○DeMiurGe◎

Av Don_Mute

65.5K 14.7K 16.3K

+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری ک... Mer

◎همدَقَمُ
28/8/4053
◎نزَبِفرحَمسَاو!
◎رادمهگَنِهدنزِ!
◎مصَقرَیمتاهابایندُرِخَآات!
◎هدنَمبَاذعَ!
◎مشَیپیتسینارچِ؟!
◎مرَفِنَتِمُتزَاَ!
◎تشادورششِزِراَ!
◎ابیزردقَناِروطچِ؟!
◎مفَسِاتِمُاًعقاو!
◎تمِنَیببِماوخیم!
◎تُنِودبِمرَبِاجکُ؟!
◎ییاجکُلجنیامدَشُمگُ؟
◎یتفگُغوردُارچِ؟
◎ینکُیمنِدامتِعاِتادخُهب؟
◎مدَرکَینابرقُتییابییزهساوومدَوخنمَ!
◎هربَیمنوخوررهشَ!
◎وگبِوزیچهمهَمسَاو!
◎مرَادتیَنماَسحِ!
◎مدَازلیصاهیمزَونهَنمَ!
◎تنِدَیشکِدردَ!
◎موَیدتُومزَرُنمَ!
◎نمَیاهشیشرسَپِ!
◎مرَخَیمنوجهبوتیربَلدِ!
◎هنومودرهَرِیصقتَیحوردِردَنیا!
◎ینکُمنَوویدهرارقَ؟!
◎هرادتسودناطیشهکییزاببابساَ!
◎شتِسرَپَویقشِاع!
◎نیریگنَمزَاَومادخُ!
◎مدَشُینابرقُمادخُهساونمَ!
3/10/4053
◎یدوبنَنومیشپَشزَاَهکیهانگُ!
◎منَمَتنِیمضتَ!
◎مینودرگَیمشرِبَمیریم!
◎ینیبیمنِورمرَسَتِشپُرِگَشلَ؟
◎یرهَینمَاِلمهکوگبِ!
◎میَبوخرِهِاظتِمُنمَ!
◎یسرتَبِشزَاَدیَابهکمیَنوانمَ!
◎هنمرِسَپِاِلمهکییابلَمِعطَ!
◎یندَوبربَهرَیهتسیِاشتُ!
◎نکُیزابقشعِماهاب!
◎...ماجنیانمَیبیبِ
◎یراذیمنِمارتِحاِمبَاختِناِهب؟
◎مهَابمینکُیزاب؟
◎نمَیِوقَدِرمَ!
◎مشَیمدوبانتُنِودبِنمَ!
21/3/4054
◎ جرِومدِیِوبیبیبِ!
◎منَکُیمزانمجَرِومدِهسِاوطقفَنمَ!
◎تنِدَیدهرابودسِحِ!
◎ورنَمشَیپزاَ
◎ینکُبُوراکنیایرادنَقحَ!
◎ینودیم,یمنَدَوبهدنزِلِیلدَتُ؟
◎گرمَیِتنَعلَکِتَخبَنیا!
◎مرَبُیموتسِفَنَدایبشورباَهبمخَرگَاَ!
◎یدیمسپَمهِبِورتاههانگُصِاقتَهرخَالاب!

◎نرَیمیمنِتقوَچیهاههناسفاَ!

1.9K 276 604
Av Don_Mute

+×+×+×+×+×+×+×ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×+

با نفسی که تند تند می کشید و حاله عرقی که روی پیشونیش بود چشماشو بسته بود و صاف روی تخت دراز کشیده بود...

دکتر بالای سرش ایستاده بود و به دمورج نگاه می کرد تا بتونه تصمیم بگیره

دمورج

اون دقیقا بالای سرش ایستاده بود و سرشو پایین انداخته بود و به درد کشیدنش نگاه می کرد...

"دمورج..."

باید تصمیم می گرفت...

بچش.....یا عشقش؟

صورتش از غم جمع شد و دستشو روی شکمش گذاشت و روش بوسه گذاشت

"تو می تونی هیولا کوچولو,انجامش می دی!"

زمزمه کرد و دوباره روی شکمشو بوسید

دستشو روی موهاش کشید و گونشو و بعد نرم لبشو بوسید

"هری من...."

