○DeMiurGe◎

By Don_Mute

66.3K 14.8K 16.3K

+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری ک... More

◎همدَقَمُ
28/8/4053
◎نزَبِفرحَمسَاو!
◎رادمهگَنِهدنزِ!
◎مصَقرَیمتاهابایندُرِخَآات!
◎هدنَمبَاذعَ!
◎مشَیپیتسینارچِ؟!
◎مرَفِنَتِمُتزَاَ!
◎تشادورششِزِراَ!
◎ابیزردقَناِروطچِ؟!
◎مفَسِاتِمُاًعقاو!
◎تمِنَیببِماوخیم!
◎تُنِودبِمرَبِاجکُ؟!
◎ییاجکُلجنیامدَشُمگُ؟
◎یتفگُغوردُارچِ؟
◎ینکُیمنِدامتِعاِتادخُهب؟
◎مدَرکَینابرقُتییابییزهساوومدَوخنمَ!
◎هربَیمنوخوررهشَ!
◎وگبِوزیچهمهَمسَاو!
◎مرَادتیَنماَسحِ!
◎مدَازلیصاهیمزَونهَنمَ!
◎تنِدَیشکِدردَ!
◎موَیدتُومزَرُنمَ!
◎نمَیاهشیشرسَپِ!
◎مرَخَیمنوجهبوتیربَلدِ!
◎هنومودرهَرِیصقتَیحوردِردَنیا!
◎ینکُمنَوویدهرارقَ؟!
◎هرادتسودناطیشهکییزاببابساَ!
◎شتِسرَپَویقشِاع!
◎نیریگنَمزَاَومادخُ!
◎مدَشُینابرقُمادخُهساونمَ!
3/10/4053
◎یدوبنَنومیشپَشزَاَهکیهانگُ!
◎منَمَتنِیمضتَ!
◎مینودرگَیمشرِبَمیریم!
◎ینیبیمنِورمرَسَتِشپُرِگَشلَ؟
◎یرهَینمَاِلمهکوگبِ!
◎میَبوخرِهِاظتِمُنمَ!
◎یسرتَبِشزَاَدیَابهکمیَنوانمَ!
◎هنمرِسَپِاِلمهکییابلَمِعطَ!
◎یندَوبربَهرَیهتسیِاشتُ!
◎نکُیزابقشعِماهاب!
◎...ماجنیانمَیبیبِ
◎یراذیمنِمارتِحاِمبَاختِناِهب؟
◎مهَابمینکُیزاب؟
◎نمَیِوقَدِرمَ!
◎مشَیمدوبانتُنِودبِنمَ!
21/3/4054
◎ جرِومدِیِوبیبیبِ!
◎تنِدَیدهرابودسِحِ!
◎ورنَمشَیپزاَ
◎ینکُبُوراکنیایرادنَقحَ!
◎ینودیم,یمنَدَوبهدنزِلِیلدَتُ؟
◎گرمَیِتنَعلَکِتَخبَنیا!
◎مرَبُیموتسِفَنَدایبشورباَهبمخَرگَاَ!
◎یدیمسپَمهِبِورتاههانگُصِاقتَهرخَالاب!
◎نرَیمیمنِتقوَچیهاههناسفاَ!

◎منَکُیمزانمجَرِومدِهسِاوطقفَنمَ!

908 211 255
By Don_Mute

+×+×+×+×+×+ووت یادتون نره شیطونکا+×+÷+×+×+××+×+

وقتی لویی در اتاق رو باز کرد جولیا لی لی کنان از اتاق بیرون رفت و مثل همیشه خوشحال بود

این باعث شد گورنور کمی شک کنه اما بازم بلند بشه تا سمتش بره

"چی گفت؟"

لویی برگشت توی اتاق بالای میز کارش و صفحه نمایشگر و چند تا برگه رو توی کشو گذاشت

"قبول کرد,اون هر کاری واسه هری می کنه!"

"اون ضعیفه! نمی تونه این کارو بکنه!"

لویی پوزخند زد و سر تاسف تکون داد

"اون یه ضد جامعست,دختره,و شاید بیشترش ربات باشه,اما به اندازه کافی انسانه,اون دختر تو خانواده من بزرگ شده,بهش یاد میدم چیکار کنه,و اون برنده میشه!"

