○DeMiurGe◎

By Don_Mute

66.3K 14.8K 16.3K

+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری ک... More

◎همدَقَمُ
28/8/4053
◎نزَبِفرحَمسَاو!
◎رادمهگَنِهدنزِ!
◎مصَقرَیمتاهابایندُرِخَآات!
◎هدنَمبَاذعَ!
◎مشَیپیتسینارچِ؟!
◎مرَفِنَتِمُتزَاَ!
◎تشادورششِزِراَ!
◎ابیزردقَناِروطچِ؟!
◎مفَسِاتِمُاًعقاو!
◎تمِنَیببِماوخیم!
◎تُنِودبِمرَبِاجکُ؟!
◎ییاجکُلجنیامدَشُمگُ؟
◎یتفگُغوردُارچِ؟
◎ینکُیمنِدامتِعاِتادخُهب؟
◎مدَرکَینابرقُتییابییزهساوومدَوخنمَ!
◎هربَیمنوخوررهشَ!
◎وگبِوزیچهمهَمسَاو!
◎مدَازلیصاهیمزَونهَنمَ!
◎تنِدَیشکِدردَ!
◎موَیدتُومزَرُنمَ!
◎نمَیاهشیشرسَپِ!
◎مرَخَیمنوجهبوتیربَلدِ!
◎هنومودرهَرِیصقتَیحوردِردَنیا!
◎ینکُمنَوویدهرارقَ؟!
◎هرادتسودناطیشهکییزاببابساَ!
◎شتِسرَپَویقشِاع!
◎نیریگنَمزَاَومادخُ!
◎مدَشُینابرقُمادخُهساونمَ!
3/10/4053
◎یدوبنَنومیشپَشزَاَهکیهانگُ!
◎منَمَتنِیمضتَ!
◎مینودرگَیمشرِبَمیریم!
◎ینیبیمنِورمرَسَتِشپُرِگَشلَ؟
◎یرهَینمَاِلمهکوگبِ!
◎میَبوخرِهِاظتِمُنمَ!
◎یسرتَبِشزَاَدیَابهکمیَنوانمَ!
◎هنمرِسَپِاِلمهکییابلَمِعطَ!
◎یندَوبربَهرَیهتسیِاشتُ!
◎نکُیزابقشعِماهاب!
◎...ماجنیانمَیبیبِ
◎یراذیمنِمارتِحاِمبَاختِناِهب؟
◎مهَابمینکُیزاب؟
◎نمَیِوقَدِرمَ!
◎مشَیمدوبانتُنِودبِنمَ!
21/3/4054
◎ جرِومدِیِوبیبیبِ!
◎منَکُیمزانمجَرِومدِهسِاوطقفَنمَ!
◎تنِدَیدهرابودسِحِ!
◎ورنَمشَیپزاَ
◎ینکُبُوراکنیایرادنَقحَ!
◎ینودیم,یمنَدَوبهدنزِلِیلدَتُ؟
◎گرمَیِتنَعلَکِتَخبَنیا!
◎مرَبُیموتسِفَنَدایبشورباَهبمخَرگَاَ!
◎یدیمسپَمهِبِورتاههانگُصِاقتَهرخَالاب!
◎نرَیمیمنِتقوَچیهاههناسفاَ!

◎مرَادتیَنماَسحِ!

996 250 279
By Don_Mute

+×+×+×+×+×+×+ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×+×

هری توی ایینه به خودش نگاه می کرد

از لباسش خوشش می یومد ولی نمی دونست از کجا اومده!

یه کت کوتاه تا دور کمرش

دقیقا تا سر کمر شلوار فاق بلندش

شلوار تنگ بود و باسنش کاملا معلوم بود!

و اون زیاد این طوری لباس می پوشید,ولی انگار هنوز با خانواده جدیدش احساس راحتی نمی کرد...

یه پیراهن سفید پوشیده بود و پایینش رو کرده بود توی شلوارش

نیم بوت مشکی پاشنه دار و انگشترایی که لویی واسش گذاشته بود,یکیش اسکلت بود,یکیش یه نگین سرخ رنگ,و دوتا انگشتر بودن که یکیش اچ بود یکیش اس,و یه انگشتر رز خودش...

چشماشو با خط چشم پوشونده بود و کمی گونه هاشو رژ گونه صورتی زده بود...

موهاش رو پشتش باز گذاشته بود تا روی کتفش رو بپوشونن

کت و شلوارش طرح خط مشکی سفید داشت ولی مشکیش بیشتر معلوم بود

کمر بندش دور کمرش چرم بود و کمر باریکش رو به رخ می کشید

طوری که اگر دستاشو می برد بالا کمرش و باسنش چیزایی بودن که بیشتر توی چشم بودن...

