازه متوجه شدم که اشک‌هام، با یادآوری درد تمام این سال‌ها دوباره از چشم‌هام پایین ریختن و گونه‌هامو تر کردن....

با دیدن سکوتش با نفرت نفس نفس زدم و همونطور که دست‌هامو کنار بدنم مشت کرده بودم، با بغض و درد خفه شده‌ی این سال‌ها، ادامه دادم..‌.

"تو اصلا میفهمی من به خاطر اینکه شاید یه روزی، تو بالاخره منو بپذیری، چقدر تلاش کردم؟؟....تو میدونی چقدر تغییر کردم؟؟....میدونی چقدر خودم رو با هرمن مقایسه کردم تا شاید بفهمم که اون چی داشت، که من نداشتم؟؟!....تا بفهمم چرا اونو دوست داشتی و بهش افتخار میکردی اما به من نه؟؟؟!....میدونی چقدر فکر کردم تا بفهمم چرا از من متنفری؟؟...تو میفهمییی؟؟؟!"

با صدای بلندی گفتم و منتظر حرفی به ادوارد نگاه کردم. ادوارد به سختی نفس میکشید و رنگش پریده‌تر از قبل شده بود و با این‌حال، بعد از چند لحظه سکوت، بی‌توجه به تمام حرف‌های من، لبخند تلخی زد و گفت‌‌‌‌‌....

"من مجبور بودم تو رو از خودم دور کنم تا مراقبت باشم... اما من واقعا به داشتنت افتخار میکردم هزا!!"

با شنیدن دوباره‌ی اسم مستعارم از زبون ادوارد، یه دفعه جوش اوردم و بدون فکر، به موهام چنگ زدم و با صدای بلندی گفتم‌.....

"به من نگو هزا!!!....نگو هزااا.....من رو با اسمی که مادرم صدام میزد، صدا نکن!!!....من رو اینطوری صدا نکن لعنتییی!!!"

ادوارد چند لحظه به وضعیت مشوش و به هم ریخته‌ی من نگاه کرد تا اینکه لبخند تلخش بزرگتر از قبل شد و برخلاف من، با لحن آرومی زمزمه کرد....

"من این اسم رو روت گذاشته بودم...."

با شنیدن حرفش برای ثانیه‌ای از تعجب و ناباوری فقط بهش زل زدم. با گیجی ابروهام رو درهم کشیدم و چند دقیقه تمام خاطراتم رو دوره کردم تا بفهمم از چی حرف میزنه و بعد از چند لحظه، بالاخره خودم رو جمع و جور کردم و بعد از اینکه پوزخندی زدم با مسخرگی گفتم...

"تو؟؟؟....تویی که حتی تا ده‌سالگی من، دل از تاج و تختت نکنده بودی و من رو ندیده بودی؟؟...منی که همراه مادرم ده سال تمام، بیرون از قصرت و توی بدبختی زندگی میکردیم طوری که حتی کسی باورش نمیشد، ما همسر و پسر پادشاهیم؟؟....آره؟؟"

ادوارد با شنیدن حرفم چند لحظه تو سکوت بهم زل زد تا اینکه چند لحظه با خودش جدال کرد و با لحن جدی‌ای گفت....

" شاید تو ده سال منو ندیده بودی هرولد، اما من هر روز میدیدمت!....من اون موقع فقط یه شاهزاده بودم و قدرت زیادی برای اوردن تو و مادرت به قصر نداشتم؛ مخصوصا که پدرم از شما متنفر بود...اما قسم میخورم که توی این ده سال من هیچوقت رهاتون نکردم!...من هر شب از قصر بیرون می‌اومدم و کنار تو و مادرت بودم و وقتی غرق خواب بودی، تا خود صبح نگاهت میکردم!!"

پدرم...کسی که فکر میکردم سال‌ها ما رو رها کرده چون اهمیتی بهمون نمیداده...
تمام این مدت کنارمون بوده؟؟!....

چند دقیقه یا خودم کلنجار رفتم تا اینکه با بیچارگی سرم رو به دو طرف تکون دادم. نمیتونستم حرف‌هاش رو باور کنم. نمیتونستم باور کنم. پس فقط با بغض و بیچارگی لب زدم....