هالزی وارد اتاق شد و نگاهش کرد

"مردمم می خوان بدونن کی شروع می کنیم"

لویی نگاهشو بهش داد

"مسابقه رو می بریم,من چیزی که می خوام رو میگیرم,و بعد...."

کمی مکث کرد و بعد نیشخند زد

"شهر مال اوناست!"

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×

چشماشو باز کرد و چند بار پلک زد تا اطراف براش روشن بشه...

توی یه اتاق سفید بود و...

پروفسور کنارش نشسته بود

بهش لبخند زد

"خوبی؟"

اخم کرد و زمزمه کرد

"من کجام...."

"بیمارستان,نگران نباش متالیک بوی و گوست بوی همین اطرافن..."

گفت و دوباره نگاهش کرد

"تو چرا اینجایی؟"

میکائیل خواست دستشو بگیره که هری دستشو عقب کشید و با اخم نگاهش کرد

میکائیل نفس عمیق کشید و بهش لبخند زد

"تو در حال حاضر مهم ترین چیزی هستی که من دارم هری,برای تو اینجام!"

"نمیخوام,دست از سرم بردار,من حالم با دیدنت بدتر میشه!"

میکائیل خواست چیزی بگه که هری داد زد

"تو اون عوضی بودی که از پشت بوم انداختم پایین,تو کسی بودی که خانوادمو ازم گرفتی,همه چیزمو,و بعد وقتی دمورج یه زندگی دوباره بهم داد,اون رو هم ازم گرفتی,نمیخوام ببینمت!"

میکائیل از جاش بلند شد و دستاشو بالا گرفت تا اروم باشه

"باشه,اگر این باعث میشه آروم باشی ,من میرم...."

سمت در رفت و چرخید سمتش

"ولی هری,من می خوام یه زندگی بهتر بهت بدم, میخوام که خوب و خوشحال باشی!"

وقتی دید فقط نگاهش میکنه سر تکون داد و خندید

"من مراقبتم! من قرار نیست ببرمت جایی که در شان تو نیست,نه جایی که دائم باید شاهد دعوا کردن باشی,مردم بی مصرفی رو ببینی که هیچ استفاده ای ندارن! تو اینجایی,برای منی و توی شهری,و من قرار نیست تا وقتی راضی نشدی بی خیالت بشم,من بی خیالت نمیشم!"

هری تنها نگاهش میکرد و لباش نیمه باز مونده بود

و رفتنشو نگاه کرد...

زمانی که از کنار زین و لیام رد شد اون دو با انزجار از کنارش رد شدن...

اما تنها چیزی که الان اهمیت داشت

اون نگاه گیجی بود,که پسر فرفری بهش انداخته بود!

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+

لویی رو به روش ایستاد و تیشرتشو از تنش بیرون کشید

و بعد به دختری که متعجب نگاهش می کرد نگاه کرد

"تعصب داری؟"

"نه!"

"پس درش بیار!"

جولیا چند بار پلک زد و بعد هودیشو از تنش بیرون کشید و باعث شد بدن رباتی ظریفش و نیم تنه سفیدش رو توی دید بذاره

لویی بدون اینکه حتی نگاهش کنه پنجه بکسشو دستش کرد و دستور داد

"دستکشاتو دستت کن!"

جولیا دستکای چرم تیغه ایشو دستش کرد و مشتاشو بالا اورد

لویی سمتش چرخید و با فاصله کمی جلوش ایستاد

"تو تمام مهارت های رزمی رو به خوبی بلدی, کنگفو,کاراته,دفاع شخصی,تکواندو......منو بزن!"

با جمله آخرش جولیا ابرو بالا انداخت و لویی اخم کرد

"بزنم دختر!"

جولیا مشتشو سمت صورتش برد ولی لویی تو یه حرکت دستشو گرفت و چرخید و دختر رو روی کولش انداخت و از اون طرف پایین روی زمین پرتش کرد...

جولیا چند لحظه خواست تا تحلیل کنه دقیقا چیشد و چرا روی زمینه....

اما لویی سریع از زیر بغلاش گرفت و روی پاهاش بلندش کرد

"حواستو جمع کن,قابل پیش بینی نباش,تو یه ربات انسانی هستی که از من فرمان نمی بری! وقتی قراره با رباتای دیگه مسابقه بدی,یعنی بدن نرم و تمرکز و دقت بالا,اونا رو پیش بینی کن ولی قابل پیش بینی نباش!"

