بکهیون نمیفهمید کجارو اشتباه کرده بود که حالا مجبور بود روی مبل تک نفره سلطنتی مرکز سالن بشینه و یباردیگه دو مردی که جلوش روبه همدیگه نشسته بودن رو تماشا کنه. وقتی مطمئن شده بود ادوارد بخاطر مورد کاری ضروری همراه تعداد زیادی از افرادش شهر رو ترک کردن، بههیچوجه انتظار نداشت همسرش خودشو برای کریسمس برسونه.
سالن بالاخره آمادهی جشن کوچیک و خانوادگی امشب به سر میبرد و با فضای گرم و زیباش پذیرای اونا بود. پاپا درحالی که هنوز روی صندلی راک قهوهای سوختهاش کنار شومینه نشسته بود، با مهربونی به سوهیونی نگاه میکردن که با لباس های شیک و زیباش جلوش روی فرش پشمی نشسته بود و زخم زانوش رو با افتخار و خوشحالی به عموی عزیزش نشون میداد.
بکهیون فقط میتونست در سکوتی که داشت سرشو منفجر میکرد، به میز کوچیک بین ادوارد و چانیول نگاه کنه که تخته و مهرههای درشت و زیبای شطرنج روش چیده شده بودن. این یه موقعیت کوفتی و غیرقابل باور بود که شب کریسمس رو با عشق سابق و همسر فعلیش بگذرونه و حس میکرد از شدت استرس و عرق داره ذوب میشه درحالی که اونا خیلی هم آروم بودن.
ادوارد که از لحظه ورود به اتاق موسیقی و دیدن همسرش و مرد آشنای کنارش هنوز عجیب لبخند میزد، درحالی که روی مبل تکنفره نشسته و روی بازی تمرکز کرده بود، مهره اسب سیاهشو برای بار چندم روی تخته حرکت داد و گفت:
-از آخرین باری که با کای ملاقات داشتم خیلی میگذره و مدتهاست بخاطر رسیدگی به مشکلات داخلی لایگر، به دلفینسیاه نیومدم...دفعه قبل فرصت همنشینی نداشتیم و حقیقتا برگشتنم و دوباره دیدنت مایه مسرته چون در آخر منم عضوی از خانوادهی اون پایینم.
چانیول نخواست به ملاقات قبلیشون اشاره کنه و مرد روسی تنها خندهای کرد و روی مبل عقب برگشت:
-واقعا خوشحالم در چنین شبی شانس اینو دارم تا از معدود مهمونامون که از قضا بوکسر موردعلاقهی همسرم از زیرزمینه پذیرایی کنم. حدس میزنم قرار بود کریسمس رو به تنهایی بگذرونی رایان اما مطمئنم بکهیون خیلی خوشحاله که اینجایی، هوم؟
و با چرخوندن صورتش سمت همسرش که درظاهر فقط با آرامش تماشاشون میکرد اما در باطن درحال دیوونه شدن بود ادامه داد:
-ما تقریبا هیچ مهمونی نداریم و این شاید اولین بار باشه درسته عزیزم؟
بکهیون با ملایمت لبخند طبیعی روی لب نشوند:
-همینطوره...درکنار شلوغی خیابونها، هوا هم برای برگشتن به شهر مساعد نبود وگرنه...همونطور که دیدیم رایان واقعا اصرار داشت برگرده.
همینطور هم بود. چانیول متوجه شده بود به محض ورود لرد ادوارد به جمعشون، بکهیون تا حد زیادی بنابه دلایلی که نمیدونست شوکه شده، بهرحال یادش بود اون پسر گفته بود همسرش قرار نیست برگرده. بکهیون همین حالا هم محتاط رفتار میکرد و چانیول حتی اگر رفتارای بکهیون هم نبود، تمایلی به موندن تو جمع خانوادگی لرد ادوارد نداشت.
دفعه قبل که به موزانایت اومده و رئیس لایگر رو ملاقات کرده بود، این مرد هوشیاری کاملی نداشت اما اینبار ادوارد از دیدن بوکسر موردعلاقهی همسرش ابراز خوشحالی کرد و برای موندن و شریک شدن جشن امشب بهش اصرار کرده بود و مدام گفته بود شاید چانیول به یاد نیاره اما بکهیون همیشه خودشو برای مسابقههاش میرسونده چون طرفدار پروپاقرصش بوده. خجالتآور بود؛ و نفرتانگیز!
چانیول کت چرمشو هنوز از تن خارج نکرده بود چون زیرش فقط تیشرت مشکی داشت و علاقهای به یه مکالمه قوی با مرد جلوش هم نداشت پس وقتی میوما فنجانهای قهوه رو جلوشون گذاشت، با تکون دادن یکیاز مهرههای قرمزش جواب داد:
-در روسیه ما نمیتونیم دعوت شام سال نور رو به راحتی رد کنیم. شما بهتر میدونید قربان.