"دروغ میگی!!"

"من دروغ نمیگم هرولد، قسم میخورم!!...اینکه ده سال تو من رو ندیده بودی، انتخاب من نبود!....این تصمیم مادرت بود و من هم فقط به خواسته‌اش احترام گذاشتم.... اون نمیخواست تو من رو ببینی و بهم وابسته بشی چون معلوم نبود قراره چه اتفاقی در آینده برامون بیوفته و اون فقط نمیخواست تو آسیب ببینی!!"

با شنیدن حرفش، بی‌اختیار و مثل یه بچه‌ی کوچیک، با نفس تنگی هق‌هقی کردم و بدنم به حالت عصبی شروع به لرزیدن کرد....

ادوارد با دیدن واکنش و حال بدم، با وجود اینکه خودش داشت از هم میپاشید، اما با وجود عرق سردی که روی پوستش نشسته بود، دستش رو سمتم دراز کرد و با لحن پر از درد و شرمندگی‌ای گفت.‌‌..

"بیا اینجا هزا!!....آروم باش پسر!!....بیا اینجا!!"

به دست‌هاش که برای در آغوش کشیدنم باز شده بود نگاه کردم و اینبار حتی بیشتر از قبل، سنگینی و درد رو توی قلبم حس کردم....
یعنی چه حسی داره که بعد از بیست و پنج‌سال، تازه برای اولین بار پدرت رو در آغوش بگیری؟؟!.....

بی‌اختیار چند قدم عقب اومدم تا ازش فاصله بگیرم. سرم رو به دو طرف تکون دادم و با حالت بی‌حواس و تمرکزی، زیرلب از بین دندون‌هام غریدم....

"داری دروغ میگی!!...تو باعث شدی من تمام زندگیم، با حسرت بزرگ بشم!...هیچکدوم از حرف‌هاتو باور نمیکنم... تو منو نابود کردی!!...تو کاری کردی که حتی از خودم متنفر باشم!!....تو پدرم بودی ولی به جای اینکه کنارم باشی، من رو توی بدبختی و بیچارگی تنها گذاشتی!!"

"من هیچوقت تنهات نذاشتم هرولد!!....من همیشه کنارت بودم!!"

ادوارد هم مثل من با صدای بلندی گفت اما بلافاصله به سرفه افتاد و با بیچارگی به گلوش چنگ زد و من تمام مدت، فقط با خشم و غضب به تقلاهاش برای نفس کشیدن نگاه میکردم.....

مگه اون هم اینکارو نکرده بود؟؟!....
مگه کم پیش اومده بود که من از درد و بیچارگی و تنهایی خفه بشم و اون فقط نگاهم کنه؟؟!....

با فکر به تمام روزها و شب‌هایی که ادوارد میتونست کمکم کنه و حالم رو توب کنه، اما اینکارو انجام نداد، نفس نفس زدم و زمانی که سرفه‌هاش قطع شد، با صدای بلندی گفتم....

"تو ادعا میکنی همیشه کنارم بودی، آره؟؟؟!...پس بهم بگو ادوارد!...بهم بگو اون شب‌هایی که تا خود صبح، از درد زخم‌های روی بدنم گریه میکردم و وقتی درد، ورای تحملم میشد و از حال میرفتم، تو کجا بودی؟؟؟!!....

بهم بگو وقتی هرمن، پونزده سال شکنجه‌ام میداد و من رو تا پای مرگ میبرد و برمیگردوند، تو کجا بودی؟؟؟!!.... وقتی تحقیرم کرد، شلاقم زد، من رو به اسب بست و روی زمین کشید، یا وقتی دستور میداد من رو تا وقتی بیهوش بشم کتک بزنن و باعث شد یه عصبی روانی بشم و تو اون سن کم، به جنون و دیوونگی برسم، تو کجا بودی؟؟؟!!!....