جولیا بهش نگاه کرد و اخم کرد

و لویی بعد از شنیدن جمله محکم دختر لبخند نرمی زد و سر تکون داد

"هرچی لازمه یادم بده!"

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×

لیام زین رو توی فروشگاه بزرگی که تاحالا نیومده بود می گردوند و دست توی دست هم داخلش راه می رفتن

"چی بخریم براش؟"

"نمی دونم,بنظرت بهتر نبود اول بهش بگیم؟"

وقتی لیام یکدفعه جلوی یه مغازه ایستاد و دست زین رو کشید زین نفهمید چیشد که وسط یه لباس فروشی بزرگ بود که لباسای نرم و حریر و خوشگل داشتن...

با رضایت سر تکون داد و لیام رو دید که پشت یکی از قفسه ها رفت یه تاپ استین حلقه مشکی بدن نما رو برداشت و سمتش چرخید

"چطوره بخرمش برام بپوشیش بیبی بوی!"

گفت و خندید اما وقتی زین جلو اومد و همینطور که از دستش می گرفت زمزمه کرد

"فکر عالییه !"

نفسش گرفت و سعی کرد جلوی زین که بهش نیشخند می زد خودشو جمع و جور کنه

از بین قفسه ها رد شد و به لباسا نگاه می کرد

تا اینکه با چیزی که دید سمتش رفت و بدون صبر دوتیکه رو از سر رگال برداشت

سمت زین چرخید

"فکر می کنی بپوشتش؟"

زین به لباس نگاه کرد و ابرو بالا انداخت

"هری می کشتمون!"

و بعد دوتاییشون شروع کردن به خندیدن...

بعد از چند وقت که کنار هم بودن هیچ فرصتی رو واسه خندیدن یا بوسیدن هم از دست نمی دادن

مثل همین الان!

+×+×+×+×+×+×+×+×+×++×+×+×+×+

هری از تختش بیرون اومد و همون لحظه در اتاق شیشه ای توسط ربات انسانی باز شد

"پروفسور دستور دادن که این لباسارو بپوشید,و تا ده دقیقه دیگه اتاقشون باشید برای صبحانه!"

هری چشماشو چرخوند و پوزخند زد

"ترجیح می دم با تو صبحونه بخورم تا اون عوضی!"

ربات چیزی نگفت و تنها لباس ها رو توی اتاق گذاشت و بیرون رفت

هری مشتاشو بهم فشرد و تنها از خشم نفس زد

اون فکر کرده کیه؟

یه شلوار گشاد با پیراهن مشکی گشاد تنش کرد و دستشو به خاطر درد شکمش روش گذاشت

"اروم باش,من میدونم چیکار می کنم دارسی کوچولو, بهم اعتماد کن!"

پشت در اتاق ایستاد و به ربات انسانی اشاره کرد تا در رو باز کنه

ربات در رو باز کرد و همراهیش کرد تا توی آسانسور

نفس عمیق می کشید و آهسته شکمش رو نوازش میکرد

دردی که توی پهلوهاش می پیچید باعث دیوونه شدنش میشد

به جایی که اتاق پروفسور بود رسیدن و هری نیشخند زد و پیراهن مشکیشو پایین کشید و سعی کرد درد توی شکمشو نادیده بگیره

در رو براش باز کردن و اون با اعتماد به نفس تمام وارد اتاق شد و میز بزرگ صبحونه رو دید که کلی چیز روش بود و برای تقریبا 12 نفر کنارش جا بود

کول رو دید که با لبخند کجی که داشت سمتش اومد

"ببین کی اینجاست!"

پوزخند صدا دارش باعث شد پروفسور نگاهش کنه

هری:"اره,اومدم تا اینجا به تو فاک نشون بدم برگردم!"

کول پوزخندش افتاد و هری رو دید که همینطور که از کنارش رد میشد سرشو نزدیک گوشش برد و زمزمه کرد

"I'm a bitch boss,jackass!"

و تا چند دقیقه که هری به میز رسید کول به روبه رو خیره بود و پلک میزد!

پروفسور لبخند نرمی زد

"معلومه که اون لباسا رو نمی پوشیدی..."

"اره اونم فقط چون تو گفتی!"