زمزمه کرد و بینیشو به گونش کشید

بدنش داغ بود و پلکای قشنگش روی هم افتاده بودن

دکتر با ناراحتی نگاهش می کرد

انتخاب سختی بود ولی زمانشون داشت از دست می رفت...

وقتی صاف ایستاد

اخرین نگاهشو بهش انداخت

و دکتر صداشو وقتی از اتاق بیرون می رفت شنید

"انجامش بده"

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×

دستاش توی جیبش بود و به زمین مسطح زیر پاش چشم دوخته بود...

"واسه مردنت زود بود..."

نگاهش رو به محوطه , با درختای خشک شده و آرامگاه های کنار هم به رنگ مشکی داد...

"زود..."

بعد از نفس عمیقی , نگاهش رو روی سنگ با صلیب بزرگ رو به روش کشید

"چون باید تمام عذابی که به من دادی رو خودت میکشیدی, تو خیلی خوش شانسی پدر,ولی هیچوقت از طرف دمورج بخشیده نمیشی,  و امیدوارم دنیای بعدی,معبود بعدی, وقت رو از دست نده و دونه دونه بلاهایی که سر این مردم اوردی رو سرت بیاره..."

اسمش روی سنگ حک شده بود
(میکائیل فسبندر)

نیشخند زد و وقتی صدای دویدن کسی رو شنید چرخید سمتش

"لویی,لویی!"
چرخید سمتش و دستاشو واسش باز کرد تا دختر ریزه اول بپره تو بغلش و بعد با خنده نگاهش کنه

"چی شده جولی,این همه راه رو تا اینجا دویدی؟"

جولیا با خوشحالی بالا پایین پرید
"باید برگردی,ددی امکان داره هر لحظه به هوش بیاد!"

لویی لبخند زد
"او آره؟ پس تا اونجا مسابقه؟"

جولیا خندید و شروع کرد به دویدن
تا دمورج آروم آروم و با لبخند پشتش قدم برداره...

و در لحظات اخر که دختر واسه بدن داغ کردنش میسته و غر غر میکنه...
اذیتش کنه و ازش جلو بزنه...

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×

چشماشو باز کرد و سعی کرد اطرافش رو واضح تر ببینه

لویی رو دید که کنارش نشسته بود و نگاهش می کرد

"بهتری ؟"

"زین کجاست..."

لویی با لبخند سرشو بالا اورد و به پشت سرش اشاره کرد

با شکمی که بسته شده بود سرشو چرخوند و نگاهش کرد که با سرش که باند پیچی شده کنارش خوابیده...

خودشو سمتش و به صورتش کشید

"دکتر گفت,امکان داره زمانی که بهوش می یاد,واسه حافظش مشکل پیش اومده باشه, ولی من فکر نمی کنم,زین سخت تر از این ضربه ساده رو هم رد کرده...!"

لیام نگاهش کرد و باز نگاهشو به زین داد

"دارسی خوبه؟"

وقتی چیزی نشنید سرشو چرخوند و دیدش که به دستاش نگاه می کنه

"لویی..؟"

"خوبه..."

لیام اخم کرد و چرخید سمتش تا حرفشو بزنه

لویی نگاهشو بهش داد و لبخند کنترل شده ای زد

"هری هم خوبه...!"

لیام در لحظه ای ذوق زده شد و خواست توی تخت بشینه ولی درد شکمش باعث شد "اخ"یی بگه و دوباره دراز بکشه...

لویی خندید و دستشو روی پهلو زخمش گذاشت

"می برمت ببینیش,فعلا باید تا یک ماه توی دستگاه نگهش داریم,ولی اون سالمه,هردو سالمن..."

با لبخند کنترل شده ای گفت و لیام لبخند گنده ای زد و با وجود دردش دوباره تلاش کرد و روی تخت نشست تا بغلش کنه...

می تونست بفهمه از شادی که درونش می دوه اروم و قرار نداره!

ازش فاصله گرفت و با لبخند سر تکون داد

"الان بیدار می شه,بهت نیاز داره..."

لیام سرشو تکون داد و چرخید سمت پسر چشم کاراملیش...

دستشو اهسته روی صورتش کشید و نوازشش کرد

لویی از اتاق بیرون رفت و بلافاصله نایل رو دید که بهش خورد و با داد پرید بالا

"نینینمون کجاستتتتت!"

