"ugly beta" __chanbaek

By pink_girl_2000

318K 74.1K 11.6K

خلاصه🖋📚: چی میشه اگه بیون بکهیون،خرخون کالج،همون بتای زشت و خود شیفته ای که چانیول ازش متنفره یه روز صبح از... More

part ⁰
part ¹
part ²
part ³
part ⁴
part ⁵
part ⁶
part⁷
part ⁸/¹
part ⁸/²
part ⁹
part ¹⁰
part ¹¹
part ¹²
part ¹³
part ¹⁴
part ¹⁵
part ¹⁶
part ¹⁷
part¹⁸
part ¹⁹
part ²⁰
"characters"
part ²¹
part ²²
part ²³
part ²⁴
part ²⁵
part ²⁶
part ²⁷
part ²⁸
part ²⁹
part ³⁰
part³¹
part ³²
part³³
part ³⁴
part ³⁵
part ³⁶
part ³⁷
part³⁸
part ³⁹
part ⁴⁰
part ⁴¹
part ⁴²
part⁴³
part⁴⁵
part⁴⁶
part ⁴⁷
part ⁴⁸
part ⁴⁹
part(last)
meme(fun)

part ⁴⁴

4.9K 1.3K 247
By pink_girl_2000


بکهیون ناله ای کرد و گردنش رو برای دسترسی بیشتر به آلفا کج کرد.
خودش هم نمی دونست چه مرگشه اما لعنت،
از حرکت لبای چانیول روی گردنش لذت می برد.

-فاک بک...گردنت خیلی حساسه.
چانیول کنار گوشش گفت و سر کار قبلیش برگشت و ناله ی خوش آهنگ امگا رو یه بار دیگه بلند کرد.

-هیسسس...یکم ساکت باش بک،اگه یه بار دیگه اون
پرستار بیاد هر دومونو از اینجا بیرون میکنه.
چانیول هشدار داد و بکهیون موهای پسر بزرگتر رو
محکم کشید.
-اگه یه بار دیگه با من اینجوری حرف بزنی
پارک،گردنتو میشکنم.
چانیول آب دهنش رو قورت داد و نگاهی به صورت اخم الود امگا انداخت و سرش رو تکون داد.

فکر می کرد بکهیون بالاخره قبولش کرده اما هنوزم
پارک صداش می کرد...!
اصلا بهش علاقه ای داشت؟
نه...
دیگه نمی تونست تحمل کنه،واقعا می خواست از
احساسات بکهیون با خبر بشه.

بدون توجه به دیک برامده ی خودش و بکهیون بین
خودشون فاصله انداخت.
دوباره می تونست کارشو از سر بگیره اما فعلا جواب سوالش مهمتر بود.

-بک...
تو صورت امگا نگاه کرد.
-اصلا منو دوست داری؟
با یه لحن ناراحت پرسید و ابروهای بکهیون از تعجب بالا پرید.

-چی؟این چه سوالیه که تو این موقعیت میپرسی.
بکهیون پاهاش رو بهم چسبوند و سعی کرد درد دیکش رو نادیده بگیره.

-برام مهمه بک...دوستم داری یا نه؟
بکهیون با تعجب چند بار پلک زد و آلفا حرفش رو ادامه داد.
-می دونی بک شک دارم اصلا دوستم داشته
باشی...اصلا تا حالا چند بار منو به اسم صدا کردی؟فکر نمی کنم به تعدا انگشتای دست هم برسه.

بکهیون نگاهی به سر تا پای آلفا انداخت و سرش رو با گیجی خاروند.
چرا چانیول اینقدر ناگهانی عجیب رفتار نمی کرد؟
-حالت خوبه؟

چانیول سرش رو به چپ و راست تکون داد.
اون فقط میخواست یه دوست دارم ساده از دهن جفتش بشنوه و دوباره مشغول لذت دادن به خودش و امگا بشه اما بکهیون دهنش رو بسته نگه داشته بود و چیزی رو که دلش می خواست بهش نمی گفت.