بدون نگاهی به بکهیون، انگار دقیقا خطاب به اون و نگاه برّندهاش توضیح داد بود. پسرکوچکتر لبخندای زورکی میزد چون همسرش خیلی خوشحال و سرحال بدون اینکه ناگهانی برگشتنش و حضور دوبارهی چانیول اینجا موضوع عجیبی باشه لبخندهای بزرگ میزد. رئیس لایگر با این عنوان و موقعیت، دقیقا چرا غریبهای مثل چانیول رو به مهمونی خانوادگی دعوت کرده بود؟
شک نداشت کیونگسو لقب مهمان ویژه رو تو گزارش دفعه پیش به رئیسش روی چانیول گذاشته. همین منشی لعنتی که با چشمای مرگبارش کنار مَستر ایستاده بود و فشار فضارو روی بکهیون بیشتر میکرد. حقیقت این بود که بکهیون از حالتای آروم همسرش بیشتر از بقیه مواقع میترسید و تو این لحظه رفتارای ادوارد زیادی آروم بودن!
اما مرد روسی که خودشو پادشاه شطرنج معرفی کرده بوده و روی پیشنهاد بازی اصرار ورزیده بود، بنظر خیلی هم خوشحال میرسید و چشمای سبزشو با نیشخند جذابی روی تخته میچرخوند تا درآخر یکی از قلعههای قرمز چانیول رو از تخته بیرون انداخت:
-یه عده میگن شطرنج شکنجهی ذهنیه...اما من واقعا از مردایی که شطرنج بازی میکنن خوشم میاد! اونا یه تجسم واقعی و رئالیسم از زندگی دارن! کسایی که به حقایق واقفن؛ وگرنه نمیتونن پشت این میز بشینن! کسایی که بارها ترجیح دادن جای مهرههای این تخته میبودن و زندگی آغشته به قانونهای شکستهنشدنی میچشیدن!
و با همون نیشخند روی لباش، آرنجاشو روی زانو پایه کرد و نگاهشو روی مهرهها نگه داشت:
-یه زندگی مثل رژهی کوچیک و منظم روی این میز. ما نقشه میریزیم اما اجراش مشروط به حرکتاییه که رقیب انجام میده...این رقیب تو زندگی همون سرنوشته و کسی که با سرنوشتش نجنگه نمیتونه رو این میز بمونه! بازیای که فقط به بردنه!
چانیول چیزی نگفت و تنها با چشمایی تنگ شده گوش داد. پیرهن سفید ادوارد که دکمه های بالایی یقهاش رو باز گذاشته و آستیناشو بالا زده بود به جذابیت مرد اضافه میکرد. ساق دستاش بیرون از آستین، ردی از سوختگی داشتن و صدای بکهیون تو سر چانیول پیچید.
" شیش سال پیش تمام خانواده و زندگیم توی یه آتشسوزی بزرگ داخل عمارتمون در کرهجنوبی سوخت... "
بدون اینکه قصد شرکت تو مکالمه رو داشته باشه فقط مهره سربازشو تکون داد و چشمای تیز ادوارد با موهای سیاهی که به گردنش میرسید و به زیبایی عقب زده بود، دست بوکسرو سوراخ میکرد:
-شطرنج خود زندگیه! مثل همون لحظهای که حرکتی انجام میدی و دستتو از روی مهره برمیداری و تازه میفهمی چه اشتباهی کردی اما نه عواقبشو میدونی، نه راه برگشت داری!
نگاه بکهیون با اخم کمرنگی رو میز میچرخید و نمیتونست سر از بازی اونا دربیاره چون هیچوقت پایهی اصرارهای همراهی همسرش برای نشستن طرف دیگهی میز نبود اما خوب میفهمید ادوارد تو این لحظه کلی مهره مهم از چانیول گرفته و اون یادش نمیومد چانیول تو زیرزمین قهرمان شطرنج یا چیزی بوده باشه. اصلا دوست نداشت از خودش بپرسه ترجیح میده کدومشون ببره!
کیونگسو هنوز با نگاه زهرآگینش سایهای سیاه رو سرشون پخش کرده بود و ادوارد لبخندزنان مهره دیگهای از حریفشو که به گفتهی خودش اشتباه تکون داده بود بیرون میانداخت و همچنان غرق صحبت بود:
-دنیای شطرنج پر از عشق و رابطهست...اونا با تمام وجود و ماهیتشون برای نجات و بردن میجنگن و این همبستگی ستودنیه. رابطههایی جانشدنی که به هیچ مهرهای اجازه خیانت و جدایی نمیده چون...
مکثی کرد و با چرخوندن نگاهش سمت بکهیون که هنوز در سکوت فقط بهشون نگاه میکرد، لبخند جذابی روی فریبندگی همسرش پاشید:
-مهرهها اگه بخوان به شاهشون پشت کنن بازی عوض میشه!
