○DeMiurGe◎

Door Don_Mute

66.3K 14.8K 16.3K

+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری ک... Meer

◎همدَقَمُ
28/8/4053
◎نزَبِفرحَمسَاو!
◎رادمهگَنِهدنزِ!
◎مصَقرَیمتاهابایندُرِخَآات!
◎هدنَمبَاذعَ!
◎مشَیپیتسینارچِ؟!
◎مرَفِنَتِمُتزَاَ!
◎تشادورششِزِراَ!
◎ابیزردقَناِروطچِ؟!
◎مفَسِاتِمُاًعقاو!
◎تمِنَیببِماوخیم!
◎تُنِودبِمرَبِاجکُ؟!
◎ییاجکُلجنیامدَشُمگُ؟
◎یتفگُغوردُارچِ؟
◎ینکُیمنِدامتِعاِتادخُهب؟
◎مدَرکَینابرقُتییابییزهساوومدَوخنمَ!
◎هربَیمنوخوررهشَ!
◎وگبِوزیچهمهَمسَاو!
◎مرَادتیَنماَسحِ!
◎مدَازلیصاهیمزَونهَنمَ!
◎تنِدَیشکِدردَ!
◎موَیدتُومزَرُنمَ!
◎نمَیاهشیشرسَپِ!
◎مرَخَیمنوجهبوتیربَلدِ!
◎ینکُمنَوویدهرارقَ؟!
◎هرادتسودناطیشهکییزاببابساَ!
◎شتِسرَپَویقشِاع!
◎نیریگنَمزَاَومادخُ!
◎مدَشُینابرقُمادخُهساونمَ!
3/10/4053
◎یدوبنَنومیشپَشزَاَهکیهانگُ!
◎منَمَتنِیمضتَ!
◎مینودرگَیمشرِبَمیریم!
◎ینیبیمنِورمرَسَتِشپُرِگَشلَ؟
◎یرهَینمَاِلمهکوگبِ!
◎میَبوخرِهِاظتِمُنمَ!
◎یسرتَبِشزَاَدیَابهکمیَنوانمَ!
◎هنمرِسَپِاِلمهکییابلَمِعطَ!
◎یندَوبربَهرَیهتسیِاشتُ!
◎نکُیزابقشعِماهاب!
◎...ماجنیانمَیبیبِ
◎یراذیمنِمارتِحاِمبَاختِناِهب؟
◎مهَابمینکُیزاب؟
◎نمَیِوقَدِرمَ!
◎مشَیمدوبانتُنِودبِنمَ!
21/3/4054
◎ جرِومدِیِوبیبیبِ!
◎منَکُیمزانمجَرِومدِهسِاوطقفَنمَ!
◎تنِدَیدهرابودسِحِ!
◎ورنَمشَیپزاَ
◎ینکُبُوراکنیایرادنَقحَ!
◎ینودیم,یمنَدَوبهدنزِلِیلدَتُ؟
◎گرمَیِتنَعلَکِتَخبَنیا!
◎مرَبُیموتسِفَنَدایبشورباَهبمخَرگَاَ!
◎یدیمسپَمهِبِورتاههانگُصِاقتَهرخَالاب!
◎نرَیمیمنِتقوَچیهاههناسفاَ!

◎هنومودرهَرِیصقتَیحوردِردَنیا!

956 250 145
Door Don_Mute

+×+×+×+++×+×ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×++÷+÷

امروز لویی تمام حواسش به هری بود که اول صبح بعد از پوشیدن یه لباس درست و انداختن ملافه گرم و خوردن یه قرص ,
خوابیده بود...

و پیشش مونده بود

نایل رفته بود بازار فقیرا تا یکم خوردنی واسه هری بگیره

و زین دستشو باز کرده بود ولی بازم با باندی که دور دستش بسته بود قصد داشت بره توی شهر دور بزنه تا ببینه چه خبره...

کلاه سویشرتشو سرش کشید و موهاشو یه بافت تک روی سرش زده بود

زیپ سویشرتش باز بود و پیراهنی تنش نکرده بود

تتوهای روی تنش معلوم می شدن و شلوار مشکی چرمی که با پوتیناش ست بود تیپشو کامل می کرد

چاقوهاشو جاساز کرد و چند تا میخ برای محکم کاری توی پوتینای تنگش گذاشت

در اتاق لویی بسته بود و آهسته سمت در رفت

درو باز کرد و آهسته بستش تا معلوم نشه داره میره بیرون!

