Undertaker (COMPLETED)

By CynthiaPaul2002

338K 93.1K 30.3K

✫چانیول، یه بوکسر زیرزمینی 35 سالست که تو روسیه‌ همه به اسم رایان میشناسنش و از بعد تصادف پارسالش، دنبال گذشت... More

𝑪𝒉0
𝑪𝒉1
𝑪𝒉2
𝑪𝒉3
𝑪𝒉4
𝑪𝒉5
𝑪𝒉6
𝑪𝒉7
𝑪𝒉8
𝑪𝒉9
𝑪𝒉10
𝑪𝒉11
𝑪𝒉12
𝑪𝒉13
𝑪𝒉14
𝑪𝒉15
𝑪𝒉16
𝑪𝒉17
𝑪𝒉18
𝑪𝒉19
𝑪𝒉20
𝑪𝒉22
𝑪𝒉23
𝑪𝒉24
𝑪𝒉25
𝑪𝒉26
𝑪𝒉27
𝑪𝒉28
𝑪𝒉29
𝑪𝒉30
𝑪𝒉31
𝑪𝒉32
𝑪𝒉33
𝑪𝒉34
𝑪𝒉35
𝑪𝒉36
𝑪𝒉37
𝑪𝒉38
𝑪𝒉39
𝑪𝒉40
𝑪𝒉41
𝑪𝒉42
𝑪𝒉43
𝑪𝒉44
𝑪𝒉45
𝑪𝒉46
𝑪𝒉47
𝑪𝒉48
𝑪𝒉49
𝑪𝒉50
𝑪𝒉51
𝑪𝒉52
𝑪𝒉53
𝑪𝒉54
𝑪𝒉55
𝑪𝒉56
𝑪𝒉57
𝑪𝒉58
𝑪𝒉59
𝑪𝒉60
𝑪𝒉61
𝑪𝒉62
𝑪𝒉63
𝑪𝒉64
𝑪𝒉65
𝑪𝒉66
𝑪𝒉67
𝑪𝒉68
𝑪𝒉69
𝑪𝒉70
𝑪𝒉71
𝑪𝒉72
𝑪𝒉73
𝑪𝒉74
𝑪𝒉75
𝑪𝒉76
𝑪𝒉77
𝑪𝒉78
𝑪𝒉79
𝑪𝒉80
𝑪𝒉81
𝑪𝒉82
𝑪𝒉83
𝑪𝒉84 (End)
𝑪𝒉85 (Facts)

𝑪𝒉21

3.1K 1K 302
By CynthiaPaul2002

بکهیون نمیفهمید کجارو اشتباه کرده بود که حالا مجبور بود روی مبل تک نفره سلطنتی مرکز سالن بشینه و یباردیگه دو مردی که جلوش روبه همدیگه نشسته بودن رو تماشا کنه. وقتی مطمئن شده بود ادوارد بخاطر مورد کاری ضروری همراه تعداد زیادی از افرادش شهر رو ترک کردن، به­‌هیچ­‌وجه انتظار نداشت همسرش خودشو برای کریسمس برسونه.

سالن بالاخره آماده­‌ی جشن کوچیک و خانوادگی امشب به سر میبرد و با فضای گرم و زیباش پذیرای اونا بود. پاپا درحالی که هنوز روی صندلی راک قهوه‌ای سوخته‌اش کنار شومینه نشسته بود، با مهربونی به سوهیونی نگاه میکردن که با لباس های شیک و زیباش جلوش روی فرش پشمی نشسته بود و زخم زانوش رو با افتخار و خوشحالی به عموی عزیزش نشون میداد.

بکهیون فقط میتونست در سکوتی که داشت سرشو منفجر میکرد، به میز کوچیک بین ادوارد و چانیول نگاه کنه که تخته و مهره‌های درشت و زیبای شطرنج روش چیده شده بودن. این یه موقعیت کوفتی و غیرقابل باور بود که شب کریسمس رو با عشق سابق و همسر فعلیش بگذرونه و حس میکرد از شدت استرس و عرق داره ذوب میشه درحالی که اونا خیلی هم آروم بودن.

