Undertaker (COMPLETED)

Autorstwa CynthiaPaul2002

341K 93.5K 30.3K

✫چانیول، یه بوکسر زیرزمینی 35 سالست که تو روسیه‌ همه به اسم رایان میشناسنش و از بعد تصادف پارسالش، دنبال گذشت... Więcej

𝑪𝒉0
𝑪𝒉1
𝑪𝒉2
𝑪𝒉3
𝑪𝒉4
𝑪𝒉5
𝑪𝒉6
𝑪𝒉7
𝑪𝒉8
𝑪𝒉9
𝑪𝒉10
𝑪𝒉11
𝑪𝒉12
𝑪𝒉13
𝑪𝒉14
𝑪𝒉15
𝑪𝒉16
𝑪𝒉17
𝑪𝒉18
𝑪𝒉19
𝑪𝒉20
𝑪𝒉21
𝑪𝒉22
𝑪𝒉23
𝑪𝒉24
𝑪𝒉25
𝑪𝒉26
𝑪𝒉27
𝑪𝒉28
𝑪𝒉29
𝑪𝒉30
𝑪𝒉31
𝑪𝒉32
𝑪𝒉33
𝑪𝒉34
𝑪𝒉35
𝑪𝒉36
𝑪𝒉37
𝑪𝒉38
𝑪𝒉39
𝑪𝒉40
𝑪𝒉41
𝑪𝒉42
𝑪𝒉43
𝑪𝒉44
𝑪𝒉45
𝑪𝒉46
𝑪𝒉47
𝑪𝒉48
𝑪𝒉49
𝑪𝒉50
𝑪𝒉51
𝑪𝒉52
𝑪𝒉53
𝑪𝒉54
𝑪𝒉55
𝑪𝒉56
𝑪𝒉57
𝑪𝒉58
𝑪𝒉59
𝑪𝒉60
𝑪𝒉61
𝑪𝒉62
𝑪𝒉63
𝑪𝒉64
𝑪𝒉65
𝑪𝒉66
𝑪𝒉68
𝑪𝒉69
𝑪𝒉70
𝑪𝒉71
𝑪𝒉72
𝑪𝒉73
𝑪𝒉74
𝑪𝒉75
𝑪𝒉76
𝑪𝒉77
𝑪𝒉78
𝑪𝒉79
𝑪𝒉80
𝑪𝒉81
𝑪𝒉82
𝑪𝒉83
𝑪𝒉84 (End)
𝑪𝒉85 (Facts)

𝑪𝒉67

3.2K 981 338
Autorstwa CynthiaPaul2002

بکهیون و سهون که وسط سالن ایستاده بودن و حرف میزدن، با صدای چانیول سمتش چرخیدن اما مردبزرگتر با اخمای غلیظ و صورتی که از دیدن بوکسر دیگری اونجا قرمز شده بود طرفشون اومد. بکهیون جلوش ایستاد و سعی کرد آرومش کنه:

-رایان اون...

-گفتم این مرتیکه چرا اینجاست؟؟ نگهبانای این عمارت چوب خشکن یا مترسک که گذاشتن این عوضی بیاد داخل؟!!

حینی که میغرید بکهیون رو پشت خودش کشید چون اصلا دوست نداشت سهون رو که بعداز سالها دوستی فهمیده بود هرکاری ازش بر میاد، تو فاصله کمی باهاش ببینه اما پسرکوچکتر هنوز سعی میکرد تو دیدش قرار بگیره:

-رایان صبرکن من توضیح میدم...

سهون با آرامش روبه چانیول کرد و درجواب چهره خشمگینش با متانت به بکهیون اشاره کرد و گفت:

-من برای دیدن ایشون اینجام. نیازی نمیبینم بهت جواب بدم یا لازم باشه برام تعیین تکلیف کنی. من با آقای تورگنیف...

چانیول مهلت نداد اسم بکهیون رو با اون فامیلی نحس به‌زبون بیاره و با غلظت گرفتن نفرت و خشمش نسبت به سهون و تداعی تمام مشکلاتشون، سمت یقه‌اش حمله برد و با عقب بردنش باعث شد خدمتکارهایی که با سروصداشون اون اطراف جمع شده بودن همزمان با برخورد دو مرد به گلدون قیمتی و بزرگی که تا مرز افتادن رفت، با ترس نفس حبس کنن:

-جرئت نکن حتی بهش نزدیک بشی کثافت وگرنه لطفی که بابت نگرفتن زندگی مزخرفت بهت کردم رو همینجا پس میگیرم!!!