بکهیون اینبار به وضوح نگاه میخکوب همسرشو دریافت کرد و مردمکای حریص ادوارد بخاطر تیزی چشمای بکهیون یکدور روی بدنش چرخید. چانیول خونسردانه مهرشو تکون داد و نیمنگاهی به دستیار خشک و مشکیپوش لرد ادوارد انداخت که بازم مثل دفعه قبل طور خاصی بهش خیره بود. کیونگسو بعداز کات کردن سیگار برگ برای رئیسش، اونو به دستش داد و ادوارد با گرفتن اولین پک ازش، دست به مهرههای خودش برد:
-کسایی که شطرنج بازی میکنن بین ادامه دادن وظیفهای که براشون تعیین شده یا جنگیدن با سرنوشتشون میمونن و اینجاست که اسم شکنجه میگیره...چون گاهی یه شاه قدرتمند هستی که حتی بعداز باخت هم کسی جرات بیرون انداختنشو از صفحه نداره...گاهی هم یه سرباز ناامید که چون فقط راست میره، از کج بهش حمله میشه...این حکایت دنیاست!
بوی آشنای پروتال از دودی که لبهای ادوارد رو رها کرد باعث شد وقتی کیونگسو ظرف سیگارو جلوی بوکسر گرفت، چانیول بدون نشون دادن نفرتش از این ماده فقط خونسردانه رد کنه. ادوارد با پکهای غلیظی که به نوبه خودش اعصاب همسرش و مرد جلوشو بهم میریخت، روی زانو خم شد و به مهره قرمز دیگهای حمله کرد و ادامه داد:
-همون سرباز جانبرکفی که با همه مهرهها تو این میدون فرق میکنه و حتی اجازه عقب برگشتن هم نداره. شطرنجباز بودن بهت اجازه میده سربازای اطرافتو بشناسی و دور خودت جمع کنی.
چانیول حتی با از دست دادن مهرهی وزیرش تغییری تو صورتش ایجاد نشد. با خودش فکر میکرد اون مرد حتی سیگارهای برگشو هم دستکاری میکنه؟ نگاه سرد کیونگسو و چشمای دقیق بکهیون رو روی خودش حس میکرد اما درنهایت فقط با آرامش نوبتشو انجام داد. ادوارد سیگارشو توی ظرف کنارش تکوند و نگاهش تماما رو مهرههای معدود باقیموندهی حریفش میچرخید:
-تنها فرقشون اینه که تو زندگی برخلاف شطرنج...حتی بعداز کیش و مات هم بازی ادامه پیدا میکنه!
و با خم شدن سمت میز بینشون، با دستی که سیگار و حلقه درخشانش بین انگشتاش قرار داشت، مهره سیاه و زینتی وزیرش رو حرکت داد و اینبار روبهروی مهره شاه قرمز چانیول گذاشت. نگاه بکهیون اخمآلود رو تخته بین دومرد باریک شد. ادوارد عقب برگشت و بعداز پک دیگهای به سیگارش، همراه نیشخند خرسندی پا روی پا انداخت:
-کیش!
چانیول حرکتی نکرد. بکهیون اعتراف میکرد نگران نتیجه میز شده و نگاه ناامید همه رو شاه قرمز و اسیر شدهی بوکسر بود؛ به جز چانیولی که از ابتدای بازی تمایلی به شرکت تو این بحث نداشت اما بالاخره روی زانو خم شد و حینی که دستشو سمت مهره سربازش میبرد سکوت طولانیشو شکست:
-حق با شماست قربان. زندگی کاملا شبیه شطرنجه اما...
زیر نگاه سردرگم بقیه، دست پر تتوی بوکسر مهره ساده سربازش رو فقط یک خونه جلوتر برد و با قرار گرفتن تو خط موربی با شاه حریف، راهشو با گیر انداختنش بین بقیه مهرههای سیاهی که ادوارد بیرحمانه دور شاهش چیده بود بست:
-گاهی تو زندگی واقعی هم کیش و مات هایی اتفاق میوفته که بازی رو برای همیشه تموم میکنه!
بکهیون بهتزده به اون صحنه زل زده بود و کیونگسو که باورش نمیشد لرد ادوارد شطرنج رو به اون مرد باخته باشه، اخم غلیظی رو ابروهای پهنش کشیده بود اما چانیول با بیحس خاصی روی مبل عقب برگشت:
-کیش...و مات.
و ادوارد حتی بعداز گذشت چند دقیقه نسبت به اولین باختش تو بازی که خودشو پادشاهش معرفی کرده بود، فقط تکخند حیرتزدهای زد. انگشتای بکهیون نامحسوس به شلوارش چنگ زدن؛ این اصلا خوب نبود. اما قبل از اینکه برای بهتر کردن جو حرفی بزنه، نگاه ادوارد رو مهرههای نامنظم بینشون رنگ غیظ گرفت و خندهای که به مرور بلند و بلندتر شد، گردنشو عقب برد.
ادوارد میخندید چون تمام مدت مغرورانه روی حمله به حریف و زندانی کردن شاه سیاهش بین مهرههای خودش تمرکز کرده بود درحالی که انتظار شکست بخاطر یه مهره ساده سرباز بیخاصیت و یه روزنه کوچیک رو نداشت. نه. ادوارد عاشق بازی بود و نمیزاشت هرگز تموم شه!
فکت این چپتر:
در این چپتر، شطرنجی که دو مرد بر سرش بازی میکردن، نماد بکهیون بود.