از پله ها پایین رفت و آماده دویدن شد ولی وقتی در گاراژ بالا رفت و لویی با سیگار روی لبش و بدنی که می کشید بیرون اومد پلکاشو روی هم انداخت و نالید...

"اصلا میشه از دست تو فرار کرد؟"

لویی چراغ گاراژ رو خاموش کرد

"نه!"

"خوش حالم که از جن بودنت اطلاع داری!"

"کجا میری؟"

"توی شهر بچرخم....؟"

لویی در گاراژ رو پایین داد و زین با دیدن گرم کن مشکی دستش بهش اشاره کرد

"واسه گرم کردن تخت هری,.......هرچی گرم تر باشه بهتره!"

زین سر تکون داد

"میری لیام رو ببینی؟"

لویی همین طور که سیگارشو از لبش برمی داشت و دودشو بیرون می داد گفت

زین لباشو بهم فشرد

"اره..."

لویی سر تکون داد و دستگاه شوکری که انگار از قبل اماده کرده بود از کنار کمرش در اورد و سمتش گرفت

"مواظب باش!"

و وقتی زین گرفتش و با تحکم سر تکون داد ,امنیت گاراژ رو فعال کرد و سمت در حرکت کرد

زین بعد از جاساز کردن دستگاه شوک پشت کمرش شروع کرد به دویدن...

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+

خیابونای شهر خلوت بودن با اینکه شب بود...

زین کل روز رو توی شهر چرخید و حالا دست به جیب توی خیابونا راه می رفت و اطرافو نگاه می کرد...

وقتی حس کرد کسی پشتش راه میره,خیلی طبیعی دستشو سمت سر پوتینش برد و نامحسوس به هوای بالا کشیدن کفشش, یه میخ بیرون کشید و توی جیبش فرو برد...

به کوچه که رسیدن تو یه حرکت چرخید و همینطور که یه لگد تو شکم فردی که صورتشو پوشونده بود میزد

گردنشو گرفت و توی کوچه کشوندش

به دیوار کوبوندش و میخ قطور رو روی گردنش گذاشت

ولی با دیدن اون ماه گرفتگی اشنا

و مطیع بودن فرد مقابلش

با دست دیگش ماسک مشکی رو از روی صورتش پایین کشید و اون چشمای شکلاتی رو دید که ترسیده نگاهش می کنن

"نباید این طوری تعقیبم کنی,امکان داشت بکشمت!"

میخ رو توی جیبش برگردوند و ازش فاصله گرفت

لیام کمی لباسش رو توی تنش مرتب کرد و زمزمه کرد

"مطمئنا ایده بدی بود..."

زین وقتی خیابون خلوت رو از نظر گذروند دوباره نگاهشو به لیام برگدوند

"چرا این طوری لباس پوشیدی؟"

به هودی و صورت پوشیدش اشاره کرد

"چون کسی نباید منو با تو ببینه,و اینکه ما مثل قبل ازاد نیستیم,چون اطلاعات مسابقه رو داریم اجازه نداریم با هر کسی حرف بزنیم! و اینکه شماها حق ندارین در روزی غیر از روزای مسابقه توی شهر باشین,وگرنه توسط رباتا دستگیر میشین!"

زین گوش داد و تنها سر تکون داد

"چرا خواستی ببینیم؟"

لیام نگاه خیرشو بهش داد

"چون سوالاتی دارم که جوابش رو, تو میدونی!"

زین هم خیره نگاهش کرد و اهسته سر تکون داد

"منم همینطور!"

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×++×+×+

"بدو! غر نزن!"

زین چشماشو چرخوند و گفت و به دویدن ادامه داد ولی لیام دیگه واقعا نمی تونست!

وسط راه در حالی که دستشو روی زانوش گذاشته بود ایستاد و سعی کرد نفس بگیره

زین دست از دویدن کشید و چرخید سمتش
خواست دهن باز کنه ولی...

صدا ها تو گوشش پیچیدن

[من تمام عمرمو مثل تو ندویدم!]

[پسر تنبل من,بپر روی کولم!]

[چی؟ زینی! نه! من سنگینم!]

و صدای خنده های قشنگش...

نگاهشو بهش داد که صاف ایستاد و با بیچارگی نگاهش کرد

"نمی تونم دیگه!"

زین اطرافشو نگاه کرد و بهش نزدیک شد

"بپر روی پشتشم!"