بکهیون که نمیخواست در حضور خدمتکارها چیزی از اون موضوع گفته شه ناگهان از دیدن این رفتار سرش داغ شد و با هجوم بردن سمت چانیول به دستاش چنگ زد و غرید:

-تمومش کن رایان!!

چانیول با ضرب یقه‌ی سهون رو رها کرد و مرد دیگه دستی به لباساش کشید. بکهیون برای یه‌لحظه از اینکه سهون حتی از پسر داخل اتاق هم بیشتر مورد نفرت و هجوم قرار گرفته بود عصبانی شد. ته دلش نمیخواست حتی لحظه‌ای لوهان رو تو این عمارت تحمل کنه اما چانیول چنین رفتاری رو فقط با سهون داشت و این باعث میشد بکهیون تا حد کمی متوجه تبعیض نامحسوسی بشه که اذیتش میکرد. بااینحال سینه‌ی چانیول هنوز با نفسای خشمگین بالاپایین میشد:

-متوجه نیستی اون کسیه که آدم فرستاده بود تورو بکشن و نباید کنار چنین حیوونی باشی؟؟؟

-من ازش خواستم بیاد اینجا!!!

فریاد بکهیون که بین دو مرد ایستاده بود سکوت کوتاهی بینشون انداخت. نگاه تیز و عصبانی چانیول تو صورت جدی بکهیون که با سماجت سمتش بالا گرفته بود چرخید و به دلیل این کارش فکر کرد. بعداز لحظه‌ای با تصور دلیل این کار بکهیون، با همون جدیت سرشو تکون داد و گفت:

-اگر کسی قرار باشه از لوهان مراقبت کنه خودمم پس...

-من با موبایل لوهان بهش زنگ زدم و ازش خواستم بیاد اینجا نه بخاطر لوهان، چون خودم میخواستم باهاش حرف بزنم!! حالا هم حق نداری با بی‌فکری بهش حمله کنی چون اون بخاطر من اینجاست و اگر برای اتفاق پارسال قرار باشه کسی سرزنش و توبیخ بشه اوه‌سهون تنها کسی نیست که من باوجود دونستن کاری که کرده اونو اینجا آوردم پس اجازه نداری به لوهان بیشتر از اون ترحم کنی چون گناه اوه‌سهون خیلی از پسر دیوونه و بی‌لیاقتی که گذاشتم تو اتاق عمارتم بمونه کمتره!!!

چانیول اولین‌بار بود میدید بکهیون به کسی اینطور توهین میکنه، راجب حق دیگران امر و نهی میکنه و اینطور بین حرفاش به خودش و اختیاراتش اشاره میکنه. به‌شکل واضح و روشنی عصبانیت و بیزاری تو نگاه و صداش بود که چانیول درک نمیکرد و برای توجیه خودش گفت:

-من فقط اونو مقصر ندونستم! اون کسی بود که به لوهان کمک...

-تو دقیقا دوست خودتو با انداختن تقصیراتش گردن این مرد تبرعه کردی!! اینکه من جون اون پسرو نجات دادم و کنار خودم نگه داشتم به معنی فراموش کردن یا بخشیدن کاری که با خودمو زندگیم کرد نیست!!! اگر کسی قراره توهین بشنوه اونارو کنار هم بزار و دوستت رو حتی بیشتر بکوب چون اول آخر اون ماجرا فقط خواست و هدف پسرکوچولوی لعنتیت بوده!!

-لوهان تنهایی هیچوقت نمیتونست! این مرد کمکش کرد!!

-لوهان نه بچه‌ست نه احمق پس مثل یه پدر باگذشت و مهربون سعی نکن اشتباهاتشو کم‌ارزش جلوه بدی و سر یکی دیگه رو تنهایی زیر آب ببری!!!