ادوارد که از لحظه ورود به اتاق موسیقی و دیدن همسرش و مرد آشنای کنارش هنوز عجیب لبخند میزد، درحالی که روی مبل تک‌نفره نشسته و روی بازی تمرکز کرده بود، مهره اسب سیاهشو برای بار چندم روی تخته حرکت داد و گفت:

-از آخرین باری که با کای ملاقات داشتم خیلی میگذره و مدت‌هاست بخاطر رسیدگی به مشکلات داخلی لایگر، به دلفین‌سیاه نیومدم...دفعه قبل فرصت همنشینی نداشتیم و حقیقتا برگشتنم و دوباره دیدنت مایه مسرته چون در آخر منم عضوی از خانواده‌ی اون پایینم.

چانیول نخواست به ملاقات قبلیشون اشاره کنه و مرد روسی تنها خنده‌ای کرد و روی مبل عقب برگشت:

-واقعا خوشحالم در چنین شبی شانس اینو دارم تا از معدود مهمونامون که از قضا بوکسر موردعلاقه‌ی همسرم از زیرزمینه پذیرایی کنم. حدس میزنم قرار بود کریسمس رو به تنهایی بگذرونی رایان اما مطمئنم بکهیون خیلی خوشحاله که اینجایی، هوم؟

و با چرخوندن صورتش سمت همسرش که درظاهر فقط با آرامش تماشاشون میکرد اما در باطن درحال دیوونه شدن بود ادامه داد:

-ما تقریبا هیچ مهمونی نداریم و این شاید اولین بار باشه درسته عزیزم؟

بکهیون با ملایمت لبخند طبیعی روی لب نشوند:

-همینطوره...درکنار شلوغی خیابونها، هوا هم برای برگشتن به شهر مساعد نبود وگرنه...همونطور که دیدیم رایان واقعا اصرار داشت برگرده.

همینطور هم بود. چانیول متوجه شده بود به محض ورود لرد ادوارد به جمعشون، بکهیون تا حد زیادی بنابه دلایلی که نمیدونست شوکه شده، بهرحال یادش بود اون پسر گفته بود همسرش قرار نیست برگرده. بکهیون همین حالا هم محتاط رفتار میکرد و چانیول حتی اگر رفتارای بکهیون هم نبود، تمایلی به موندن تو جمع خانوادگی لرد ادوارد نداشت.

دفعه قبل که به موزانایت اومده و رئیس لایگر رو ملاقات کرده بود، این مرد هوشیاری کاملی نداشت اما اینبار ادوارد از دیدن بوکسر موردعلاقه‌ی همسرش ابراز خوشحالی کرد و برای موندن و شریک شدن جشن امشب بهش اصرار کرده بود و مدام گفته بود شاید چانیول به یاد نیاره اما بکهیون همیشه خودشو برای مسابقه­‌هاش میرسونده چون طرفدار پروپاقرصش بوده. خجالت­‌آور بود؛ و نفرت­‌انگیز!

چانیول کت چرمشو هنوز از تن خارج نکرده بود چون زیرش فقط تیشرت مشکی داشت و علاقه­‌ای به یه مکالمه قوی با مرد جلوش هم نداشت پس وقتی میوما فنجان­ه‌ای قهوه رو جلوشون گذاشت، با تکون دادن یکی­‌از مهره‌های قرمزش جواب داد:

-در روسیه ما نمیتونیم دعوت شام سال نور رو به راحتی رد کنیم. شما بهتر میدونید قربان.