لویی دستشو روی بینیش گذاشت و اخم کرد

"هیششش,اینجا بیمارستانه و همه خوابن,داد نزن!"

نایل لباشو بهم فشرد و تند تند سر تکون داد

باعث شد لویی لبخند بزنه و بهش اشاره کنه که پشت سرش بره

در اتاقی رو باز کرد و نایل نمی تونست روی پا بایسته

لویی بردش کنار شیشه نیمه استوانه که توش نوزادی که دستگاه اکسیژن کوچولویی روی صورتش بود , انگشتای کوچیک دستاشو جمع کرده بود و موهای کم پشتش توی ذوق می زد,تند تند نفس میکشید

نایل روی دوزانو جلوی شیشه افتاد و به نوزادی که حتی می ترسیدی بهش دست بزنی از ظریفی, نگاه کرد

"چرا من؟ چرا من؟ قلبم طاقت-"

"هیشششش!"

پرستاری که اون طرف بود گفت و نایل رو ساکت کرد

لویی دستشو روی سر جولیا که کنار شیشه روی صندلی نشسته بود و چشماش بسته بود کشید و زمزمه کرد

"از دیشب که درستش کردیم و روی پا شده یک لحظه هم ننشسته...احیانا انرژیش تموم شده..."

نایل هنوزم به اون نیم وجبی که تند تند نفس می کشید نگاه میکرد و بعد نگاهشو به لویی که با لبخند به دخترش نگاه می کرد داد

"میشه ددی صدا کنم؟"

لویی پوکر نگاهش کرد و لب زد

"نه!"

"ددی لویی!"

پرستار:"هیششششش!"

نایل این بار دیگه زیپ دهنشو کشید و بلند شد و جولیا رو روی دوشش انداخت و از اتاق بیرون رفت

لویی بعد از اخرین نگاه به نوزاد خوابیدش که نیمه ای از وجودش بود

به پرستار نگاه کرد

"خوبه؟"

پرستار سر تکون داد و با بچه ای که توی بغلش بود سمتش اومد

"وضعیتشون کاملا ثبات داره و حالشون خوبه!"

لویی به تدی توی بغلش نگاه کرد که با چشمای نیمه بازش درمقابل خوابیدن مقاومت می کرد

موهای کم پشتشو نوازش کرد و بعد از سر تکون دادن واسه پرستار از اتاق بیرون رفت

وقتی از توی راهرو رد می شد , صدای خنده های زیام رو شنید

وقتی از جلوی اتاقشون رد شد نیم نگاهی بهشون انداخت

زین خودشو بالای لیام کشید بود و گردنشو می بوسید و لیام می خندید و دستشو روی شکمش گذاشته بود

صدای زین به گوشش رسید
"من تو رو فراموش کنم؟ من خودمو فراموش کنم تو رو یادم نمی ره لیلیوم!"

لبخند زد و سمت اسانسور راه افتاد

وارد لابی شد و بعد از برج بیرون رفت

به سر در برج که تابلو جدیدی نصب می شد نگاه کرد

[بیمارستان و آزمایشگاه]

برج رو به یه بیمارستان چند طبقه برای همه تبدیل کرده بود

به ادما که توی شهر راه می رفتن نگاه کرد

هالزی با پوشه ای که توی دستش بود جلوی یکی از خونه ها ایستاده بود

لبخند زد و جلو تر رفت

نایل رو دید که همین طور که جولیا روی شونش نشسته بود

جولیا توی گوشیش چیزی رو تایپ می کرد و چند نفر ادم دورشون ایستاده بودن...

و بعد

عکس دارسی

روی تمام مانیتورای شهر بود!

در حالی که اهسته نفس می کشید و ماسک اکسیژن روی صورتش بود,

خندید و دید که مردم شهر با دست بهم نشونش می دن و بعضا با چشمای قلبی نگاهش می کنن

اخرین چیزی که دید جولیا و نایل بودن که مشتاشون رو به هم می کوبیدن....

به دروازه شهر رسید , دیابلو رو دید که با چند نفر از ضد جوامع قوانین جدید رو روی دروازه شهر می زد...