مقابل همشون بکهیون حتی عصبانی‌تر از چندلحظه قبل بنظرمیرسید و چانیول حس میکرد بجای سهون، درمقابل بکهیون قرار گرفته. مطمئن نبود واقعا بین لوهان و سهون تبعیض قائل شده باشه اما مطمئن بود رفتار حرصی و خارج از انتظار بکهیون چیزی نبودکه پیش‌بینی میکرد. البته که هرموقع دیگه­‌ای بود سکوت نمیکرد اما الان واقعا از اینطور دیدن بکهیون متعجب بود و نمیدونست چی میتونه باعثش شده باشه. حسادت، احساس بی‌عدالتی یا چی؟ سرخدمتکار کیم و بقیه خدمتکارها از گوشه فقط نظارگر بودن.

سهون که برخلاف همیشه حالا کت و شلوار اسپرتی به تن داشت، با اخم ریزی به مشاجره بین اون دو گوش میداد. بکهیون تا چندلحظه با چشمای مصمم و جدیش تو صورت چاینول خیره موند. پذیرفتن راه دادن کسایی که قصد جونشو کرده بودن به خونه‌اش کار راحتی نبود اما این مسیری بود که میخواست پیش ببره و باید باهاش کنار میومد، همینطور بقیه. و چقدر خوب میشد کمی درکش میکردن.

چانیول با نگاه گنگی فقط بهش خیره موند و بکهیون با چرخیدن سمت سهون نفس عمیقی برای آروم کردن خودش کشید. حالا واقعا صدای خودشو توی سرش میشنید و باورش نمیشد توی یه‌لحظه چنین رفتاری داشته و چنین حرفایی زده. نمیخواست اعتراف کنه، اما از بعد دیشب، این دومین بار بود حس میکرد به شکل ترسناکی کنترل خودشو از دست داده! دستی به پیشونیش کشید و روبه سهون که اصلا با استقبال خوبی مواجه نشده بود سرشو با تاسف تکون داد. دهن به حرفی باز کرد اما نهایتا فقط به مبلمان کنارشون اشاره کرد:

-لطفا بشین.

سهون که حقی برای گفتن نظر و عقیده‌اش حتی تو دل خودش نمیدید فقط دست دیگه‌ای به یقه پیرهنش کشید و سمت مبل دونفره راه افتاد. بکهیون برای لحظه‌ای چشماشو روهم فشرد و وقتی سمت چانیول چرخید چشماش فقط دلخور و عصبی بودن. مرد هنوز با بدخلقی و چشمای ریز شده بهش نگاه میکرد و بکهیون بعداز کلی کلنجار با خودش برای توضیح رفتارش فقط لب زد:

-متاسفم.

چانیول تغییری نکرد و حتی چندثانیه بعد هم فقط سمت مبل دیگه راه افتاد و روبه‌روی بوکسر جوون نشست. بکهیون حس میکرد بعداز تمام تلاش و چاره‌جویی برای صحبت با اون دو و گفتن تصمیمی که گرفته بود، حالا واقعا جلد خالی کرده. چطور باید باهاشون مسالمت­‌آمیز از قصدش حرف میزد وقتی شروع واقعا افتضاحی داشتن.

انگشتاشو تو موهای یخیش کشید و زیر نگاه دقیق سرخدمتکار کیم که عقب‌تر ایستاده بود، نفس عمیق دیگه‌ای گرفت و سمت مبل تک نفره بین دو مرد رفت. وقتی با موبایل لوهان به سهون زنگ زده بود، اون با دیدن شماره‌ی لوهان بلافاصله گفته بود جالبه که جرئت میکنه حتی بعداز فرار از بیمارستان و نشمردن تمام لطف‌هاش بازم باهاش تماس بگیره، و بکهیون بعداز معرفی خودش حبس شدن نفس بوکسر رو پشت‌خط حس کرده بود. برای فعلا، به گلوریا دستور پذیرایی ازشون رو داد و سعی کرد جو رو کمی بهتر کنه:

-انتظار داشتم راننده رو سمت یکی از خروجی‌های دلفین­‌سیاه بفرستم...نه سالن یوبیلینی.