لیام چشماش به حدی گشاد شد که زین خودشو خیلی کنترل کرد تا نخنده

"چی! تو ؟ من رو رو پشتش تا خونه؟"

زین جلوش ایستاد و بهش لبخند زد

"از اینجا که تا خونت چیزی نیست! من و لویی از محله فقیرا رو تا خونه خودموم دویدیم! بعدشم..."

نگاهشو با لبخند پایین انداخت

"مطمئم که از پسش برمیام..."

لیام نامطمئن نگاهش کرد

احیانا اینم یکی از اون خاطراتی بوده که با هم داشتن....

با دودلی سرشو تکون داد و به اطراف نگاه کرد

زین جلوش چرخید و کمی خم شد

لیام لباشو گاز گرفت

دستاشو دور گردنش پیچوند و پاهاشو دور کمرش گره زد

زین نیشخند زد و دستاشو زیر روناش برد که باعث شد صدای نفس بلند لیام رو کنار گوشش بشنوه و نیشخند بزنه

"محکم بگیر!"

و بعد زین با تمام توانش شروع کرد به دویدن

لیام به خودش شک کرد

چطور زین انقدر راحت حملش می کرد؟

سرشو بالا اورد و بادی که به صورتش خورد و کلاهش رو انداخت باعث شد لبخند گنده ای بزنه

راه به سرعت طی میشد و زین با اینکه خسته شده بود ولی با تمام توانش می دوید....

نزدیک خونه که رسیدن لیام زمزمه کرد

"زین,بسه,خسته شدی!"

زین سرعتشو کم کرد و لیام رو روی زمین گذاشت

و شروع کرد به کشیدن نفسای بلند

لیام آهسته خندید که باعث شد زین همینطور که روی پاهاش خم شده و بدن براقشو در معرض دید گذاشته بهش نگاه کنه

و زمانی که لیام نگاهشو گرفت و شروع کرد به حرکت سمت در خونه

زین هم پشت سرش راه افتاد

لیام بعد از باز کردن در به زین با احترام اشاره کرد تا وارد بشه

زین به پسر شهری مقابلش لبخند زد و وارد شد

"خب,تو میتونی, بری توی اتاقم, تا من , برات یه چیزی بیارم بخوری..."

لیام گفت و سویشرتشو از تنش بیرون کشید

زین سر تکون داد و سمت آسانسورش حرکت کرد

و به محض بسته شدن در آسانسور لیام از جا پرید و سمت اشپزخونه دوید

چی دوست داره؟

چی براش ببرم؟

در یخچالشو باز کرد و پاکت شربت البالو رو بیرون کشید

لباشو بهم فشرد

لعنتی اون هیچی از پسری که چند سالی باهاش زندگی کرده بود نمیدونست!

"دد؟"

لیام چرخید سمت جولیا

"ز...زین,چی دوست داره؟"

جولیا ذوق زده شد

"پاپا اینجاست؟"

لیام اهسته سر تکون داد

جولیا به پاکت ابمیوه توی دستش نگاه کرد و با خنده اونو از دستش گرفت

"تو برو,من خودم دارمت!"

و لیام رو سمت آسانسور هل داد

وقتی در آسانسور باز شد و روبه رو در اتاقش بود
تنها دستای عرق کردشو به شلوارش کشید و وارد شد

زین رو اونجا دید

لب تختش نشسته بود

دوباره نفس عمیق کشید تا اعتماد به نفسشو برگردونه

زین نگاهش کرد که سمت میزش کارش رفت و صندلی رو از کنارش برداشت و روبه روی میز گذاشت

به زین اشاره کرد تا روی صندلی بشینه

و بعد خودش پشت میز نشست

"خیله خب,زین, می تونم زین صدات بزنم؟,خیله خب..."

لیام لباشو بهم فشرد و نگاهش کرد

"ما...کاپل بودیم؟"

زین ابرو بالا انداخت و نگاهشو با تعجب بهش دوخت

"هوم....یپ!"

"خب,ما ,تا به حال..."

زین این بار با تعجب اخم کرد

"لیام! منو کشیدی اینجا بپرسی باهات سکس داشتم یا نه؟"

"درسته معذرت می خوام,می خوام ,سوال بعدی,تتو های روی بدنم,تو معنیشون رو می دونی؟"

زین نگاهش رو به زمین داد و زمزمه کرد

"معنی بیشترشون رو!"

لیام سر تکون داد و سمت آینه رفت

"میشه بهم بگیشون؟"

جلوی آینه پیراهن مردونشو از تنش بیرون کشید و به زین که نگاهشو روی بدنش گردوند نگاه کرد

"زین؟"

زین چند بار پلک زد

"درسته,درسته..."