صدای در رو که شنید نگاهش رو از توی ایینه از خودش گرفت و نایل رو دید که در رو باز می کنه

"اماده ای؟"

تنها سر تکون داد و بعد از اخرین نگاه پشت سرش از اتاق خارج شد

لویی و زین جلوی خونه ایستاده بودن و اروم و جدی با هم حرف می زدن

لویی پیراهن مردونه مشکی پوشیده بود با کت اسپرت و استین هاشو بالا زده بود

موهاش همون شکل

شلوار لی تنگ و پاره با نیم بوتای چرم

زین دستش پشت کمر شلوارش بود و انگاری چیزی رو جاساز می کرد

رکابی گشادی پوشیده بود با کت اسپرت شلوار لش گشاد

نیم بوت قهوه ای و موهاش رو روبه بالا داده بود که روی هوا سیخ ایستاده بودن با پرسنگ و انگشتر و گردنبند بلند

و نایل هم موهاش رو به سمت عقب حالت داده بود

با تیشرت مشکی و کت مشکی شلوار گشاد مشکی و پوتین

لویی با دیدن هری دست از حرف زدن کشید و بهش اشاره کرد تا بیاد نزدیک تر

روبه روش ایستاد و از جیبش چیزی دراورد

گردنبند صلیب رو بدون اینکه چیزی بگه جلوی صورت هری نگه داشت و بعد دور گردنش بست

بعد دستاشو از دور کمرش رد کرد و تبر هری رو پشتش جاساز کرد که هری از تو بغلش بودن لباشو بهم فشرد

رژ گلبهی رنگ رو جلوی صورتش گرفت

"سلاح مخفی!"

هری رژ رو گرفت و بهش لبخند زد

توی جیب شلوارش گذاشت

زین ابرو بالا انداخت و همینطور که سرش رو خم می کرد به باسن هری که کاملا قلمبه و تو چشم بود, زل زد

نایل بلند خندید و جلوی صورتش بشکن زد که باعث شد از هپروت بیاد بیرون

"بریم"

لویی گفت و شروع کردن به راه رفتن سمت دروازه های شهر

شب بود و خیابونای محله ضد جوامع خلوت...

اما بهتر از روز بود

اهسته چهار نفری کنار هم راه می رفتن و زین پشت سر هری راه می رفت و به اون دوتا هندونه که با هر قدمش جمع می شدن و قلمبه تر می شدن نگاه می کرد

دستشو نزدیکش برد تا بچلونش که دستش توسط لویی گرفته و کشیده شد

باعث شد بخنده و کنار لویی راه بره...

به دروازه که رسیدن لویی مصمم جلوی دروازه ایستاد و ربات ها بدون اینکه چیزی بگن دروازه رو واسشون باز کردن

وارد که شدن شهر خالی و خلوت بود و اونا می تونستن بفهمن همه برای مهمونی و مسابقه بزرگ پروفسور اماده می شن...

وارد خیابون اصلی که شدن ماشین جلوی پاشون ترمز زد و ربات انسانی ازش بیرون اومد

"دمورج,خوش اومدید,برای بردن شما به مهمونی اینجا هستم,من می رسونمتون به خونه پروفسور!"

لویی ابرو بالا انداخت

"باشه,از ماشین پیاده شو!"

ربات اطاعت کرد و از ماشین پیاده شد

لویی ماشین رو دور زد و جای راننده نشست, زین کنارش

هری که با چشمای گرد به اونا نگاه می کرد و نمی دونست چه اتفاقی داره می یوفته با کشیده شدن توسط نایل عقب نشستن و

و اون ربات بیچاره وسط خیابون در حالی که به ماشین نگاه می کرد ایستاده بود کوچیک و کوچیک تر می شد....

لویی ماشین رو توی هوا شناور کرد و به سمت خونه پروفسور راه افتاد

زین بهش نگاه کرد که چقدر راحت ماشین رو کنترل می کنه

"و تو بلدی ماشین برونی...!؟"

لویی زیر چشمی نگاهش کرد

"من قراره این شهر رو بگردونم,ماشین روندن راحت ترینشه!"

زین اخم کرد و خواست چیزی بگه که ترجیح داد بعدا حرف بزنن,

وقتی به برج رسیدن همشون از ماشین پیاده شدن و زین و لویی

حتی در ماشین رو نبستن...

مامور برج بیچاره دوید سمتشون
"قربان,ماشینتون رو نمی تونید اینجا بذارید!"

لویی حتی نگاهش نکرد

"مال من نیست!"