با برگشتن به شخصیت باوقار و همیشگی خودش روی مبل نشست و سهون بدون اینکه تغییری تو رفتارش بوجود اومده باشه جواب داد:

-قبل از اینکه خودتون باهام تماس بگیرید خودم شخصا قصد داشتم تو موقعیت مناسبی باهاتون صحبت کنم. تنها جایی که میتونستم نشونه‌ای ازتون پیدا کنم سالن یوبیلینی بود اما حالا، ممنونم که این فرصتو بهم دادید.

-فرصت برای؟

بکهیون ابرویی بالا انداخت و سهون مکث کرد. اون میدونست داره چکار میکنه و حتی وقتی بکهیون بهش زنگ زده و گفته بود میخواد ببینتش هیجان شدیدی بهش دست داده بود. زیر نگاه خشک و زهردار چانیول کمی به جلو خم شد و با جدیت تمام گفت:

-بزارید کمکتون کنم.

اولین‌کسی که واکنش نشون داد چانیول بود که با خم شدن رو زانوهاش و کج کردن سرش نگاه تحقیرآمیز و عاقل‌اندرسفیهی بهش انداخت:

-و تو فکر میکنی کسی اینجا به کمکت نیاز داره؟؟

-من فقط یه شانس دوباره میخوام تا همچیو درست کنم!

-درست کنی؟ انقدر آدم درست حسابی رو زمین هست که لازم نباشه به یکی مثل تو شانس دوباره داد!!

سهون عصبی از رفتارای تهاجمی و بی‌طاقت چانیول، کامل سمتش چرخید و خسته از این حرفا گفت:

-تو هم شاید برای بار دوم حافظتو از دست دادی چون تا همین دیروز اون پسرو التماس میکردی همین آدمای که جلوت نشسته رو بپذیره!!

-پس تبریک میگم که نامرد ترین آدم زندگیمی چون اگه یه‌چیزو خوب یادم باشه اینه که دشمنی مثل تورو فقط من دوست حساب کرده بودم که میخواستم لوهانو بسپرم دستش!!

-ببین رایان تو شاید احمق سابق نباشی اما یه احمق جدیدی چون اگر من اینجام برای تو و اون دوست نمک‌نشناس‌تر از خودت نیست! اومدم تا حتی اگر ذره‌ای کاری از دستم برمیاد انجام بدم نه برای جبران اتفاق جبران‌ناپذیری که افتاده، فقط برای اینکه پشیمونی خودمو نشون بدم و بگم حاضرم هرکاری که بخاطرش بخشیده بشم رو انجام بدم و اگر لازم باشه هر مجازاتی که باید رو برای گرفتن رضایت و اعتماد کسی که بهش آسیب زدم میپذیرم پس بزار بهت یادآوری کنم کسی که مخاطبمه توئه متوهم نیستی!!

چانیول هرلحظه بیشتر احساس مزخرفی به اینجا بودن سهون پیدا میکرد و با زدن تکخند مسخره­‌ای سرشو تکون داد:

-پس فکر میکنی با پای خودت بیایی و ادای کسایی که به اینجور چیزا اهمیت میدن رو دربیاری کافیه؟؟ عذاب­‌وجدان یا همچنین چیزی، ها؟؟ شایدم وقتی داشتی عقلتو به اون شیطان کوچولو میفروختی تا تو دستش بچرخوندت حواست جای دیگه بوده!! مثلا تو یکی از همون شبایی که خیلی اتفاقی باهم میرفتین بار؟! ذات شهوت‌پرستت اون‌موقع انگار توان نه گفتن به یکی مثل لوهان رو نداشته که بعداز یکسال به این نتیجه رسیدی میخوایی همچیو تنهایی درست کنی، نه؟!!

سهون از شنیدن اون‌حرفا و لقب دروغین و نفرت‌انگیزی که همیشه ازش دوری کرده بود، مخصوصا دربرابر لوهان، عصبانی شد اما بیشترش بخاطر شنیدن این حرف از چانیول بود. مردی که بیشتراز ده‌سال مثل برادرش بود. چانیول که واقعا باورش نشده بود سهون قصد کشتن بکهیون رو داشته؟ با خشمی که ناگهان به تنش سرازیر شده بود دستشو رو زانوش مشت کرد. صداش خفه و متنفر از بین دندوناش بیرون میومد:

-دهنتو ببند عوضی!