-نه...خوب نیستم،جفتم دوستم نداره،آلفاشو دوست
نداره...چطور انتظار داری خوب باشم...؟
با ناراحتی گفت و یه قدم دیگه از پسر کوچیکتر فاصله گرفت.

بکهیون نگاهی به جلوی شلوار خودش و چانیول انداخت و موهاش رو از پیشونیش کنار زد.
نمی دونست چرا چانیول این بحث رو پیش اورده دلیلش هر چی که بود دیک هر دوشون دوباره خوابیده بود.
-من هیچ وقت نگفتم که...
چانیول بهش فرصت نداد که حرفش رو کامل کنه.

-تو هیچ وقت علاقه ت رو به من نشون ندادی بک...
به سمت در قدم برداشت.
-من تنهات میذارم با خودت فکر کن ببین منو دوست
داری یا نه...هر چند...
مکثی کرد و سرش رو با تاسف تکون داد.
-هر چند تو منو فقط به خاطر بدنم میخوای.
گفت و با ناراحتی بکهیون رو که با یه صورت متعجب و ابروهای بالا پریده بهش زل زده بود رو تنها گذاشت.

امگا از روی تخت پایین اومد و از یخچال کوچیک اتاق یه بطری اب برداشت،درش رو باز کرد و یه نصف
نیمه ی از اونو سر کشید.

منو فقط به خاطر بدنم میخوای؟
این دیگه چه کوفتی بود!
نه بکهیون یه پسر پلی بوی سو استفاده گر بود و نه
چانیول یه دختر ساده که توسط اون گول خورده بود.

تو این دنیا چه اتافقی افتاده بود؟
اون از لوهان اینم از پارک چانیول،چرا همه امروز
اینقدر عجیب رفتار می کردند؟
نکنه دو سورا اونو به قتل رسونده بود و تو یه دنیای
موازی چشماش رو باز کرده بود؟
جز این چیزی به ذهنش نمی رسید.

نفسش رو به بیرون فوت کرد بطری آب معدنی
رو سر جاش برگردوند.
با بی حوصلگی کنار پنجره ایستاد و به محوطه ی
سرسبز بیرون از بیمارستان،جایی که بیمار ها و خانواده هاش داخلش قدم میزدند و روی نیمکت های چوبیش نشسته بودند،نگاه کرد و صدای چانیول تو گوشش زنگ خورد.

-من تنهات میذارم با خودت فکر کن ببین منو دوست
داری یا نه...

ناخوادگاه کاری که پسر بزرگتر ازش خواسته بود رو
شروع به انجام دادن کرد،فکر کردن به احساساتش به
چانیول...
شاید تا چند ماه پیش از پسر بزرگتر متنفر بود اما حالا.
بهش وابسته شده بود و وجودش قلبش رو گرم می کرد...
این احساسش رو باید چی صدا می زد؟

⚘❤⚘❤⚘❤⚘❤⚘❤⚘❤

سوهیون به خاطر پیامی که دو ساعت پیش جی هون براش فرستاده بود توی کافه ی نزدیک خونه ی اون امگا نشسته بود و در حالی که از قهوه ش می نوشید به پسر رو به روش که بدون هیچ حرفی با چیز کیکش بازی می کرد نگاه کرد.

-گفتی حرف مهمی داری و میخوای منو ببینی پس چرا حالا ساکتی؟
سوهیون پرسید و جی هون بدون اینکه جوابش رو بده همچنان خودش رو مشغول چیز کیکیش کرد.

-نکنه قراره مثل کسایی که قرار میذارن با هم وقت
بگذرونیم؟نظرت چیه بعد از کافه دستای هم رو بگیریم کنار هم توی خیابون قدم بزنیم؟
سوهیون با لحن نیشداری گفت و یه قطره اشک از
چشمای جی هون پایین چکید.

-من دیگه خسته شدم سوهیون.
با دستاش صورتش رو پوشوند.
-شغل و آینده ام نابود شده،اوه سهون اعلام کرده که با من قرار نمیذاره و کمپانی هم قراردادمو فسخ کرده،تو شبکه های مجازی همه بهم هیت میدن...حداقل اگه نمی تونی درکم کنی نمک هم روی زخمم نپاش.