وقت‌هایی که تلاش میکردم تا خودم رو بکشم؛ وقتی با خنجر تمام بدنم رو غرق در خون میکردم یا وقتی خودم رو از تراس قصرم پایین انداختم تا زندگیم رو تموم کنم اما موفق نشدم تو کجا بودی ادوارد؟؟؟؟؟!!‌... تو کجا بودی لعنتییییی؟؟؟!!!"

با صدای بلندی سرش داد زدم و همین هم کافی بود تا ادوارد هم بدون فکر و مثل من، با صدای بلندی داد بزنه....

"داشتم از تو محافظت میکردمممم!!!!!!"

با تموم شدن حرفش اتاق توی سکوت مرگباری فرو رفت و هر دوتامون فقط به هم نگاه کردیم و نفس نفس زدیم.بعد از چند لحظه، موهام رو با کلافگی و خشم عقب زدم و به مسخرگی گفتم....

"یعنی داشتی ازم محافظت میکردی و من این همه درد کشیدم؟؟؟!!...پس اگه ازم محافظت نمیکردی چه اتفاقی میوفتاد؟؟...هان؟؟؟"

ادوارد با وجود اینکه فهمید دارم کنایه میزنم، اما برخلاف من با آرامش نفس عمیقی کشید و با لحن خالص و آرومی گفت....

" من واقعا داشتم ازت محافظت میکردم هرولد!!...دلیل اینکه الان زنده‌ای، اینه که من ازت محافظت کردم و نذاشتم به سرنوشت جولیا دچار بشی!!....فکر کردی چه بلایی سر جولیا اومد؟؟...فکر کردی چطور مُرد؟؟....اون قربانی ترس و قدرت طلبی اهالی قصر شد چون عشقی که بهش داشتم انقدر زیاد بود که به جون همه واهمه انداخت!!....فکر کردی ملکه و وزرا برای چی مادرت رو مسموم کردن؟؟... چون ترسیدن از اینکه به خاطر علاقه‌ای که بهش دارم، اون رو ملکه کنم و جایگاه اون‌ها رو به خطر بندارم!!!... اون‌ها از عشقی که به مادرت داشتم ترسیدن‌‌...نباید میذاشتم متوجه‌ی عشقی که به تو داشتم بشن!!"

ملکه؟؟....وزرا؟؟؟....
مسموم کردن مادرم؟؟...
ادوارد داره چی میگه؟؟؟....
اون.‌.اون میدونست؟؟!....

بی‌اختیار دستمو بالا اوردم و به لباسم چنگ زده چون حس میکردم دارم خفه میشم. با بیچارگی نفس‌های سنگین و منقطعی آزاد کردم و بعد از اون، با بغض و صدای آرومی گفتم....

"توی تمام این سال‌ها....تو حقیقت رو میدونستی...؟؟!"

ادوارد با شنیدن حرفم چند لحظه سکوت کرد تا اینکه نگاهش رو ازم گرفت و سرش رو در تایید حرفم تکون داد....

با دیدن واکنشش با بیچارگی دستمو روی صورتم کشیدم و بدون اینکه توانی داشته باشم، با صدای ضعیف و پر از گلگی گفتم....

"پس چرا به حرفم گوش ندادی؟؟....چرا وقتی بهت گفتم مادرم مریض نشده و به قتل رسیده تو باورم نکردی؟؟... چرا به همه گفتی من فقط یه بچه‌ام و با این حرف‌ها میخوام برای خودم ترحم بخرم؟؟؟...چرا بهشون گفتی من دیوونه‌ام..؟؟؟!"

با مظلومیت و درد گفتم و بدون اینکه حتی پلک بزنم، اشک‌هام یکی یکی پایین میریخت. ادوارد لب‌های خشکش رو روی هم فشار داد و با بی‌جونی گفت....

"پیگیری کردن ماجرا نه تنها کمکی بهمون نکرد بلکه تو رو هم توی خطر مینداخت....مادرت مرده بود هرولد؛ قرار نبود با مجازات کردن قاتل‌هاش زنده بشه اما ممکن بود همون آدم‌هایی که مادرت رو کشته بودن، تو رو هم ازم بگیرن!!"