بدون نگاهی به بکهیون، انگار دقیقا خطاب به اون و نگاه برّنده­اش توضیح داد بود. پسرکوچکتر لبخندای زورکی میزد چون همسرش خیلی خوشحال و سرحال بدون اینکه ناگهانی برگشتنش و حضور دوباره­‌ی چانیول اینجا موضوع عجیبی باشه لبخندهای بزرگ میزد. رئیس لایگر با این عنوان و موقعیت، دقیقا چرا غریبه‌ای مثل چانیول رو به مهمونی خانوادگی دعوت کرده بود؟

شک نداشت کیونگسو لقب مهمان ویژه رو تو گزارش دفعه پیش به رئیسش روی چانیول گذاشته. همین منشی لعنتی که با چشمای مرگبارش کنار مَستر ایستاده بود و فشار فضارو روی بکهیون بیشتر میکرد. حقیقت این بود که بکهیون از حالتای آروم همسرش بیشتر از بقیه مواقع میترسید و تو این لحظه رفتارای ادوارد زیادی آروم بودن!

اما مرد روسی که خودشو پادشاه شطرنج معرفی کرده بوده و روی پیشنهاد بازی اصرار ورزیده بود، بنظر خیلی هم خوشحال میرسید و چشمای سبزشو با نیشخند جذابی روی تخته میچرخوند تا درآخر یکی از قلعه­‌های قرمز چانیول رو از تخته بیرون انداخت:

-یه عده میگن شطرنج شکنجه­‌ی ذهنیه...اما من واقعا از مردایی که شطرنج بازی میکنن خوشم میاد! اونا یه تجسم واقعی و رئالیسم از زندگی دارن! کسایی که به حقایق واقفن؛ وگرنه نمیتونن پشت این میز بشینن! کسایی که بارها ترجیح دادن جای مهره­‌های این تخته میبودن و زندگی آغشته به قانون­‌های شکسته­‌نشدنی میچشیدن!

و با همون نیشخند روی لباش، آرنجاشو روی زانو پایه کرد و نگاهشو روی مهره­‌ها نگه داشت:

-یه زندگی مثل رژه­‌ی کوچیک و منظم روی این میز. ما نقشه میریزیم اما اجراش مشروط به حرکتاییه که رقیب انجام میده...این رقیب تو زندگی همون سرنوشته و کسی که با سرنوشتش نجنگه نمیتونه رو این میز بمونه! بازی­ای که فقط به بردنه!

چانیول چیزی نگفت و تنها با چشمایی تنگ شده گوش داد. پیرهن سفید ادوارد که دکمه های بالایی یقه‌اش رو باز گذاشته و آستیناشو بالا زده بود به جذابیت مرد اضافه میکرد. ساق دستاش بیرون از آستین، ردی از سوختگی داشتن و صدای بکهیون تو سر چانیول پیچید.

" شیش سال پیش تمام خانواده و زندگیم توی یه آتش‌سوزی بزرگ داخل عمارتمون در کره‌جنوبی سوخت... "

بدون اینکه قصد شرکت تو مکالمه رو داشته باشه فقط مهره سربازشو تکون داد و چشمای تیز ادوارد با موهای سیاهی که به گردنش میرسید و به زیبایی عقب زده بود، دست بوکسرو سوراخ میکرد:

-شطرنج خود زندگیه! مثل همون لحظه­‌ای که حرکتی انجام میدی و دستتو از روی مهره برمیداری و تازه میفهمی چه اشتباهی کردی اما نه عواقبشو میدونی، نه راه برگشت داری!

نگاه بکهیون با اخم کمرنگی رو میز میچرخید و نمیتونست سر از بازی اونا دربیاره چون هیچ­وقت پایه­‌ی اصرارهای همراهی همسرش برای نشستن طرف دیگه­‌ی میز نبود اما خوب میفهمید ادوارد تو این لحظه کلی مهره مهم از چانیول گرفته و اون یادش نمیومد چانیول تو زیرزمین قهرمان شطرنج یا چیزی بوده باشه. اصلا دوست نداشت از خودش بپرسه ترجیح میده کدومشون ببره!