سوهیون نفسش رو به بیرون فوت کرد و فنجون
قهوه ش رو روی میز مقابلش گذاشت.
-انتظار نداری که باور کنم اومدی اینجا با من درد و دل کنی؟حرف اصلیتو بزن.

جی هون اشکاش رو پاک کرد و به سوهیون خیره شد.
-نمی دونم از کجا شروع کنم،سوهیون راستش...
سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید.
-من خودم تو مشکلاتم غرق شدم، نمی تونم از پس یه بچه هم بر بیام...

دستاش رو مشت کرد و ادامه داد.
-میخوام زندگیمو تو نیویورک به عنوان مدل یه بار دیگه از نو شروع کنم اما با این بچه دست و پام بسته ست پس...
مکثی کرد و تو چشمای بی حس سوهیون زل زد.
-وقتی به دنیا اومد میخوام سرپرستیشو به یه خانواده ی دیگه واگذار کنم و در عوضش اونا یه مقدار پول بهم کمک می کنن...فقط می خواستم تو رو از این تصمیمم مطلع...

سوهیون دستشو رو روی میز کوبید و حرف پسر بزرگتر رو قطع کرد.
-چی...؟به همین سادگی میخوای یه بچه رو بفروشی؟

جی هون سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد.
-نه این چه حرفیه...اون خانواد خودشون بچه ندارن می تونن ازش خیلی خوب مراقبت کنن.
با لحن متقاعد کننده ای گفت اما سوهیون راضی نشد.

-نه،اون بچه ی منم هست اجازه نمی دم تو یه
خانواده ی دیگه،کسایی که معلوم نیست ادمای خوبی باشن یا نه،بزرگ بشه.
گفت و جی هون لباش رو روی هم فشار داد.

-تو که اونو نمیخوای پس این به نفعشه.
سوهیون یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و پوزخندی زد.
-به نفع بچه یا به نفع تو؟

پرسید اما امگا جوابی نداد.
-پول میخوای؟چند ماه دیگه که به دنیا اومد با خیال راحت می تونی تنهاش بذاری،خودم بزرگش می کنم و پولی که میخوای رو بهت میدم اما دیگه هیچ وقت نباید نزدیک بچه بشی.

جی هون سرش رو تکون داد و به کفشاش نگاه کرد.
-اما پدرت موافقت می کنه؟
پرسید و سوهیون اهی کشید.

-حتی اگه موافق هم نباشه مجبوره قبول کنه،شاید اولش تا چند روز عصبانی بشه اما آخرش پولی که میخوای رو بهت میده.
گفت و به صفحه ی روشن موبایلش نگاه کرد و از روی صندلی بلند شد.

-فعلا باید برم...اگه کاری داشتی باهام تماس بگیر.
گفت و یه مقدار پول روی میز گذاشت.
جی هون سرش رو پایین انداخت و این بار با خیال راحت اشک هاش رو آزاد کرد.

در مورد اون خانواده به سوهیون دروغ گفته بود،اونا اصلا وجود خارجی نداشتن،فقط قصد داشت پسر
کوچیکتر رو وادار کنه تا بچه رو قبول و مسئولیتش رو گردن بگیره.
براش متاسف بود تو هجده سالگی این مسئولیت سنگین رو بهش واگذار می کرد اما چاره ای نداشت و کار دیگه ای از دستش ساخته نبود.

سوهیون می تونست بچه شونو تو رفاه بزرگ کنه
و برخلاف خودش پدر خوبی بشه.

دستش رو شکمش که تازه شروع به نشون دادن خودش کرده بود،کشید.
-متاسفم بیبی من آرزوهای زیادی دارم که میخوام بهشون برسم.

❤⚘❤⚘❤⚘❤⚘❤⚘❤⚘❤⚘

بکهیون کلافه به ساعت موبایلش نگاه کرد و لب پایینیش رو گاز گرفت.
دقیقا پنج ساعتی می شد که خبری از چانیول نبود.
باید باهاش تماس می گرفت؟
نه...
خودش برمیگشت.
یک ساعت دیگه منتظر موند و باز هم خبری از جفتش نشد.