"خب تو میتونستی جلوشونو بگیری!...میتونستی نذاری کسی بهم آسیب بزنه!...نباید منو تو اون سن تنها ول میکردی ادوارد، نباید اینکارو میکردی!!...تو باید کنارم میموندی و ازم مراقبت میکردی تا کسی جرئت نکنه بهم آسیب بزنه، نه اینکه فرار کنی!!!"

با درد گفتم و لحنم شبیه به مرد بالغی نبود که احساساتش رو سر بریده؛ بلکه شبیه بچه‌ای کوچیک بود که از پدرش گلگی میکرد و معصومانه اشک میریخت!!..

ادوارد با شنیدن حرفم چند لحظه سکوت کرد و نفسش رو با بی‌جونی بیرون فرستاد، خس‌خس کرد و با صدای گرفته‌ای گفت....

"نمیتونستم هرولد!...من شاید شاه بوده باشم اما هیچ قدرتی نداشتم!!....مثل یه عروسک خیمه شب بازی تو دست بقیه بودم و باید با تنها راهی که داشتم ازت محافظت میکردم!!....ملکه، وزرا، حکومت بریتانیا، هرمن.... همشون کنار هم بودن و میتونستن خیلی راحت تو رو هم بکشن و کاری هم از دست من برنمیومد!....

اون‌ها از عشقی که به مادرت داشتم ترسیدن و اون رو کشتن، پس من مجبور شدم تظاهر کنم علاقه‌ای به تو ندارم و ازت متنفرم، تا اون‌ها تو رو به چشم یه تهدید نبینن و بلایی سرت نیارن!!!....فکر کردی چرا این همه سال اقدام به کشتنت نکردن؟؟....چون من طوری نقش بازی کردم که اون‌ها مطمئن شدن تو خطری برای منافعشون نداری!!"

ادوارد گفت و انگار شنیدن همین حرف کافی بود تا حس کنم بیست و پنج سال زندگیم، همش پوچ و دروغ بوده!!...

تمام این سال‌ها پدرم ازم متنفر بوده.....
اون تظاهر میکرده ازم متنفره، چون عاشقم بوده!!...

حس میکردم مغزم داره از هم متلاشی میشه....
تمام خاطراتم رنگ باختن و پوچ و بی‌معنی شدن....
دیوونگی و جنون تمام وجودم رو در برمیگرفت و من از یک چیز مطمئن بودم....

اینکه بدون شک همه‌ی دیوونه‌ها، حقیقتی رو فهمیدن که نتونستن باهاش کنار بیان!.....

ادوارد با دیدن سکوت سنگین من و ظاهر آرومم، بی‌خبر از جنگی که داخلم به پا شده بود. چندتا سرفه‌ی خشک و دردناک کرد و بی‌توجه به خونی که روی لب‌هاش ریخت، با صدای بی‌حال و پر دردی ادامه داد.....

"من بیست و پنج سال داشتنِ تو رو از خودم دریغ کردم تا سالم بمونی هرولد!!....من حاضر شدم دردهات رو ببینم و توی خودم جون بدم!.....بزرگ شدنت رو به چشم ببینم ولی در حسرت بغل کردنت بمیرم!...حاضر شدم تو از من متنفر بشی اما بدونم سالم میمونی!.... حاضر شدم افراد دور و اطرافم، جلوی چشم‌هام، تیکه‌ای از وجودم رو تحقیر کنن و من با وجود اینکه از درون میمردم، سکوت کنم تا مطمئن شم زنده میمونی!!....

من خیلی درد کشیدم هزا!...من هم دردهای تو رو حس میکردم و هم درد نداشتنت رو!...میفهمی چقدر سخته که بیست و پنج سال تظاهر کنی از پسرت متنفری؟؟!... میدونی چقدر سخت بود که حتی نمیتونستم باهات حرف بزنم، ببوسمت، بغلت کنم یا کاری کنم که به نفع تو باشه چون نگران بودم بقیه بلایی سرت بیارن؟؟...من تو حسرت داشتن تو پیر شدم هرولد!!....من از غمی که به خاطر تو، توی قلبم حس میکردم پیر شدم و حالا هم دارم از عذاب وجدان و حسرت میمیرم!! "

طناب‌های نامرئی دور گلوم پیچیدن و بغض دردناک توی گلوم داشت خفه‌ام میکرد. دلم میخواست داد بزنم. با تمام توان داد بزنم تا تمام سختی‌ها و دردها و افکار منفی این بیست و پنج سال رو بالا بیارم اما نمیشد!!....