دست به جیب جلوش ایستاد و برای کسایی که بهش سلام می کردن سر تکون داد

"چطور پیش می ره؟"

دیابلو از فنس پایین اومد

"خوب,هالز به مردم اطلاع رسانی می کنه و ما به ضدجوامع و فقیرا می گیم,ولی کمی طول می کشه که دزدی رو کنار بذارن!"

لویی تایید کرد

"می دونم,ولی باید بفهمن که باید همه اندازه یکسان کار کنن تا غذا و پول بگیرن و تنها آب رو مجانی بهشون می دیم,و همین طور امکانات رایگان بهشون داده می شه,دیگه نمی شه با دزدی کار رو پیش برد,حالا با تکنولوژی کارشون رو جلو می برن!"

دیابلو سر تکون داد

"برنامه بعدی چیه؟"

"یه اعلامیه,واسه کسایی که علاقه به درس دادن دارن,یه چیزای خاصی به فقیرا و ضد جوامع یاد می دیم,بتونن از پس خودشون بربیان!"

دیابلو بهش لبخند زد و پشت سرش که از راه اومده بر می گشت داد زده

"تو رهبر فوق العاده ای هستی لویی!"

لویی انگشتشو توی هوا تکون داد و متقابلا داد زد

"هنوز نه!"

و باعث شد پشت سرش بخنده...

+×+×+×+++×+×+×+×+××+×+×+×+÷+

با صدای نامفهومی نزدیک گوشش با گیجی چشماشو باز کرد

حس می کرد یه وزنه نیم کلویی روی بدنشه...

نفسای بلند بلند می کشید و گونش توسط کسی نوازش می شد

وقتی چشمای سرگردونشو بهش داد

لبخندشو دید و با بی حالی بهش لبخند زد

"لویی..."

دستشو توی دستش گرفت و انگشتاشو بوسید

"هری..."

می تونست شادی رو توی چشماش ببینه

"امروز بهترین روز زندگی منه!"

روی پیشونیشو بوسید و زمانی که چشمای ثابتشو روش دید بهش لبخند زد و کمکش کرد بشینه

وقتی به خاطر درد شکمش اخم کرد تازه یادش اومد به شکمش توجه کنه...

شکمش تخت تخت شده بود و زیر شکمش یه زخم بزرگ بود...

نفسش تند شد و بهش نگاه کرد

"کجاست.......دارسی.....کجاست؟"

لویی دستشو روی صورتش گذاشت و لبخند بزرگی بهش زد

"آروم باش,می گم برات بیارنش, آروم!"

"می خوام,ببینمش..."

لویی ازش فاصله گرفت و از اتاق خارج شد

به خودش نگاه کرد

به دستش سرم وصل بود و به جز یه شلوار راحتی چیزی تنش نبود

نمی دونست چند وقته اینجاست ولی می دونست خیلی وقته بیهوشه...

به پنجره نگاه کرد و به سینش دست کشید

"زین و لیام کجان..."

زمزمه کرد و وقتی به ساختمونا خیره شد نفس نیمه ای کشید

"چه بلایی سر مردم شهر اومد؟ پروفسور چی؟"

وقتی صدای راه رفتن کسی رو شنید سرشو چرخوند و نگاهش کرد که با لبخند دندون نما به موجود توی بغلش نگاه می کنه

"امروز بیبیای من هم زمان با هم چشماشون رو باز کردن,بیا چشمای قشنگتو به پاپا نشون بده..."

کنار هری که بی طاقت نگاهش می کرد نشست و وقتی اون دختر کوچولو نگاهش کرد
باعث شد لباش نیمه باز بمونن و دستش رو روی قلبش بذاره...

اون از نسل بچه های جهش ژنتیکی بود

یه چشمش سبز بود یه چشمش آبی...

و خوشگل ترین موجودی بود که هری توی کل عمرش دیده بود...

وقتی لویی کمی سمتش چرخید تا بچه رو توی بغلش بذاره

دستاشو گهواره مانند گرفت و نگاهش کرد که با پستونک توی بغلش و سرهمی سفید تنش و دماغ کوچولوش و چشمای نیمه بازی که معلوم بود خسته بودن بهش خیره می شه و پستونکش آهسته توی دهنش تکون می خوره...

"هی بیبی کوچولو!"