اما چانیول هم نمیتونست از کنارش بگذره. یادش بود اون زمان بارها سهون و لوهان رو دیده بود باهم وقت میگذرونن و الکساندرا چندبار گفته بود اونا به لوپین رفتن و حتی یکبار اتاق گرفتن و سهون زودتر رفته. چانیول شاید اون‌موقع حتی خوشحال میشد که رابطه اون‌دو داره جلو میره؛ اما حالا با یادآوریش و ربط دادنش به جایی که هردوی اون احمقا نهایتا بهش رسیده بودن فقط میخواست تو صورت جفتشون تف بندازه. نگاه انزجارآمیزی تو صورت سهون چرخوند و لب زد:

-مشکل اینه که بدهکارایی مثل تو بیشتر از همه طلبکارن. خیال کردی حالا که نقشه‌ات برای بدست آوردن لوهان شکست خورده و همه‌چی خراب شده میتونی با قایم شدن پشت این لباسا و هویت واقعیت که سالها به اسم عشق و دلبستگی مثل یه بزدل احمق ازش سرباز زدی، خودتو عقب بکشی؟؟ اگر فکر کردی وقتی دوازده‌سال پیش اومدی بین کسایی که حتی ذره‌­ای شبیهشون نبودی مشت زدی و اداشونو درآوردی، میتونی یهو ورق رو سمت خودت برگردونی و از این گند بری بیرون کور خوندی! چون من ترجیح میدم تنهایی بمیرم تا پیشنهاد کسیو قبول کنم که هرجا به نفعش باشه فامیلیشو عوض میکنه، سهون بلوئر!

این نقطه ضعف سهون بود. اشاره به خانوادش و چیزی که سالها پیش رها کرده بود. سرگذشتض چیزی نیست که به آسونی محو بشه. دقیقا همونطور که چانیول چنین نقطه ضعفی داشت و سهون هم استفاده ازشو بلد بود:

-بدتر از بازی کردن با فامیلی مارشال گرندری که نیست!

ناگهان چهره چانیول رو سرما و تیرگی واضحی گرفت. برای لحظه‌ای سکوت به جمعشون حاکم شد و مشت پر نقش و نگار بوکسر نامحسوس لرز ریزی رفت که دلیلشو فقط سهون میدونست! قبول کردن شباهت اونا تو بیزاری از چیزی که بودن و نمیتونستن نباشن، براش نفرت‌انگیز بود اما درحال حاضر چیز دیگه‌ای داشت عذابش میداد. چیزی که سهون خوب میدونست و نگاه جسورش لبهای لرزون چانیول رو دوباره به ناسزا باز کرد:

-کثافت...

-کافیه!!!

صدای محکم بکهیون به جنگ بین دو مرد خاتمه داد. وضعیتی که توش بودن فرای تحمل بود. پسرکوچکتر طبق عادت دو دستشو روی صورتش کشید و سعی کرد اونا و حرفایی که بهمدیگه زده بودن رو قضاوت نکنه. بهرحال اگر سهون اینجا بود، اگر میگفت قصد کمک کردن داره و با چانیول چیزی برای کوبیدن تو صورت همدیگه داشتن، همش بخاطر این بود که سهون واقعا چیزی بود که بکهیون و نقشه‌هاش بهش نیاز داشتن.

سهون بلوئر، پسر ژنرال بلوئر فرمانده تمام نیروهای زمینی پلیس در فدرال شمال‌غربی روسیه، از شانس بدش هیچ تمایلی به پیش گرفتن راه پدرش و فعالیت تو نیروی نظامی کشورش نداشت، پس دوازده‌سال پیش با عمدا رد شدن از دانشگاه نیروی پلیس و دعوای جدی با پدرش، با رها کردن فامیلیش و حق و ارثش از خانوادش جدا شد و خیلی بی‌هدف پا به جامعه زیرزمین گذاشت اما اونجا با پسر جوونی هم‌سن‌وسال خودش که همه‌جا پسربچه دوازده‌ساله‌ای رو با خودش میبرد آشنا شد و اون پایین موندگار شد.