دیگه کم کم داشت نگران میشد.
نکنه دوباره سراغ همون امگایی که شب دزدیده شدنش با هم تو فروشگاه دیده بودن،رفته بود؟
یعنی واقعا اونو کنار گذاشته بود و به اون امگا برگشته بود؟

چانیول تنهاش گذاشته بود که در مورد احساساتش فکر کنه،خب اونم فکر کرده بود و بالاخره به نتیجه رسیده پس چرا نمی اومد تا نتیجه ی فکر کردنش رو باهاش در میون بذاره.

پارک چانیول لعنتی...
اگه نزدیک اون امگا میشد خونش پای خودش
بود،بکهیون با کسی تو این موارد شوخی نداشت.
نفس عمیقی کشید و یه بار دیگه با تردید وارد مخاطبین موبایلش شد و شماره ی چانیول رو پیدا کرد.

چند ثانیه بهش زل زد و در اخر غرورش رو کنار
گذاشت،روی اسمش با انگشت ضربه زد باهاش تماس گرفت.

یه زنگ...
دو زنگ...
سه زنگ...
و بالاخره صدای چانیول تو گوشش پیچید.

-بکهیون...
چانیول گفت و بکهیون لبه ی تخت نشست.
-پارک...
هیچ جوابی از اون طرف خط به گوشش نرسید.
قطع که نشده بود؟
-پارک...؟

صدای نفس عمیق چانیول رو از او طرف خط شنید.
-چی میخوای بکهیون؟
چانیول با لحن سردی پرسید و بکهیون آب دهنش رو به پایین فرو داد و بعد از چند ثانیه سکوت به حرف اومد.
اوه...فراموش کرده بود.
آلفا ترجیح میداد اسمش رو صدا بزنه.
-چانیول...چیزی نمیخوام فقط کجا رفتی؟

قبل از اینکه چانیول جوابش رو بده یه صدای خنده از اون طرف خط اعصابش رو خط انداخت.
-کجایی؟این صدای کی بود؟

-هیچول هیونگ که قبلا تو فروشگاه ملاقات کردی...
چانیول گفت و چشمای بکهیون ریز شد و دلیلی که به خاطرش با با پسر بزرگتر تماس گرفته بود رو به
فراموشی سپرد.

-هیچول هیونگ...
پس درست حدس زده بود.
-نگفتی،کجایید؟
ابروهاش رو در هم کشید و منتظر جواب شد.
اصلا احساس خوبی به اون امگا نداشت.

-تو یکی از این دکه های خیابونی داریم سوجو
میخوریم،سوال دیگه ای نداری بکهیون؟میخوام قطع کنم.
-اوه سوجو...حال هیونگ پیرت خوبه؟
-حالش خوبه،چطور...؟
چانیول پرسید و بکهیون با حرص لبخند زد.

-چیز خاصی نیست فقط امگاهای مسن باید بیشتر
حواسشون به خودشون باشه و تو مصرف الکل زیاده روی نکنن بالاخره ارگان های داخلی بدنشون هم پیر و فرسوده شدن.
بکهیون با حسادتی که نمی دونست از کجا ناشی میشه گفت و دندوناش رو روی هم فشار داد.

-امگای پیر؟هیچول هیونگ فقط چند سال از من بزرگتره.
چانیول گفت و بکهیونو عصبانیتر کرد.

-اوه...حالا از هیونگ پیرت طرفداری هم میکنی؟!
با ناباوری گفت و با دندون به جون لب پایینیش افتاد.
-چی...؟نه بکهیون...
صدای چانیول رو شنید و بینی دکمه ایش رو از
عصبانیت چین انداخت.

-تا یک ساعت دیگه اینجا باش من بیشتر از اون امگای پیر بهت احتیاج دارم،فراموش که نکردی خودت یه پارک کوچولو تو شکمم گذاشتی وظیفه داری ازم مراقبت کنی.
با خشم به چانیول پرید و تماس رو قطع کرد.