زین از جاش بلند شد و کنارش ایستاد

به بدنش از توی آینه نگاه کرد

نه زین,الان وقتش نیست!

به لیام نگاه کرد که اونم بهش از توی آینه نگاه میکنه و نفس نیمه میکشه...

اضطراب توی بدن هردوشون شعله می کشیدن و فضای اتاق رو متشنج تر می کرد...

دستشو بالا آورد ولی قبل از اینکه بهش برسه صدای در آسانسور باعث شد عقب بکشه و سمت در اتاق بچرخه

جولیا با سینی چوبی توی دستش درحالی که با لبای 0 شکلش توی آسانسور خشکش زده بود بهشون نگاه می کرد

زین با قدمای سستش سمتش قدم برداشت

"جولی؟ اونا برای منن؟"

لرزش توی صداش رو پوشوند و سمتش رفت

جولیا از بهت در اومد و خودشو تا جلوی در اتاق رسوند و سینی رو دستش داد

و اهسته زمزمه کرد

"برو بگیرش پاپا!"

و به زین چشمک زد و برگشت توی آسانسور

زین برای دختر آتیش پاره ای که تا لحظه اخر که درو ببنده توی اتاق سرک کشید و باعث خندش شد بوس هوایی فرستاد و در اتاق رو بست

سینی که توش مشروب قرمز و دو تا جام بود رو روی میز لیام گذاشت و دوباره نگاهشو بهش داد

لیام این دفعه به دستش خیره شده بود و دست رباتیشو با دقت نگاه می کرد

"تو راجب دستم میدونی مگه نه؟ می دونی چه اتفاقی افتاده!"

زین اب گلوش رو پایین فرستاد و سر تکون داد

"اون آخرین سوالیه که قراره ازم بپرسی!"

لیام به تتو ضد ویروسش اشاره کرد

"این به چه معنیه؟"

اسم گروهمونه,ببین منم عینش دارم!"

و گردن خودش رو نشونش داد و بهش نزدیک شد

ولی نه خیلی

برای هردوشون بهتر بود اینطوری...

لیام سر تکون داد

"این تتو زامبی کنار سرم قضیش چیه؟"

زین به تتو ادم خوار کنار سر خودش اشاره کرد

"تو گوست بوی,من متالیک بوی,تو زامبی من آدم خوار,تو آدما رو گیج می کردی تا ازشون به زیبا ترین شکل چیزی بدزدی و من با آهن بدن آدما رو می ساختم...."

لیام بعد از خیره نگاه کردن به تتو کنار سرش لب زد

"تتو دیگه ای هم داری که با هم زده باشیم؟"

زین به تتو ستاره 10 پر زیر نافش اشاره کرد و بعد نزدیکش ایستاد و دوتا انگشتشو زیر گوش لیام روی تتو ستاره گردنش کشید

"این دوتا هم.....ازم نخواه الان قضیشو برات تعریف کنم,تو موقعیت خوبی نیستیم...."

لیام سر تکون داد و برگشت تا پیراهنشو بپوشه و دید که زین سمت بطری رفت و بعد از باز کردنش اونو لب دهنش گذاشت و یه راست بالا رفت

"حالا من می پرسم!"

زین گفت و پشت دستش رو روی دهنش کشید و به میز تکیه داد

"چرا اون تراشه رو توی سر جولیا کار گذاشتی؟"

لیام سرشو پایین انداخت و سمت میز حرکت کرد

"به دستور پروفسور..."

زین پوزخند زد و سر تاسف تکون داد

"هی! میدونم کار درستی نبود خب؟ و همچنین میدونم پروفسور اون فرشته ای که همه فکر می کنن نیست!"

"معلومه که نیست,خوشحالم چشماتو باز کردی لیام,چون اگر قرار بود به شت بازیت ادامه بدی و یکی از زیر دستای اون باشی خودم خفت می کردم,اصن میدونی اون چطور آدمیه؟ ها؟ چیشد که یکدفعه اینطور پشتشی؟ واسش جاسوسی می کنی؟"

لیام با اخم به پیشونیش دست کشید

"بشین,زین...."

زین پلکاشو روی هم فشرد و روی صندلی روبه روش نشست

"من فهمیدم که اشتباه کردم,فهمیدم که دروغ شنیدم,و تنها حقیقتی که تا حالا شنیدم از زبون جولیا بوده,اینو مطمئنم چون اون بلد نیست دروغ بگه!"