و حالا چانیول تمام تلاششو میکرد به احتمالی که بکهیون بابتش از سهون خواسته بود بیاد اینجا فکر نکنه چون حتی باوجود اینکه سهون پسر رئیس پلیس کل این فدرال بود، چانیول دیگه حاضر نبود لحظه‌ای دوست خیانتکارشو کنار چه بکهیون چه لوهان ببینه. این درحالی بود که بکهیون دقیقا از همین میترسید که چطور باید تصمیمشو به مرد عزیزیش توضیح بده.

اونا مثل دوقطب ناهمسان که البته بشدت شرایط زندگی مشابهی داشتن روبه‌روی هم نشسته و با نگاهشون همدیگه رو چاقو میزدن. پسر ژنرال بلوئر تو نیروی پلیس و پسرخونده‌­ی مارشال گرندری تو نیروی ارتش. هویت سهون هم به اندازه چانیول به لطف رئیس کای تو جامعه زیرزمین مخفی بود اما بکهیون بنابه دلایلی خیلی خوب میشناختش. و این دلیل تصمیمش بود، و چانیول ازش خبر نداشت.

نه بکهیون و پرونده‌ی روانیش و نه چانیول و بیزاریش از درگیری بین قدرتای بالا قرار نبود کاری از پیش ببره. پس اون به سهون فرصت اینو میداد که باهاش معامله­‌ی دوسویه‌ی سود و بخشش کنه. چیزی که سهون هم از اول قصدشو داشت چون اونم بخوبی بکهیون رو میشناخت حتی از قبل‌تر. اونا همین الانشم میدونستن چی از هم میخوان حتی بدون گفتن حرفی. بکهیون بعداز کشیدن جفت دستش رو صورتش، سمت چانیول چرخید. حس کرد واقعا برای گفتنش مضطربه اما بازم درحالی که میدونست قراره با چه واکنش‌هایی مواجه بشه به آرومی گفت:

-رایان...باید...راجب موضوعی باهم حرف بزنیم...

و همین کافی بود برای فهمیدن مقصود پسر که صورت مرد رو توهم برد و صداشو بلند کرد:

-بهم نگو قراره از قاتلت کمکی بگیری!!

سهون با صدای محکمی دخالت کرد:

_من کسیو نکشتم!!

_داشتی انجامش میدادی!

_هیچ‌وقت نخواستم انجامش بدم احمق، محض رضای خدا یکم بهم گوش...

چانیول بهش اهمیتی نداد و روبه بکهیون دوباره غرید:

_میخوای از کسی که هیچ صنمی با خانوادش نداره و پدرشم چشم دیدنشو نداره دقیقا چه کمک بگیری؟؟! تو ارتشو داری، منو داری، به نیروی پلیس و کمکی که سهون برامون بیاره هیچ نیازی نداریم!! ما قرار بود فقط با ارتش...

بکهیون که به اندازه کافی آشفته بود با مخالفت بی‌درنگ چانیول، دعواهای دو اون مرد و تکرار کلمه‌ی "ما" بین حرفای چانیول، دوباره بهم ریخت و دستشو با کلافگی رو میز بینشون کوبید و صداش بالا رفت:

-اینو بفهم که من کسیم که دارم بهشون کمک میکنم!!

سکوت نسبی به لبای چفت شده‌ی سه مرد چسبید. سهون میدونست و تنها با اخمی سرشو پایین انداخت. اونا همین الانشم تو عمارت موزانایت از مافیای بزرگ لایگر بودن. اگر بکهیون میخواست میتونست همینجا برای تاوان کارشون سرشونو بزنه و هیچکس هم هیچوقت نفهمه چه پلیس چه ارتش. همونطور که تا الان نتونسته بودن هویت لایگر رو بفهمن، و این از یه جایی به بعد ربطی به حمایت رئیس کای نداشت چون لایگر رازهای بزرگتری داشت. شاید میشد اینطور نگاش کرد که درواقع بکهیون داشت بهشون کمک میکرد بتونن راهی برای جبران داشته باشن.