لویی رو شنید و دیدش که انگشتو به گونش می کشه

دمورج,نمی دونست احساسشو چطور توصیف کنه

ولی می دونست از دیدن اون بیبی کوچولو توی بغل کسی که خیلی دوستش داره

بی نهایت خوشحاله

اون در حال حاضر خوشبخت ترین مردی بود که روی کره خاکی وجود داشت...

وقتی صدای خنده هری رو شنید که بهش نگاه می کرد و می خندید نگاهش کرد

اون همراه با خندیدن اشک می ریخت

و اون می دونست که اشک شوقه...

دارسی رو به خودش فشرد و لباشو روی سر کوچیکش نگه داشت تا یه قطره اشکش روی گونه گلبهی لطیفش بیوفته...

بهش نگاه کرد و با شصتش قطره اشک رو از روی گونش پاک کرد
خیلی کوچیک بود
خیلی شکستنی بود
همین باعث میشد بخواد تا آخر عمرش
توی بغلش نگهش داره...

دمورج گونشو بوسید

"خیلی قشنگه..."

هری زمزمه کرد و به دارسی که چشماش در حال بسته شدن بود ولی بازم با تعجب و اخم بهش خیره شده بود نگاه کرد

"بخواب تینکر کوچولو,جات توی بغل ما امنه,دیگه جات امنه..."

وقتی روی پیشونی کوچیکش رو بوسید و بعد روی چشمای زیباشو چشماش بسته شدن و باعث شدن
دلش برای اون مژه های کیوت و دستای کوچیکی که توی سینش جمع می کرد ضعف بره...

وقتی دست لویی روی کمرش نشست و به سمت عقب کشیدش بهش نگاه کرد

"تو خودت هم نیاز داری که کمی دیگه بخوابی تا گیجیت برطرف بشه,خسته ای , می دونم"

اره

هنوزم گیج بود

انگار سرش سنگین بود

ولی نمی خواست دارسی رو بهش برگردونه

پس تنها نگاهش کرد

لویی ابرو بالا انداخت و بعد دستش رو زیر چونش گذاشت و نوازشش کرد

"وقتی تو هستی,چرا من باید بسپرمش دست کس دیگه؟ بذار توی بغلت بخوابه,تازه اومده تو بغل کسی که باید!"

وقتی روی لبش رو بوسید روی لب هاش لبخند نشست و به صورتش دست کشید

عقب اومد و بهش نگاه کرد

دلش واسش تنگ شده بود

به صورت زبرش دست کشید و می دید که توی چشماش حس تازه ای جون میگیره...

چیزی که باعث می شه بیشتر لبخند بزنه,

خودش متقابلا دوباره بوسیدش
و برای چند ثانیه لب هاشو روی لب هاش نگه داشت تا بتونه حس قشنگشو توی ذهنش زنده کنه....

اما وقتی عقب کشید و موهاشو پشت گوشش زد نگاه کرد که نایل و لیام و زین وارد اتاق می شن

"خیله خب,حالا یکم بهمون قرضش می دی ددی؟"

لویی چرخید سمتش

"معلومه که نه!"

و بعد به هری نگاه کرد و بهش چشمک زد

باعث شد متقابلا ببینتش که سرشو کج می کنه و بهش لبخند دلبرانه ای می زنه

لیام و زین اون طرف تخت ایستادن و نایل کنار لویی

"نگاهش کن,چقدر ظریف و قشنگه!"

لیام انگار که چیز شکستنی باشه انگشتو روی دست کوچیکش کشید و بعد به هری نزدیک تر شد تا اهسته دستاشو دور شونه هاش بندازه و بغلش کنه

زین با شیفتگی نگاهشو روی صورتش می گردوند و بعد به لویی نگاه کرد

"اون یه افسانست,دارسی تاملینسون,اسمشو توی تاریخ می نویسن!"

لویی نیشخند زد و ابرو بالا انداخت

"دارسی استایلینسون!"

نایل لباشو گاز گرفت و انگار یه دفعه منفجر شد!
از تخت بالا رفت تا سرشو بالای سر دارسی نگه داره

"چرا انقد خوشگلللل؟"

"هیشششش!"