خاطراتی که حرف‌هاش رو تایید میکردن به ذهنم میرسید و همزمان، خاطراتی که حرف‌هاش رو نقض میکردن و من، پسری بودم که از زمان تولدم، قربانی دیگران شدم!!....

زانوهام سست شده بودن و به ناچار، به دیوار کنار تخت چنگ زدم تا بتونم خودم رو سر و پا نگه دارم و بعد از اون، با مظلومانه و بی‌دفاع‌ترین حالت ممکن گفتم....

" اخه چرا؟؟....چرا اینارو-بهم گفتی؟؟!....چرا الان؟؟؟!‌‌.. چرا الان که داری میمیری و هیچ فرصتی ندارم؟؟... خدایا!... چرا الان و بعد از این همه سال داری حقیقت رو بهم میگی؟؟.... چرا نذاشتی- با توهماتی که داشتم، بمونم؟؟... من نمیتونم!!...من واقعا نمیتونم!!...اخه چرا نذاشتی ازت متنفر باشم ادوارد!!!.... چرا بهم گفتی؟؟!!... چرا حقیقت رو بهم گفتی لعنتیییی؟؟؟؟؟!"

با بیچارگی هق‌هق زدم و در بی‌دفاع‌ترین حالت ممکن، دست‌هامو دور بدنم حلقه کردم تا لرز بدنم رو کم کنم.
ادوارد با دیدن وضعیتم، بی‌اختیار و همراه با من اشک ریخت. کمی روی تخت خم شد تا دستم رو بگیره ولی به سرعت خودم رو عقب کشیدم و ازش فاصله گرفتم...

صدای شکستن قلبش و ناامیدی توی چشم‌هاش رو با همین حرکت ساده دیدم اما اون، فقط چند ثانیه سکوت کرد تا اینکه با صدای گرفته و دورگه‌ای گفت....

"باید این‌ها رو میدونستی هرولد!!...تو حق‌ات بود که این‌ها رو بدونی!!....من ممکنه هر لحظه بمیرم؛ نمیخواستم از من متنفر باشی و بدون اینکه بدونی چقدر دوستت دارم و برام مهمی، از پیشت برم!....این‌ها رو بهت گفتم تا بدونی تو چقدر برام باارزش بودی و من چقدر پدر نالایقی برات بودم!!....اما من فقط میخواستم ازت محافظت کنم!... این‌ها رو بهت گفتم تا من رو ببخشی که بتونم با آرامش بمیرم!!"

"ببخشمت؟؟!"

بین گریه‌هام با پوزخند تلخی گفتم و با حرص، دستم رو روی چشم‌هام کشیدم تا اشک‌هام رو پاک کنم....
ادوارد با شنیدن حرفم، سرفه‌‌های دردناکی رو شروع کرد طوری که خون از دهنش بیرون ریخت و ملافه‌ی تخت رو کثیف کرد اما بدون اینکه بهش ذره‌ای توجه بکنه، با بیچارگی گفت.....

"من فقط میخواستم تو زنده بمونی!!!"

"کاش میذاشتی اون‌ها من رو بکشن ولی خودت ذره ذره جونمو نمیگرفتی!!!!"

با صدای بلندی هق زدم و چند قدم عقب اومدم تا از اتاق بیرون برم. اما ادوارد با صدای بلند و پر از دردی گفت....

"تو نمیفهمی این برای من چه تصمیم سختی بود!!.... ازم میخواستی اجازه بدم بمیری؟؟؟....فکر کردی میتونستم بعد مرگ مادرت، غم از دست دادن تو رو هم تحمل کنم؟؟.... من هر کاری کردم به خاطر نجات تو بود هرولد!!.... هر کاری که کردم!!"