با همه اینا چانیول هنوز نگاه کینه‌توزانه­‌ای تو چشماش داشت و بعداز چندلحظه خیره شدن تو چشمای بکهیون، از جا بلند شد و بی‌توجه به گلوریا که همراه میز پذیرایی سمتشون میومد و خودشو بخاطر مرد کنار کشید تا بهش برخورد نکنه، زیر نگاه بیچاره‌ی بکهیون ازشون دور شد. اما صدای خشک و سرد سهون ناگهان سرجا نگهش داشت:

-راجب فوت مارشال گرندری شنیدم.

این حرف بار دیگه مشتای چانیول رو کنار بدنش لرزوند اما اینبار بکهیون هم با چشمای درشت و شوکه سمت مرد کنارش برگشت. ذهنش دریک آن شروع به تحلیل این حرف کرد و نگاه بهت­‌کرده و لرزونش سمت مردش که حالا دلیل رفتارای بی‌تحمل و تهاجمیشو میفهمید چرخید. فرمانده ارتش فوت کرده بود و بکهیون جدا از معنی و عاقبت این اتفاق برای خودش و تصمیماتش، فقط به چانیولش فکر میکرد. چانیولی که هنوز برنگشته بود اما سهون که هنوز بخاطر شنیدن لقب و صفتی که رفیق لعنتیش بهش داده بود حرصی بود ادامه داد:

-میخوام بدونی بخاطر حس بدی که زندگی داغونت بهت میده حق نداری بقیه رو به لجن بکشی. بعداز همه این‌سالها کسی که با رفتاراش لیاقت نامرد خطاب شدن داره من نیستم. اگر یچیزی بین منو تو مشترکه اونم اینه که دوست نداریم بخاطر اینکه پسر کی هستیم یا برای کسی که دوستش داریم چه ارزشی قائلیم و بخاطرش چکارا میکنیم توهین بشنویم رایان گرندری!

بکهیون هنوز حیرت‌زده از چیزی که شنیده بود و مفهومی که داشت، به شونه‌های خمیده و پهن مرد نگاه میکرد. چانیول لحظه‌ای بعد مسیرشو از سر گرفت و حتی وقتی پسرکوچکتر با صدا زدنش سرپا شد هم نایستاد. بکهیون احساس افتضاحی داشت چون میدونست حسی که چانیول داره خیلی افتضاح تره. اون کاملا به احساسات مردبزرگتر به پدرخوندش آگاه بود و میدونست فوتش وقتی همین چند روز پیش بعداز سالها دیده‌بودش و برای آخرین‌بار تقاضاشونو برای همکاری رد کرد، چقدر آزاردهنده خواهد بود.

سهون دید که پسر کنارش بار دیگه دستاشو رو صورتش گذاشت. ناخواسته نگاهش رو انگشتای لاغر و چشمگیر بکهیون موند. بنابه‌دلایلی، سهون خوب میدونست تو این عمارت چه اتفاقاتی میوفته و اینجا بود تا وظیفشو انجام بده. دستی به موهای مشکیش که برخلاف همیشه ژل‌خورده و مرتب بودن کشید و آهسته گفت:

-بابت طرز حرف زدنم عذر میخوام.

-لازم نیست با من رسمی صحبت کنی.

بکهیون نمیخواست توضیح بده فرهنگش باعث میشه از اینکه بزرگترها باهاش رسمی حرف بزنن معذب شه پس فقط پوفی کشید و چشماشو مالید:

-آزاروس­‌گرندری کی فوت کرده؟

سهون مکث کرد اما حدس زد این موضوع برای بکهیون هم به تبعیت از چانیول مهمه:

-امروز صبح.

و بکهیون فهمید چرا صبح تنها تو تخت از خواب بیدار شد. حس میکرد امروز اندازه یه دنیا خسته شده و با نگاه سردرگمی ناواضح گفت:

-من متاسفم اما امیدوارم با اینجا موندن مشکلی نداشته باشی چون الان واقعا لازم دارم تنها باشم. شب بیشتر حرف میزنیم.

سهون فقط با درک شرایط سر تکون داد و بکهیون بی‌معطلی همراه سرخدمتکار کیم که بطرز دردناکی جای شیزوکا رو پر میکرد تا ارباب‌جوان متوجه نبودن دختر همراهش نشه، سالن رو ترک کرد. باخودش فکر میکرد آیا فوت مارشال روی برنامه‌هاش تاثیری داره؟ گلوریا که سن و تجربه کمتری برای ارتباط مستقیم با غریبه‌ها داشت، با خجالت به حرف اومد:

-اتاقتون رو نشونتون میدم آقا.