وقتی هری بعد از بی صدا خندیدنش گفت
لویی پشت یقشو گرفت و از روی تخت پایین کشیدش
و همشون به نینی کوچیکی که بین ابروهاش اخم نشست و سرشو کمی تکون داد نگاه کردن

باعث شد لویی طوری به نایل نگاه کنه که چشماش گرد بشه

"غلط کردم,تو مود خوبت بمون,من هنوز دلم برا لویی وحشی تنگ نشده!"

لویی پوکر به زین نگاه کرد و زین به نایل اشاره کرد که دهنشو ببنده

لیام اما تو نخ دارسی و هری بود و کنار هری ایستاده بود و سرشو روی شونش گذاشته بود تا از نزدیک صورت کوچیکشو ببینه

"خیلی با ارزشه می دونی؟"

هری سرشو به سرش تکیه داد

"اره,چون اون اینده جامعه ماست!"

لیام اهسته لباشو روی پیشونی کوچیکش گذاشت و بعد عقب اومد تا بهش نگاه کنه

"نه! چون اون دختر توعه هری!"

و بعد زین رو دید که روی تخت سمتش خم شد

"اره! یه نسخه از تو و لوییِ کوچیکش؟ خب من می خوام ببینم چی قراره از اب دربیاد!"

لویی به دارسی لبخند زد و زمزمه کرد

"یه پرنسس که کاری می کنه مردای قلمروش جلوش زانو بزنن و حتی جرعت نکنن به چشمای قشنگ و نیشخند شیطانیش نگاه کنن!"

نایل این بار اهسته زمزمه کرد

"اون قراره همه کاری بلد باشه و کنار من دکتری یاد بگیره!"

و در اخر هری انگشتشو اهسته به بینی ظریفش زد

"اون قراره یه نمونه از تمام زیبایی های جهان توی بغل ما باشه!"

+×+×+×+×+÷+÷+÷+÷+÷×÷+÷×÷=+÷+=+

با اخمی که بین ابروهاش نشسته بود چشماشو باز کرد

دستشو روی جای خالی هری کشید و از تخت بلند شد

با شلوار گشادی که پایین اومده بود و وی لایناشو نشون می داد و بالا تنه لختش , سمت در نیمه باز اتاق رفت و بازش کرد

اما سرجاش ایستاد و با لبخند خسته ای به اتاق روبه روش که درش باز بود و هری که پشت بهش با لباس بلند حریرش ایستاده بود و دارسی رو توی بغلش تکون می داد نگاه کرد

می تونست صدای زمزمشو بشنوه

"Roses are blue,Roses are green..."

جلو رفت و اهسته پشتش ایستاد

به چشمای دو رنگ دختر کوچولوش که با چشمای کاملا باز و پستونک توی دهنش خیره نگاهش می کرد نگاه کرد و بهش لبخند زد

دستشو دور کمر بیبیش پیچوند و به دارسی که دستشو سمتش کشید تا به صورتش بزنه نگاه کرد

وقتی هری چرخید سمتش و دارسی رو توی بغلش گرفت

لویی انگشتشو از بین پنج تا انگشت کوچیک اون وروجک که انگار اصلا خوابش نمی یومد رد کرد و دست دیگشو به صورت خسته هری کشید

"برو بخواب عزیزم,من حواسم بهش هست!"

هری سرشو یه چپ و راست تکون داد

"باور کن نمی خوابه,انگار می خواد پیشم باشه,هروقت می ذارمش توی تختش غر غر می کنه که بغلش کنم,و فقط کافیه که بغلش کنم و باهاش حرف بزنم,ساکت می شه..."

لویی به دارسی که حالا نگاهش زوم صورتش بود نگاه کرد و دستشو پشت کمر هری گذاشت

"می بریمش پیش خودمون بخوابه!"

وقتی دوتاییشون به اتاق برگشتن اول لویی از تخت بالا رفت و به تاج تخت تکیه داد

بعد دستاشو واسه هری که صورت خسته ای داشت باز کرد و بهش اشاره کرد که سمتش بیاد

وقتی هری اهسته از تخت بالا رفت و یه طرفی توی بغلش نشست و سرشو به شونش تکیه داد

لویی با وجودش حس کرد که حالا دوتا از زیبا ترین ادمای زندگیشو توی بغلش داره...

هری اهسته دارسی رو تکون می داد و خودش خسته تر از نینی بود...