با شنیدن حرفش با نفرت سمتش برگشتم. با عصبانیت موهای بلندم رو عقب فرستادم و همونطور که از عصبانیت دست‌هامو مشت کرده بودم، با صدای بلندی گفتم.....

"هر کاری کردی به نفع من بود؟؟؟....آره؟؟؟.... اینکه همراه بقیه تحقیرم میکردی؟؟....اینکه هیچوقت من رو آدم حساب نکردی و باهام مثل برده‌هات رفتار میکردی؟؟... اینکه حتی بهم اجازه نمیدادی از این جهنم که اسمش رو قصر گذاشته بودی، برم و یه زندگی عادی داشته باشم؟؟... یا اینکه به خاطر فهمیدن گرایشم، جلوی همه‌ی اهالی قصر، طوری سیلی‌ات رو توی گوشم کوبیدی که از اون روز تا الان، نمیتونم صدایی رو با اون گوشم بشنوم؟؟؟....اینا به نفعم بودن ادوارد؟؟... آره؟؟؟؟!!"

با تمام توانم داد زدم و بهش نگاه کردم که چطور با شنیدن ماجرای اون سیلی و کر شدن گوشم، طوری چشم‌هاش از تعجب درشت شد و با ناباوری بهم نگاه میکرد انگار که توی تمام این سال‌ها، چیزی در این مورد نمیدونست!!!....

چند بار بی‌هدف دهنش رو باز و بسته کرد تا اینکه بعد از چند لحظه، بدون اینکه حتی از شرمندگی نگاهم کنه گفت...

"من- من نمیدونستم!!....فکر نمیکردم اینطوری میش_"

"برام اهمیتی نداره تو چه فکری میکردددی!!...مهم اینه که من برای سال‌ها نتونستم چیزی بشنوم و این تقصیر تو بودددد!!!"

" هرولد من منکر اشتباهاتم نمیشم!!...من هم آدمم!... من هم خیلی جاها فکر میکردم دارم کار درست رو میکنم اما اشتباه میکردم!!....من هم گاهی خودم بهت آسیب زدم اما برای من این مهمه که تو زنده‌ای!!...اگه برگردیم به گذشته من باز هم همین راه رو انتخاب میکنم تا مطمئن شم زنده میمونی!!!"

زنده؟؟...زنده بودن چیه؟؟....
فقط تپیدن قلبت و نفس کشیدن، نشون دهنده‌ی زندگیه؟؟....
چقدر آدم داریم که راه میرن، حرف میزنن، نفس میکشد، اما سال‌هاست که مردن؟؟؟!.....

با شنیدن حرفش اینبار برخلاف تمام دفعات قبل، برای لحظه‌ای حس کردم قلبم خالی از هر حسی شده.
خالیِ خالی!!‌.....بدون هیچ حسی...
بدون گذشت...بخشش...یا حتی دلسوزی!!..‌‌‌...

اینبار فقط نگاهش کردم. چند دقیقه فقط بهش زل زدم تا اینکه با لحن جدی و محکمی، با بی‌رحمی زمزمه کردم.....

"تو سعی کردی جسمم رو زنده نگه‌داری ولی حواست به روح‌ام نبود...من خیلی وقت پیش مُردم ادوارد؛ سال‌هاست که مُردم!!.... آدمی که جلوت ایستاده، چیزی جز یه کالبد مملو از عقده و کینه و حسرت نیست... دیگه قلبی توی سینه‌ام نمونده که بهت ترحم کنه... برای بخشیدنت خیلی دیر شده!!"

با تموم شدن حرفم بدون اینکه لحظه‌ای معطل کنم یا منتطر حرفی باشم، سریع برگشتم و با احساسات طغیان کرده‌ام، سمت در اتاق رفتم‌‌.....

"هرولد!!....هرولد صبر کن!!...خواهش میکنم!!....لطفا به حرف‌هام فکر کن!!....لطفا منو درک کن و ببخش!!... خواهش میکنم!!"

ادوارد با بیچارگی گفت و بلافاصله به سرفه افتاد و به طرز وحشتناکی سرفه کرد اما من بدون توجه به حرفش، به راهم ادامه دادم.‌‌‌‌‌...