سهون از لهجه‌ی ضعیف روسیش لبخند زد. اونو یاد سوفیا میانداخت. اما وقتی از روی مبل بلند شد تا همراه دخترنوجوون از اونجا بره، با لوهانی روبه‌رو شد که ابتدای راهرو ایستاده و بهش نگاه میکرد. بانداژ سفیدی دور گردن و زیر چونه‌اش خودنمایی میکرد و نگاه معذب اما همچنان حق‌بجانبشو از سهون میدزدید. چیزی از حرفای اونا سردرنیاورده بود جز یه مشت ابهام و گیجی راجب کسایی که همیشه فکر میکرد میشناسه.

با قدمای آروم جلو رفت و روبه‌روی سهون ایستاد. بعداز آخرین ملاقاتشون تو بیمارستان، آماده شنیدن هر سرزنشی شد و حتی با آهسته پایین فرستادن آب‌دهنش، برای دفاع از خودش حاضر شد اما تنها اتفاقی که افتاد، رد شدن سهون از کنارش بدون کلمه‌ای حرف یا اشاره به زخمش بود. شوکی از جای خالیش مثل سرما تو تن لوهان رخنه کرد. اوه‌سهون دقیقا همین الان بی‌محلش کرده بود؟ اونم وقتی لوهان اینجا و تو این شرایط و بخاطر حرفایی که شنیده بود تا سرحد مرگ احساس تنهایی و بی‌پناهی میکرد؟

پشت ستون طبقه­‌ی بالا، کیونگسو کنار نرده‌ها ایستاده بود و بعداز شنیدن و فهمیدن هویت‌ها و حقیقت‌هایی بزرگ، با چشمایی تیز و شوکه اونجارو قبل از دیده شدن توسط محافظ‌ها ترک کرد.

فکت این چپتر:
چانیول هیچوقت شلوارشو درنمیاره چون پشت یک از زاپ‌هاش جیب مخفی برای پنهان کردن چاقویی داره که همیشه همراهشه، بخاطرهمین وقتایی که حموم میکنه احساس ناامنی داره و بنظر خودش این نقطه ضعف مسخره‌ایه.

~
خب خب کلی از شرط زده بودید جلو و من همونطور که قول داده بودم حال دادم و یه چپتر بیشتر آپ کردم^^
خوندن کامنتاتون واقعا لذت‌بخشه،حتی یدونشم از دست نمیدم پس لطفا بیشتر احساساتشون رو توی پاراگراف‌ها باهام درمیون بزارید♡
کل بوک بیشتر از 15k: یک چپتر
کل بوک بیشتر از 15.8k: سه چپتر
بنابه درخواست بعضی از ریدرا، لینک درگاه حمایت مالی از نویسنده رو توی بیوی پیج قرار دادم. (کاملا اختیاری)
درگاه:
https://idpay.ir/cynthiapaul2002

Czytaj Dalej

To Też Polubisz

45.1K 6.6K 12
چی میشه اگه کسی رو که همیشه توی رویاهاتون میبینین رو در واقعیت ملاقات کنین ؟ 💮_______________________💮 چانیول، بکهیون رو در حالی که بیهوشه با صورت...
1.2K 227 7
روایتی واقعی از رابطه‌ی اسکندر مقدونی و معشوق ایرانی‌اش. مجلهٔ ادوکیت «پسر ایرانی» را در میان ۱۰۰ رمان برتر همجنس‌گرایانه جای داده است. ~ به قلم ماری...
1.1K 363 6
Fiction "Clay" Couple: Chanbaek Genres: Slice of life, Romance, Angst Author: Dreamer Summary: "باران بر شیشه های شکسته میبارید. کوبش قطرات سنگینش، ب...
10.8K 3.8K 39
←فیک: توپ مخرب گنده، معجزه های بزرگ-فصل دوم ←وضعیت: کامل شده ←کاپل: کایسو • سهبک ←ژانر: انگست، رمنس، اسمات ‡خلاصه‡ "جونگین کیونگسو رو از خودش روند و...