هری گفت و پشت میز نشست و دستمال رو روی پاهاش انداخت

پروفسور با سری که تکون می داد روبه روش نشست و هری دید که رباتای انسانیش طرفش اومدن تا براش قهوه بریزن

"خب,تو اینجایی چون,قراره راجب این چند ماه اخر باهم صحبت کنیم..."

"جدا؟ چون فکر کردم فهمیدی هوس اناناس کردم اوردیم اینجا!"

پروفسور بدون معطلی به ربات اشاره کرد تا براش میوه بذارن

هری تنها به میوه ها نگاه کرد و با چشمای خط چشم کشیدش نگاهشو میخ اون اناناسای خوشرنگ نگه داشت

"ببین یه چند ماهی قراره توی اتاق شیشه ای نگهت داریم چون,بدن تو فرق می کنه,و احیانا دردت شروع شده باشه,و همچنین قراره مسابقه رباتا رو دوباره برگزار کنیم..."

هری با شنیدن تیکه آخرش دلش هوری ریخت اما خودشو کنترل کرد و به مالیدن مارمالاد روی نون تستش ادامه داد...

"نظرت چیه؟"

"اینکه درد دارم یا اینکه قراره دمورج رو ببینم؟"

پروفسور چند دقیقه بی حس نگاهش کرد و دید که نیشخند می زنه

"هردوش!"

"درد رو که دارم,ولی فکر کنم واسه دیدن دمورج لحظه شماری میکنم!"

خیلی طبیعی گفت و گازی از تستش زد

پروفسور با صورتی که انگار تحت تاثیر قرار گرفته نگاهش کرد و سر تکون داد

"ما این طوری جلو نمیریم بیبی!"

هری صورتشو جمع کرد

"جرعت نکن دوباره اون طوری صدام کنی!"

"من دارم سعی می کنم باهات خوب باشم!"

"من وقتی می بینمت حالم بهم می خوره,چرا باید بخوام حتی به این چیزا اهمیت بدم؟"

نفس عمیقی کشید و کاردشو توی دستش فشرد

خودشو آروم کرد و نگاهش کرد که آناناسا رو دوتا دوتا توی دهنش می برد و با لبخند می جوید...

دوباره نرم شد و سعی کرد خونسرد باشه

"اگر بخوای مسابقه رو ببینی,یا حتی دمورجتو,باید,در کنار من باشی,هر کاری که من میگم انجام بدی و اجازه بدی بیبی صدات بزنم!"

هری از آبمیوش خورد و یه دونه قند انداخت توی قهوش و به خاطر صدای قلپش خندید...

"هری؟"

"آها,حالا شد,اسمم هریه! اره باشه,مشکلی نداره,اما..."

این دفعه جدی نگاهش کرد و ابرو بالا انداخت

"باید اجازه بدی هر موقع خواستم ببینمش..."

کارد و چنگالش رو دستش گرفت و به بشقابش خیره شد

صدای پوزخندشو شنید

"این اتفاق نمیوفته بیبی..."

تا اینکه هری چند دقیقه به کاردش خیره موند و توی یه حرکت با شدت بلند شد که باعث شد صندلیش عقب بره و به ربات انسانی پشت سرش بخوره

و در ثانیه ای چنگال توی دستشو توی گردنش فرو کرد

ربات انسانی که دستش چاقو بود روی زمین افتاد

هری با دستی که روی شکمش گذاشت و ناله ای که از روی درد کرد یه دستشو لبه میز گذاشت و نفس زد

"اروم نینی,معذرت می خوام,معذرت می خوام..."

با شکمش حرف می زد و بعد نگاه تیزشو به پروفسور که با ابرو بالا رفته به ربات روی زمین نگاه می کرد داد

چاقو رو با دست دیگش برداشت و سمتش گرفت

"فکر کردی چون حاملم نمی تونم از خودم دفاع کنم؟ یا اینکه فکر کردی...(نفس عمیق واسه دردش)....می تونی هر کار خواستی باهام بکنی؟ من پسر دمورجم,پسر دمورج,کسی که حتی تو هم ازش میترسی بیچاره,پس بذار بهت بگم,من یه فرشتم که زیر دست شیطان جون گرفته,من توی دنیای خودم یه بچ باسم ,فهمیدی؟"

پروفسور دستاشو بالا اورد و چیزی نگفت تا اروم بشه

هری توی گلو غرید و بدون اینکه چیزی بگه بشقاب پر از آناناسشو برداشت و با کاردی که هنوزم سمتش گرفته بود از اتاق بیرون رفت

و پروفسور تنها با پلکایی که روی هم فشار می داد خودشو به خاطر نقشه احمقانه ای که توسط کول کشیده شده بود و قبول کرده بود لعنت فرستاد...