زین نگاهشو به اون چشمای شکلاتی کلافه نمی داد

"اون چی گفت؟"

"راجب ما همه چیز رو گفت,راجب گذشتم همه چیز رو گفت,ولی من هنوزم نمی تونم هضمش کنم,فکر می کنی چرا؟"

زین با یاداوری خاطرات گذشتش لبخند زد

"تو پسر خوب بابا و مامانت بودی,ولی از این راضی نبودی,وقتی منو تو کلاب با دمورج و دکتر دیدی,خواستی,طعم ازادی رو بچشی,یه بار دنبالم کردی,و من فهمیدم و باهات دعوا گرفتم فکر کردم قراره بهم آسیب بزنی,ولی بعد تو بهم گفتی که می خوای با ما به محلمون بیای,میخوای که حس کنی زندگی بیرون از شهر چه حسی داره,پس من قبول کردم در قبال پولی که بهم میدادی صبح زود بیام دنبالت و ببرمت محله فقیرا و ضد جوامع چیزایی رو نشون بدم که تو رو راجب شهری بودنت متاسف میکرد... و همین طور تو رو راجب یه ضد جامع شدن ,مشتاق! همه مردم شما از شهری بودنشون راضی نیستن,بعضیاشون واسه امنیت اینجا میمونن بعضیا به اجبار ,بعضیام فقط خفه خون گرفتن و مردن و ضعیف تر شدن ما رو نگاه می کنن,بعضیام واقعیت رو نمیدونن و پروفسور عزیزتون فقط از ما براشون یه هیولا ساخته,بعد از چند وقت,من نمی تونستم نگاهمو وقتی می خندیدی از روت بردارم,چشمای شکلاتیت وقتی بهم نگاه می کردن,باعث میشد بفهمم تو هم همونقدر این حس رو درک کردی,پس یه صبح اتفاق افتاد,من توی خیابونای خلوت شهر بوسیدمت و تو هم همراهیم کردی,بعد از چند ماه, تو ازم خواستی که بیای باهامون زندگی کنی,رفتیم کلاب و تو رو با نایل و لویی اشنا کردم,اونا هم خوشحال شدن و قبول کردن ,تو یکی از اعضای تیم ما شدی,ما با هم خوب بودیم,هم رو دوست داشتیم,.....تو اینا رو یادت میاد؟"

لیام که حالا با دقت نگاهش می کرد آهسته سرشو به چپ و راست تکون داد

"پس چرا,بهم زنگ زدی و خبر دادی؟ چرا همیشه تو مسابقات طوری هستی که انگار حواست بهمون هست؟"

لیام با درموندگی نگاهشو ازش گرفت

"چون از وقتی حس کردم پروفسور بهم دروغ گفته,دیگه حس نمی کنم به اینجا تعلق دارم,چون ,انگار اینجا جایی نیست که من واقعا باید باشم..."

"چون نیست! تو یه ضد جامعه ای!"

"نه نیستم!"

"چرا قبولش نمیکنی؟"

"چون هر چی بیشتر میفهمم فقط باعث بیشتر گیج شدنم میشه! و من تحمل پذیرفتن این حجم از اطلاعات رو ندارم!"

لیام دستشو روی صورتش کشید و نفس عمیق کشید

زین با اخم به رون پاش خیره بود و تو سرش انگار جنگ بود...

"بگو چه بلایی سرم اومده!"

"سرمون,چه بلایی, سرمون اومده لیام...."

زین زمزمه کرد و با ناراحتی سر تکون داد

"بهم همه چیز رو بگو,خواهش می کنم!"

زین نگاهشو بهش دوخت و لباش لرزید

"سخت ترین کار دنیا..."

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+

زین از خونه لیام بیرون اومد و کلاهشو سرش انداخت

نفسای عمیق می کشید تا بغضش خفش نکنه

نفس بلند می کشید تا بغض نشکنه و مرد بمونه

پلکاشو بهم فشار می داد تا چشمای لیام رو از جلو چشماش کنار بزنه

شروع کرد به دویدن

زمانی که لیام واقعیت رو فهمید و فقط به جایی خیره شد

وقتی با اون تن لرزون صداش زد

و

جوابی نشنید

چیزی که ازش می ترسید اتفاق افتاده

حالا کاملا لیام رو از دست داده بود

حالا لیامم فکر می کرد تقصیر اونه

دلش می خواست توی یکی از اون خیابونا بمیره

اون زخم روی سینش لحظه به لحظه عمیق تر میشد و کمکی به حال بدش نمی کرد

اما قبلش,

اون دستپاچگیِ توی حرکاتش و لرز صداش وقتی صداش می کرد

چی راجبشون عوض شده بود؟

لیام

چه بلایی سرش اومده بود؟

از فنس پرید و توی منطقه ضد جوامع فرود اومد

اینجا رو دیگه دست به جیب راه می رفت

نفس عمیق کشید و به گلوش چنگ زد

اما وقتی نگاهش به دست رباتیش افتاد

با اخم نگاهشو ازش برگردوند و به خونه که نزدیک و نزدیک می شد داد...