کیونگسو هنوز با نگاه زهرآگینش سایه­‌ای سیاه رو سرشون پخش کرده بود و ادوارد لبخندزنان مهره دیگه­‌ای از حریفشو که به گفته­‌ی خودش اشتباه تکون داده بود بیرون میانداخت و همچنان غرق صحبت بود:

-دنیای شطرنج پر از عشق و رابطه­‌ست...اونا با تمام وجود و ماهیتشون برای نجات و بردن میجنگن و این همبستگی ستودنیه. رابطه­‌هایی جانشدنی که به هیچ مهره­‌ای اجازه خیانت و جدایی نمیده چون...

مکثی کرد و با چرخوندن نگاهش سمت بکهیون که هنوز در سکوت فقط بهشون نگاه میکرد، لبخند جذابی روی فریبندگی همسرش پاشید:

-مهره­‌ها اگه بخوان به شاهشون پشت کنن بازی عوض میشه!

بکهیون اینبار به وضوح نگاه میخکوب همسرشو دریافت کرد و مردمکای حریص ادوارد بخاطر تیزی چشمای بکهیون یک­‌دور روی بدنش چرخید. چانیول خونسردانه مهرشو تکون داد و نیم­‌نگاهی به دستیار خشک و مشکی‌پوش لرد ادوارد انداخت که بازم مثل دفعه قبل طور خاصی بهش خیره بود. کیونگسو بعداز کات کردن سیگار برگ برای رئیسش، اونو به دستش داد و ادوارد با گرفتن اولین پک ازش، دست به مهره‌های خودش برد:

-کسایی که شطرنج بازی میکنن بین ادامه دادن وظیفه­ای که براشون تعیین شده یا جنگیدن با سرنوشتشون میمونن و اینجاست که اسم شکنجه میگیره...چون گاهی یه شاه قدرتمند هستی که حتی بعداز باخت هم کسی جرات بیرون انداختنشو از صفحه نداره...گاهی هم یه سرباز ناامید که چون فقط راست میره، از کج بهش حمله میشه...این حکایت دنیاست!

بوی آشنای پروتال از دودی که لبهای ادوارد رو رها کرد باعث شد وقتی کیونگسو ظرف سیگارو جلوی بوکسر گرفت، چانیول بدون نشون دادن نفرتش از این ماده فقط خونسردانه رد کنه. ادوارد با پک­‌های غلیظی که به نوبه خودش اعصاب همسرش و مرد جلوشو بهم میریخت، روی زانو خم شد و به مهره قرمز دیگه­‌ای حمله کرد و ادامه داد:

-همون سرباز جانبرکفی که با همه مهره­‌ها تو این میدون فرق میکنه و حتی اجازه عقب برگشتن هم نداره. شطرنج­باز بودن بهت اجازه میده سربازای اطرافتو بشناسی و دور خودت جمع کنی.

چانیول حتی با از دست دادن مهره­‌ی وزیرش تغییری تو صورتش ایجاد نشد. با خودش فکر میکرد اون مرد حتی سیگارهای برگشو هم دستکاری میکنه؟ نگاه سرد کیونگسو و چشمای دقیق بکهیون رو روی خودش حس میکرد اما درنهایت فقط با آرامش نوبتشو انجام داد. ادوارد سیگارشو توی ظرف کنارش تکوند و نگاهش تماما رو مهره­‌های معدود باقی­مونده­‌ی حریفش میچرخید:

-تنها فرقشون اینه که تو زندگی برخلاف شطرنج...حتی بعداز کیش و مات هم بازی ادامه پیدا میکنه!