چطور توقع داره ببخشمش؟؟؟....
چطور توقع داره بیست و پنج‌سال عمرم رو فقط با چندتا جمله و توجیه فراموش کنم؟؟....
میخواست ازم محافظت کنه و برای همین تظاهر میکرد ازم متنفره؟؟...
چرا حداقل به خودم نگفت چه حسی بهم داره؟؟....
چرا هیچوقت نخواست برام توضیح بده یا راه حل دیگه‌ای پیدا کنه تا به قول خودش، ازم محافظت کنه؟....

اون ساده‌ترین راه رو انتخاب کرد...‌
رهام کرد....اجازه داد تنهایی درد بکشم.....
تو سخت‌ترین روزهای زندگیم کنارم نبود و حالا که کار از کار گذشته، فقط برای آروم کردن وجدان خودش، سمتم برگشته!!....

چند قدم سمت در رفتم اما همین کافی بود تا صدای ادوارد بلند بشه و باعث بشه، بدون اینکه سمتش برگردم، بی‌اختیار سر جام بایستم و به صدای پر از دردش گوش بدم.....

"شاید وقتی دارم سعی میکنم یه چیزی رو چندین بار بهت بگم؛ شاید وقتی دارم خودمو به آب و آتیش میزنم که باورم کنی؛ شاید وقتی دارم با بغض حرفامو بهت میزنم، نفهمی من چقد عاشقتم!!!....سالها باید بگذره تا بفهمی چی به من گذشته که الان وایسادی رو به روم و حتی نگاهم نمیکنی!!... نمیشنوی صدای قلبم رو!!"

با شنیدن حرفش بدون اینکه حتی واکنشی نشون بدم فقط به رو به روم خیره شدم. اما لعنت به قطره اشک سرکشی که از چشمم پایین افتاد!!....

نفس عمیقی کشیدم و چند لحظه پلک‌هام رو روی هم فشار دادم تا به خودم مسلط بشم و بدون هیچ حرفی به مسیرم ادامه دادم...

فهمیدن تمام حقایق زندگی خودم و خانوادم به اندازه‌ی کافی سنگین بود که حالا نتونم به چیز دیگه‌ای فکر کنم...

نیاز دارم هر چی زودتر از این فضای خفه و مسموم بیرون برم و چند ساعتی با خودم تنها باشم تا شاید بتونم خودم رو آروم کنم و ذهنم رو مرتب کنم....

شاید بتونم کارهای ادوارد رو درک کنم و ذره‌ای ببخشمش اما الان و توی این لحظه، انقدر آشفته و به هم ریخته‌ام که نمیتونم تصمیم درستی بگیرم!....

الان فقط نیاز دارم که برگردم به اتاقم...‌
لویی‌ام رو محکم‌تر از همیشه بغل کنم...
و تا جایی که توان دارم تو آغوشش گریه کنم و اون، تمام مدت موهامو نوازش کنه و بهم بگه همه چیز درست میشه!!....

"هرولد!!...نرو!!....خواهش میکنم!...هزا برگرد اینجا تا_"

ادوارد جمله‌اش رو نصفه نیمه رها کرد زمانی که با شدت به سرفه افتاد. انقدر محکم و دردناک سرفه میکرد که انگار داره جونش رو از ریه‌های بیمارش، بیرون میفرسته!!....

دستم رو روی دستگیره‌ی در گذشتم اما مردد بودم و حتی بدون اینکه سمتش برگردم، فقط به درِ بسته‌ی جلوم زل زدم و با بیچارگی به صدای سرفه‌های دردناکش گوش دادم....

سرفه‌‌ها ادامه پیدا کرد....
ادامه پیدا کرد و باز هم ادامه پیدا کرد....
تا جایی که صدای عق زدن بلند شد و بلافاصله بعد از اون، اتاق توی سکوت فرو رفت‌‌‌‌‌‌‌.....

حتی هوا هم توی اتاق جریان پیدا نمیکرد...
صدای سوختن مشعل‌ها و خوردن برف‌ها به پنجره، دیگه به گوش نمیرسید و تنها، صدای تپش‌های قلب بی‌تاب من بود که فضا رو پر میکرد....