وارد خونه شد و اونجا رو ساکت دید

نایل توی اتاقش بود و با شنیدن صدا, در اتاقش رو باز کرد

لویی روی کاناپه دراز کشیده بود و به قدماش که سمت اتاقش می رفت نگاه کرد

تا وقتی رفت توی اتاقش و درو بست نگاهش کردن...

نایل با چشم و ابرو به لویی اشاره کرد تا بره پیشش؟

لویی سر تکون داد و بهش اشاره کرد تا این کارو نکنه و بذاره تنها باشه

نایل نفسشو صدا دار بیرون داد و سمت اتاق هری رفت تا چکش کنه

از اون طرف زین

با لباساش لبه تختش و پشت به در نشسته بود

به دستاش نگاه می کرد و فکر می کرد

و اشک هایی که دونه دونه از چشماش سقوط می کردن آهسته روی گونش سر میخوردن و خودشونو به سمت پایین می کشیدن...

اون نه داد می زد نه زجه می زد

نه هیچ چیز دیگه

فقط داشت کاری می کرد اون بغض لعنتی توی گلوش از بین بره..

با لرزیدن گوشیش دست بی جونشو سمت جیبش برد و از توی جیبش درش آورد

وقتی پیام روی صفحه رو دید

تنها اول لبخند زد

و بعد گوشیشو روی تخت انداخت و شروع کرد به بلند بلند گریه کردن....

لویی با صدایی که شنید سراسیمه از جاش پاشد و سمت اتاقش راه افتاد

برادرش داشت با درد گریه می کرد!

در اتاقش رو آروم باز کرد

دستشو به پیشونیش گرفته بود و پشت به در نشسته بود

گوشیش با صفحه روشن کنارش بود و اون برای بیرون ریختن دردش بلند گریه می کرد

آهسته سمتش قدم برداشت و کنارش نشست

دستشو روی شونش گذاشت و سرشو کمی کشید تا پیام روی صفحه گوشیش رو ببینه

وقتی اون رو دید
تنها با ناراحتی اخم کرد و دستاشو دور کتف برادرش انداخت و توی بغلش کشیدش

و اون دو نفهمیدن که حتی هری با صورت بی رنگ و چشمای نیمه بازش تا دم در اتاقش اومده تا ببینه چی شده و نایل هم کنارش ایستاده و با دستی که پشتش گذاشته بهشون نگاه می کنه

و هیچکس نفهمید وقتی لیام

داشت براش می نوشت

"این درد روحی,تقصیر هردومونه!"

چه حالی داشت...

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+

زیام این داستان قابلیت کشتن منو دارن...
به همین زیبایی🌱💚

Lium&Hazza
_A💙

Ga verder met lezen

Dit interesseert je vast

2.2K 685 8
𝘭𝘢𝘳𝘳𝘺 𝘴𝘵𝘺𝘭𝘪𝘯𝘴𝘰𝘯 {کامل شده} خلاصه ی کتاب: هری توی تاریکیه و درد و استرس بخش جدا ناشدنی وجودشه. به خاطر گذشته‌اش مرتب دچار حمله عصبی میش...
7.5K 1.8K 9
(Completed) :"پس واقعا تنهایی؟" :"چطور؟" :"تو دومین نقاشیت گفتی خرگوش نماد عشق و اهمیته و تا آخرین تابلو، من سی و دو تا خرگوش فراری دیدم." نگاهم ر...
38.6K 3.9K 25
زین و لیام ، زوجِ جوون، با کلی مشکل و دردسر تو رابطشون... از زمانی که لیام اخراج شد ، همیشه به طرز وحشیانه و وحشتناکی مست به خونه می اومد... بنظرتون...
162K 21.1K 68
اونا عاشق هم شدن اما باید یاد بگیرن عشق تنها دلیل برای باهم بودن نیست پس باید برای باهم بودنشون دلایل دیگه ای داشته باشن... Larry Stylinson Fanfictio...