تا اینکه لویی دستشو دور کمر هری پیچید و روی پیشونیشو بوسید

هری:"فکر می کنی مردم خوشحال باشن؟"

زمزمشو شنید

"فکر می کنم ما تمام توانمون رو براشون گذاشتیم, و حالا اونا دارن زندگی متفاوت تری رو تجربه می کنن که دوستش دارن,کار می کنن و پول درمیارن و غذای خودشون رو دارن,و می دونن که عدالت برقرار می شه و می دونن اگر کم کاری کنن تقصیر خودشونه,سعی می کنن حیوانات رو پرورش بدن و آب رو از داخل زمین بیرون بکشن,روی زمینا کار می کنن تا هرچقدر کم اما کشاورزی کنن,اونا زندگی می کنن طوری که باید,حالا همشون برای زنده موندن تلاش می کنن و حالا,این بار روی دوش افراد خاصی نیست,بلکه همه برای ارامش و اسایش همدیگه تلاش می کنن,و ما هم ,کسایی هستیم که کمکشون می کنیم زندگیشون رو بهتر کنن!"

هری با چشمای بسته سر تکون داد و لویی موهای دارسی که به هری نگاه می کرد و پستونکش تکونای ریزی می خورد رو دست کشید

"بقیه چی؟ فگر می کنی حال اونا خوب باشه؟ نزدیک یک ماهه که درگیر کارای شهریم و از بقیه خبر نگرفتیم...."

"زین و لیام که برگشتن به محله ضدجوامع,خونه خودمون ,تد رو هم بردن,گفتن می خوان خودشون بزرگش کنن,نایل هم,واسه خودش می چرخه و بیشتر وقتشو پیش جولیا و توی رینگ مسابقات جنگ رباتا می گذرونه,اما باهاش حرف زدم تا بیاد دانشگاه و در کنار یه دکتر به مردم درس بده, هالزی و دیابلو هم برای خودشون توی دانشگاه درس می دن و توی محله ضد جوامع هستن,در کنار من سه قشر رو اداره می کنن ,و امنیت شهر رو تامین می کنن همون طور که زین و لیام...و مردم,مردم حالا در کنار اونا حس ارامش دارن,طوری که باید, به رهبرانشون اعتماد دارن,و طوری که به من هم اعتماد کردن,باعث میشه حس کنم داریم درست انجامش می دیم عزیزم...!"

وقتی نفسای منظمشو زیر گردنش حس کرد بهش لبخند زد و دستی که باهاش موهای دارسی رو نوازش می کرد رو بین دستاش برد و دارسی رو از بغلش گرفت...

و با دست دیگش بیبیشو روی تخت خوابوند و کنار گوشش زمزمه کرد که نگران نباشه و حواسش به دارسی هست...

پتو رو روش کشید و از تختشون دور شد

به سمت بالکن رفت و به دارسی که خیلی آروم بغلش کرده بود و بی صدا پستونک می خورد و دستای کوچیکشو محکم به بدنش گرفته بود نگاه کرد

"دارسی؟ نمی خوابی؟"

با لطافت ازش پرسید و دید که بعد از چند دقیقه بهش لبخندی می زنه که حتی لپای کوچیکش هم منقبض می شن و سمت چپ صورتش گونش فرو می ره ,

لویی با لبخند نگاهش کرد, چشم چپ سبز رنگش و چال گونش, به راحتی گویای اینه که این دختر, دختر زیبا ترین پسریه که حالا همسر و عشق زندگی دمورجِ...

لویی ابرو بالا انداخت و به چشمای شیطون آبی سبزش نگاه کرد

روی زمین نشست و دارسی رو بین پاهاش نشوند

"تو یه دختر افسانه ای هستی دارسی!"

با یه دستش از پهلوش گرفت و نوازشش کرد

بین پاهاش نشسته بود و از پایین مثل یه عروسک کوچولو نگاهش می کرد و انگاری توی دنیای خودش بود

لویی پستونکشو از دهنش دراورد و به لبای سرخ و پف کرده کوچیکش لبخند زد

"نگاهش کن,دختر کوچیک و زیبای دمورج!"

"دموشه!"