دستم رو روی دستگیره محکم کردم تا در رو باز کنم و هر چی زودتر بیرون برم؛ اما نمیدونم چرا سر جام خشکم زده بود و میلی به رفتن نداشتم. انگار که چیزی من رو وادار میکرد بمونم و بدنم رو به زمین قفل کرده بود.‌‌...

چند دقیقه با خودم، برای رفتن و موندن تقلا کردم تا اینکه زمانی که سکوت ادوارد طولانی شد، با استرسی که تمام وجودم رو در برگرفته بود، با کندترین حالت ممکن سرم رو کج کردم و از بالای شونه به جایی که ادوارد بود نگاه کردم.....

اما با دیدن ادوارد که با صورت بی‌روح و چشم‌های باز روی تخت افتاده بود و خونی که بالا اورده بود، همه جا رو قرمز کرده بود، در عرض ثانیه‌ای تمام دنیا دور سرم چرخید و قلبم خالی شد....

نگاهم روی صورت رنگ پریده و چشم‌های بی‌نورش خشک شد و بعد از چند دقیقه سکوت و شوک طولانی، با ناباوری و درد، بعد از بیست و پنج سال، کلمه‌ای رو زمزمه کردم که هیچوقت قبل از این، به زبون نیاورده بودم....

" پدر؟؟؟!"

_______________________________

ریپ ادوارد😔🥀🖤
پیس پیس پیس

بالاخره حقایق زندگی ادوارد و هری رو فهمیدیم💀

تبریک میگم که حالا بگایی‌ها شروع میشه
با حضور نقش اول و تک سلیطه‌ی قلبم....
داداچ هرمن🤤😌💅🏻

آی از این به بعد دیدنیه😂😎✌🏼
بگایی‌های فراوان براتون دارم و باید بگم وارد فاز آخر کانکرد شدیم. اسم این فازو میذارم "خاکستر"💀🖤

چطور بود ترکیده‌ها؟؟👁👄👁

نظرتون در مورد ادوارد و کارهایی که کرده بود چی بود؟؟🤔

به نظرتون هری باید ادوارد رو میبخشید؟؟🥲🤌🏼

به نظرتون اقدامات ادوارد برای تشکیل سلطنت هری کافی بوده؟؟ هری میتونه سلطنت خودش رو داشته باشه؟؟😏🤴🏻

اخ جون ادوارد مرددددد💃🏻
داداچ هرمنم قراره شاه بشهههه لری رو به گا بدههههه عرررر🤪😍😭

شرمنده‌ام واقعا. تحملم کنید😭😂
خیلی بابت بگایی‌ها خوشحالم و از شدت خوشحالی در کون خود نمیگنجم💃🏻😭😍

سوال دورهمی:
چه اتفاق بدی براتون رخ داد که تونستید فرد مقصر رو ببخشید یا چه اتفاقی رو هر چی سعی کردید نتونستید فراموش کنید؟؟؟👁👄👁

دوستتون دارم
مهسا💙💚

Continue Reading

You'll Also Like

49.2K 11.6K 23
[{کامل شده}] برای این که تو مسابقه بزرگ آشپزی ایتالیا شرکت کنی نیاز داری یه سر آشپز موفق تمام فوت و فن پاستا پختن رو بهت یاد بده و چه سر آشپزی میتون...
114K 24K 63
عشق؛یک اتحاد دونفره‌ای است،علیه جهان.
62.8K 6.4K 29
"آتش جهنم در برابر خشمِ انتقام زانو میزنه" چی میشه اگه جئون نامجون رئیس یکی از باند‌های مافیای ایتالیا پسرش جئون جونگکوک رو توی شرطبندی به کیم سئوکجی...
65.3K 11.6K 17
៛Larry Stylinson Cute MPREG Short story៛ +تو قهوه تلخِ منی! ×تو ام مارشمالوِ صورتی منی! 🚫(Smut,Mpreg) θθθθθθθθθθθθθθθθθθθθθθ #1_gaylove #1_shortstor...