و با خم شدن سمت میز بینشون، با دستی که سیگار و حلقه درخشانش بین انگشتاش قرار داشت، مهره سیاه و زینتی وزیرش رو حرکت داد و اینبار روبه‌روی مهره شاه قرمز چانیول گذاشت. نگاه بکهیون اخم­آلود رو تخته بین دومرد باریک شد. ادوارد عقب برگشت و بعداز پک دیگه‌ای به سیگارش، همراه نیشخند خرسندی پا روی پا انداخت:

-کیش!

چانیول حرکتی نکرد. بکهیون اعتراف میکرد نگران نتیجه میز شده و نگاه ناامید همه رو شاه قرمز و اسیر شده­‌ی بوکسر بود؛ به جز چانیولی که از ابتدای بازی تمایلی به شرکت تو این بحث نداشت اما بالاخره روی زانو خم شد و حینی که دستشو سمت مهره‌ سربازش میبرد سکوت طولانیشو شکست:

-حق با شماست قربان. زندگی کاملا شبیه شطرنجه اما...

زیر نگاه سردرگم بقیه، دست پر تتوی بوکسر مهره ساده سربازش رو فقط یک خونه جلوتر برد و با قرار گرفتن تو خط موربی با شاه حریف، راهشو با گیر انداختنش بین بقیه مهره­‌های سیاهی که ادوارد بی­رحمانه دور شاهش چیده بود بست:

-گاهی تو زندگی واقعی هم کیش و مات هایی اتفاق میوفته که بازی رو برای همیشه تموم میکنه!

بکهیون بهت‌زده به اون صحنه زل زده بود و کیونگسو که باورش نمیشد لرد ادوارد شطرنج رو به اون مرد باخته باشه، اخم غلیظی رو ابروهای پهنش کشیده بود اما چانیول با بی­‌حس خاصی روی مبل عقب برگشت:

-کیش...و مات.

و ادوارد حتی بعداز گذشت چند دقیقه نسبت به اولین باختش تو بازی که خودشو پادشاهش معرفی کرده بود، فقط تکخند حیرت­‌زده­ای زد. انگشتای بکهیون نامحسوس به شلوارش چنگ زدن؛ این اصلا خوب نبود. اما قبل از اینکه برای بهتر کردن جو حرفی بزنه، نگاه ادوارد رو مهره­‌های نامنظم بینشون رنگ غیظ گرفت و خنده‌ای که به مرور بلند و بلندتر شد، گردنشو عقب برد.

ادوارد میخندید چون تمام مدت مغرورانه روی حمله به حریف و زندانی کردن شاه سیاهش بین مهره­‌های خودش تمرکز کرده بود درحالی که انتظار شکست بخاطر یه مهره ساده سرباز بی­خاصیت و یه روزنه کوچیک رو نداشت. نه. ادوارد عاشق بازی بود و نمیزاشت هرگز تموم شه!

فکت این چپتر:
در این چپتر، شطرنجی که دو مرد بر سرش بازی میکردن، نماد بکهیون بود.

Continue Reading

You'll Also Like

83.4K 26K 33
_هرگز فکرشم نمیکردم آرامشی که توی این ۳۳ سال از زندگیم دنبالش بودم رو توی یه روستا، بینِ کشتزار پیدا میکنم.🌾 🔺️پارک چانیول، پزشک عمومی ای که از زند...
314K 117K 52
🏺✨ بکهیون یه هایبرد پاپیه که درست از وقتی که به بلوغ هایبردی رسید و فهمید وقتی زیادی هیجان‌زده میشه دم و گوشاش بی اجازه میان بیرون چشم‌هاش روی گربه...
750 126 5
اشتباه یونجون دقیقا زمانی بود که فکر نمیکرد دیگه آدم رو به روش رو ببینه ؛چه برسه به اینکه آیندش با اون رقم بخوره.
20.5K 2.2K 20
داستان از خانواده ای شروع میشه که بعد از اینکه مادر فهمید یک پسر امگا به دنیا آورده تصمیم میگیره دوتا آلفای دوقلو که خیلی ازشون خوشش اومده بود رو بر...