وقتی نگاهش کرد که با اخم بهش خیره شده و همین الان اسمشو گفت,

با شیفتگی ابروبالا انداخت و لبخندی زد که باعث شد تمام دندوناش دیده بشن

"چی گفتی شیطون کوچولو؟"

"دموشه!"

دوباره گفت و با اخمی که کم شباهت به اخم کردنای لویی نبود نگاهش کرد

لویی بین پیشونیشو بوسید و باعث شد دارسی بهش بخنده و با ذوق نگاهش کنه

"اره,دموشه عاشق تو و پاپا ی قشنگته, و دموشه, می تونه بازم عاشق بشه,عاشق تیکه ای از وجودش که ثمره عشق خودش و معشوقشه, و روبه روش نشسته و با اخم و جدیدت اسمشو اشتباه تلفظ می کنه!"

وقتی گونه هاشو بوسید و توی بغلش گرفتش دارسی خندید و لویی پستونکشو توی دهنش گذاشت

"حالا بریم سعی کنیم بخوابیم!"

کنار هری دراز کشید و دارسی روی روی سینش خوابوند و یه دستشو پشتش گذاشت و نوازشش کرد

عروسک کوچولو با تعجب نگاهش کرد و لویی لب زد

"تو باید بخوایی ,مثل پاپا ,مثل ددی!"

به هری و بعد خودش اشاره کرد و دارسی چونشو روی سینش گذاشت و نگاهشو بین هری و لویی چرخوند

لویی بی صدا خندید
این وروجک هم مثل هری در برابر خوابیدن مقاومت می کرد...

اما لویی انقدر پشت کمرش و موهاشو نوازش کرد تا زمانی که اون نینی خسته شد و بالاخره خوابید...

اون بچه مثل خودش سرسخت بود

رفتارای اون رو گرفته بود و زیبایی و خواستنی بودن هری رو...

سمت هری چرخید و دارسی رو بینشون خوابوند

وقتی هری سمتش چرخید و دستشو مثل حفاظ دور دارسی پیچید لویی هم دستشو با فاصله روی کمرش انداخت و به صورت زیباش نگاه کرد

"هری..."

هری اهسته چشماشو باز کرد

"دوست دارم!"

گفت و نگاهش کرد که با خستگی لبخند می زنه

"من بیشتر دوست دارم..."

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×

_This is not their end
_2021/6/6

_قبل از شروع کردن این ففیک...
رفتم پیش مامانم و بهش گفتم میخوام افسانه بنویسم...
مامانم به افکار عجیبم مثل همیشه اروم خندید و چیزی نگفت(نه از سر مسخرگی)
تا زمانی که شروع کردم به نوشتن,
چندین بار داستانو عوض کردم
ادیت کردم برای چندین بار
از دوستم کمک گرفتم و با هم توی دوران کنکور آپش کردیم...
تا زمانی که تمون شد,
یعنی همین الان
و باور کردم و میتونم به جرعت بگم, قوی ترین کاریه که تا حالا نوشتم
همون قدر که سرش زحمت کشیده شد همون قدرم یه شاهکار شد, همونقدرم دیوانه وار رشد کرد و...
همینقدر افسانست!

عشق منید
ممنون بابت حمایتاتون
امیدوارم لذت برده باشید💚

-Don,

Fortsätt läs

Du kommer också att gilla

9.3K 1.7K 17
نقل قول هایی از زین مالک برای اینکه نشون بدیم فرشته های بدون بال هم وجود دارن
270 75 6
🍂خلاصه: فرار کنیم؟ بمیریم؟ سرنوشت شوممونو قبول کنیم؟ چرا؟ کدوم ستاره ای این نگون بختی رو برای تقدیر من نوشته؟ چرا باید زندگیش کنم؟ ولی تو... تو چی ه...
62.5K 6.4K 29
"آتش جهنم در برابر خشمِ انتقام زانو میزنه" چی میشه اگه جئون نامجون رئیس یکی از باند‌های مافیای ایتالیا پسرش جئون جونگکوک رو توی شرطبندی به کیم سئوکجی...
36.6K 3.5K 22
داستان از خانواده ای شروع میشه که بعد از اینکه مادر فهمید یک پسر امگا به دنیا آورده تصمیم میگیره دوتا آلفای دوقلو که خیلی ازشون خوشش اومده بود رو بر...