وقتی به تالار اصلی رسیدن

دو نفر اونجا ایستاده بودن تا در رو باز کنن

"تا وقتی من نگفتم در رو باز نکن!"

زین گفت و پشت در ایستادن

دو نفر سر تکون دادن

زین دوتا سیگار روی لبش گذاشت و دوتاش رو روشن کرد

یکیش رو به لویی داد و همونطور که دودش رو بیرون می داد زمزمه کرد

"دیر کردیم!"

لویی پُکی از سیگارش گرفت

"می دونم!"

چرخید سمت هری

"کنار من راه می ری,تا وقتی من نگفتم جایی نمیری,داریم میریم جایی که همه قشر ادم وجود داره,فقیر بهت سرویس میده بیهوشت کنه ازت اخاذی کنه,ضد جامعه دستمالیت می کنه,پولدار مخت رو می زنه تا بدزدتت,کنار من می مونی!"

هری تنها با اب گلویی که پایین می فرستاد سر تکون داد و کنارش ایستاد

زین سمت راست لویی و نایل سمت چپ هری ایستاد و با اشاره سر زین در رو باز کردن...

وقتی اون چهار نفر وارد شدن,همه سرا برگشتن سمتشون و زمزمه ها بالا گرفت

لویی همون طور که دستش رو توی جیبش می برد دست دیگش رو دور کمر هری انداخت و هری ماسکی که از چیزایی که یاد گرفته بود ساخته بود رو روی صورتش زد...

بعد از چند بار پلک زدن, چشمای سبز خوشگلش رو توی جمعیت چرخوند و بعد از زبون زدن به لبای البالوییش و نگه داشتن زبونش پشت دندوناش لبخند دندون نمایی زد و می دونست همین حالام چقدر توجه جلب کرده!

با اون لباس چسب و کت کوتاه و ارایش ملیح و موها و بدن نیمه رباتیش...

و پیشینه ای که توی این شهر داره...

نگاه خیره بقیه رو روی خودش حس می کرد...

زین و نایل به بقیه نگاه می کردن

زین دود سیگارش رو بیرون می داد و نایل با ابرو های بالا رفته به تیپای تجملی اونا نگاه می کرد

لویی اهسته سرش رو چرخوند و واسه هری زمزمه کرد

"تو شیطان دمورج هستی!"

بیشتر هری رو توی بغلش کشید و به سمتی که می خواست حرکت کرد

زین و نایل به سمت دیگه رفتن و کم کم نگاه ها از روی اونا برداشته شد...

لویی و هری توی سالن می گشتن و بقیه رو نگاه می کردن

و امکان نداشت کسی به اون بدن خوشگل که با اون کت کوچولو و شلوار تنگ و باسن گردی که کاور شده بود نگاه نکنه

ولی اون دستی که روی کمرش بود,متعلق به کسی بود که حتی جرعت نزدیک شدن بهش نداشتن...

و البته که دعوای مهمونی پیش هنوز فراموش نشده بود!

زین و نایل توی سالن می گشتن و همین حالام جیبای شلوار زین پر از بسته های سیگار و کیف پولایی بود که کش رفته بود

و نایل تا حالا با بغل دادن به چند تا اشنا و خوردن اشتباهی به چند نفر و افتادن روی زمین یه چند تا گردنبند و دستبند کش رفته بود...

زین کنار نایل که کنار میز بار ایستاده بود و برای خودشون نوشیدنی می ریخت ایستاد و نگاهشو توی جمعیت چرخوند

نایل با ابروهای بالا رفته و قیافه مسخره دوتا لیوان شامپاین رو توی دستش گرفت و چرخید سمتش

"سرورم,افتخار می دید؟"

زین به صورت مزحکی لبخند دندون نما زد و لیوان شامپین رو گرفت

"چرا که نه!"

اما با همون لبخند مصنوعیش لیوان رو روی میز گذاشت و دستشو دراز کرد بطری شامپاین رو برداشت!

و بطری رو به لیوان نایل کوبوند و همین طور که صدای خنده های بلند نایل رو می شنید چند قلپ رفت بالا...

اما دقیقا زمانی که بطری رو پایین می اورد..

چشماش به اون چشمای شکلاتی گره خوردن...

روی سکو همراه سه نفر دیگه

برادران اسپراوس

یه دختر با موهای بلوند

و صندلی کنارش که خالی بود

نشسته بود

طوری که هری میشینه

پاهاشو روی هم انداخته بود

دستاشو بهم گره زده بود و دور زانوش انداخته بود

با کت و شلوار گرون و موهای مرتبش

اما پیشونی که چسب زخم داشت...