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×

لیام وارد اتاقش شد و هری رو دید که روی تختش خوابیده و بی حال با اناناسی که دستش گرفته شکمشو نوازش می کنه

قلبش گرفت

کنار تختش روی زانو نشست و موهاشو نوازش کرد

"تو خوبی؟"

هری بهش لبخند بی حالی زد و سر تکون داد

لیام اناناس رو از دستش گرفت و بهش لبخند زد

"بریم پیش زین؟ واست یه چیزی خریدیم,شای دوستش داشته باشی..."

هری روی تخت نشست و سعی کرد بلند شه ولی از درد صورتش جمع شد

لیام بدون اینکه چیزی بگه آهسته دستشو پشت کمرش گذاشت و دست دیگشو زیر زانوش برد

"نه....نه من سنگینم...."

لیام لبخند نرمی زد

"سنگین نیستی هری,حتی لاغر تر شدی..."

وقتی دید چیزی نمیگه از روی تخت بلندش کرد و مطمئن شد که آهسته راه بره

ولی با این حال هنوزم هری دستشو روی شکمش می کشید و پلکاشو از درد روی هم فشار می داد

وارد آسانسور شد و سمت اتاق قبلی هری حرکت کرد

زین جلوی در ایستاده بود و هری رو دید که توی بغل لیامه و درد داره

لباشو گاز گرفت و لب خونی کرد

لیام:[اون درد داره,خیلی زیاد!]

زین سر تکون داد و به لیام که وارد اتاق شد نگاه کرد

لیام هری رو لب تخت نشوند و زین با لبخند شیطونی لباسایی که براش خریده بودن رو کنارش روی تخت گذاشت

هری چشماشو باز کرد و به زین و لیام و بعد به لباسای روی تخت نگاه کرد

لبخند نرمی زد

یه کت خز پشمالو با لباسای خوشگل پروانه دار و نیم بوتای ورنی براق مشکی...

دردش یادش رفت و دستشو به لباس ابریشمی کشید

"شما دوتا,این خیلی قشنگه!"

لیام به زین نگاه کرد و اون دو آهسته خندیدن

هری اما یه دفعه با نگاه تهدیدگرش نگاهش کرد

"اینا.......رو.....کجا قراره بپوشم؟"

زین کنارش نشست و روی شقیقشو بوسید

"برای زمانی که دمورج رو می بینی!"

هری چشماش گرد شد

"مسابقه رباتا؟ امکان ندارههههههه!"

زین ابرو بالا انداخت و لیام آهسته خندید

"چرا عروسک؟"

"چون اون پروفسور مزخرف فکر می کنه واسه اون خوشگل کردم!"

لیام و زین از خنده پاچیدن و هری بهشون اخم کرد

"نخندین!"

لیام:"خب,ما که واقعیت رو می دونیم,می دونیم تو واقعا هدفت از پوشیدن اون لباسا تحت تاثیر قرار دادن کیه,پس...؟"

هری به لباسا نگاه کرد

اونا خیلی خوشگل و نرم و سفید مشکی بودن....

نمی تونست مقاومت کنه

"مسابقه یه هفته دیگست عروسک,نظرتو عوض میکنی!"

هری آهسته سر تکون داد و دو دقیقه بعد غر زد

"من گشنمه!"

+×+×+×+×+×+++×+×+×+×+×+×+×+×

_A💙

Continue Reading

You'll Also Like

Difference By N

Fanfiction

162K 21.1K 68
اونا عاشق هم شدن اما باید یاد بگیرن عشق تنها دلیل برای باهم بودن نیست پس باید برای باهم بودنشون دلایل دیگه ای داشته باشن... Larry Stylinson Fanfictio...
182K 34.6K 51
تو قلب دردِ منی تو باعثِ درد منی ولی من لذت میبرم از این درد.. منِ مازوخیسمِ لعنتی!! *Completed
44K 5.7K 52
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...
89.3K 10.8K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...