هیچول بطری سوجو رو برداشت و شات چانیول رو پر از مایع تلخ و بی رنگ کرد.
-جفتت بود؟

چانیول سرش رو تکون داد و هاج و واج به موبایلش نگاه کرد.
درسته بکهیون شخصیت عجیب و غریب و پیچیده ای داشت اما تا حالا از این رفتار ها ازش ندیده بود.

-نمی دونم از اینکه مثل بقیه امگاها و آلفاها شنوایم قویه خوشحال باشم یا نه ناراحت اما انگار از من زیاد خوشش نمی اومد.
هیچول گفت و یه نفس شات مشروبش رو سر کشید.

-یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟ هیونگ به محض اینکه اسم تو رو شنید عصبانی شد.
چانیول با تعجب گفت و یه پوزخند رو لبای هیچول ایجاد شد.
-چانیولا مغزتو به کار بنداز...دلیل اعصبانیتش کاملا
مشخصه.

چانیول نگاهی به امگای مقابلش انداخت و دست به سینه شد.
-منظورت چیه؟
هیچول خندید و بطری سوجو رو تو دستش تکون داد.

-فکر کنم تو هم مثل اون دوستت کیم جونگین احمق شده باشی...
بطری الکل رو روی میز گذاشت و ادامه داد.
-جفتت به من حسودی کرده،همین.

چانیول با ناباوری سرش رو به چپ و راست تکون داد.
-نه امکان نداره...من رفتار اونو چند ماه قبل با دوست دخترش دیدم،اصلا به اینکه اون دختر با پسرای دیگه لاس می زد توجه ی نمی کرد و چندان اهمیتی نمی داد.
گفت و هیچول در جوابش پوزخندشو پررنگ تر کرد.

-شاید به اون اندازه ی که تو رو دوست داره به اون
علاقه ای نداشته...
چانیول مردد به هیچول نگاه کرد.

-تو مطمئنی هیونگ؟
پسر بزرگتر سرش رو تکون داد.
-به هیونگ پیرت اعتماد کن...شاید ارگان های بدنم
فرسوده شده باشن اما هنوزم مغزم خوب کار می کنه.
با خنده گفت و به ساختمون بیمارستان که انتهای خیابون خودنمایی می کرد اشاره کرد.
-فکر کنم اگه بیشتر از این دیر کنی،جفتت نقشه ی قتل منو هم میکشه.
چانیول از روی صندلی پلاستیکی که روش نشسته بود بلند شد.

-بعدا میبینمت هیونگ...
با امگا خداحافظی کرد و لبخندی که روی لباش ایجاد شده بود رو خورد.
بیون بکهیون از اینکه کنار یه امگای دیگه بود حسادت می کرد؟
لعنتی...
همین چند کلمه حالشو به کل خوب می کرد.
با عجله یه قدم دیگه به سمت بیمارستان برداشت که صدای پسر بزرگتر رو از پشت سرش شنید.

-چانیولا...
سرش رو به عقب چرخوند و سوالی به هیچول نگاه کرد.
-به جفتت بگو من هنوز چهل سالم هم نشده،اونقدر هم که فکر می کنه پیر نیستم و یه روز هم خودش به سن من میرسه.

________________________________________________________________

پارت جدید
2390 کلمه تقدیم شما❤
ووت و نظر فراموش نشه⚘

Continue Reading

You'll Also Like

642 195 5
"واقعیت تنها نوعی توهم است،توهمی بسیار یک دنده" ▪︎ژانر: روانشناسی/برشی از زندگی/انگست ▪︎▪︎شخصیت‌ها: پارک چانیول/بیون بکهیون ▪︎▪︎▪︎نویسنده: Jaya ▪︎▪︎▪...
37.9K 9K 48
TRUE HEIR وارث حقیقی 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝑪𝒉𝒂𝒏𝑩𝒂𝒆𝒌_𝑯𝒖𝒏𝑯𝒂𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: angst / romance / mystery / smut / rough سال ۱۹۴۰ زمانی که ژاپنی ها کشو...
72.6K 8.1K 90
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
8.4K 2.6K 64
Fiction: THE GAME OF DESTINY genre: Action _ mafia _ thriller Author: SHIA _ HANA couple: YiZhan همه ما برای زندگی هامون برنامه ریزی های زیادی داری...