اونجا نشسته بود و نگاهش می کرد

ولی زین بعد از چند ثانیه با پوزخندی که زد سرشو ازش برگردوند و چند قلپ دیگه رفت بالا

نایل وقتی پوزخند زین رو دید رد نگاهشو گرفت و همون لحظه لیام سرشو برگردوند

چشماشو چرخوند و دستشو دور گردن زین انداخت و سمت لویی و هری اون طرف سالن کشوندش

لویی و هری اروم حرف می زدن

هری:"بعدی چیه؟"

لویی:"منتظر باشیم تا مراسم اصلی شروع بشه!"

زین:"مراسم اصلی؟"

لویی تنها به جایی پشت سرش اشاره کرد و زین چرخید تا, بالای سکو,اون گروه نوازنده ای که وسایلشون رو روی سن میذاشتن و اماده نواختن می شدن رو ببینه...

بعد از چند ثانیه پروفسور هم وارد شد

روی صندلی خالی کنار لیام نشست,

اشاره کرد تا نور سالن رو کم کنن و نوازنده ها شروع کنن

وقتی نوازنده ها شروع کردن تمام ربات ها وسط ایستادن و حالا گروه ها می تونستن ربات های هم رو ببینن...

بعضیا ربات هاشون به کل انسانی بودن و جایی مثل پوست روی بدنشون نداشتن...

بعضیا صورت انسانی نداشتن بعضیا مثل هروبات کاملا شبیه انسان بودن...

رباتای انسانی عجیبی اونجا دیده می شد...

البته ربات هایی هم بودن که مثل هری با ادم مو نمی زدن...

ولی صورت ساخته شدشون به چشم لویی قابل تشخیص بود!

لویی هری رو سمت پیست هدایت کرد و هری وقتی وارد پیستی که کلی ادم دورش کرده بودن ایستاد

احساس تنهایی کرد

به لویی نگاه کرد و لویی با لبخند نگاهش کرد و سرش رو تکون داد

سمت وسط پیست رفت و کنار بقیه ایستاد

تنها نفس عمیق می کشید و رقص دو نفره رو توی سرش دوره می کرد تا اینکه گرمای دست کسی رو روی دست سالمش حس کرد...

وقتی سرش رو چرخوند جولیبات رو دید که با لباس سفید کوتاهش کنارش ایستاده و با لبخند نگاهش می کنه

لبخند قشنگی بهش زد و روبه روش ایستاد

مثل بقیه ربات ها

خوش حال بود که با کسی می رقصه که می شناستش...

جولیبات زمزمه کرد

"از دیدنت خوش حالم!"

"منم همینطور!"

اونا زمزمه کردن و رقص رو شروع کردن

اول دو قدم بهم نزدیک شدن و دست راستشون رو روی هم قرار دادن و چرخیدن و بعد دوباره عقب رفتن...

و اینطور بود که رقص به چشم داورا جلو می رفت...

تنها صدای ارامش بخش ویالون و پیانو توی سالن می پیچید

هیچ کس جرعت نفس کشیدن هم نداشت

همشون منتظر بودن تا ببینن کدوم ربات ها برتر میشن و بین هم رقابت می کنن

و اینکه ایا یکی از اون ربات ها ربات خودشون خواهد بود؟

لویی به اون پنج نفر که با دقت به ربات ها نگاه می کردن نگاه کرد

به زخم روی گردن دیلن نیشخند زد و واسه دختر مو بلند ابرو بالا انداخت

و بعد دیدش

اونجا کنار لیام نشسته بود

نگاه پر تنفرش رو بهش دوخت و نفس عمیق کشید

دوباره نگاهش رو به هری برگدوند

اینکه انقدر قشنگ با جلویبات می خندید و باهاش می رقصید فقط براش خیلی زیبا بود

تمام عصبانیتشو از بین برد...

هری یه نقطه نرم و لطیف و پاک بین افکار و توی زندگی لویی بود که بهش عادت نداشت...

هری جولیا رو روی دستاش بلند کرد و توی هوا چرخوند

جولیا دستاش رو عقب کشید و اَدا در اورد که باعث شد هری بخنده

و اخر رقص اون دو در حالی که نفس نفس می زدن و پیشونی هاشون رو به هم چسبونده بودن تموم شد

و نمی دونستن نگاه تمام ادمای اطراف روی اوناست که با هم می خندن...

لویی به پروفسور نگاه کرد که دید بهش نگاه می کنه و با تحسین چیزی توی برگه دستش می نویسه...

وقتی هری سمتش اومد دوباره لبخند زد و دستشو روی کمرش گذاشت

"تو عالی هستی بیبی,همیشه شگفت زدم می کنی!"

پیشونیشو بوسید و سمت گوشه سالن کشیدش

چهارتاییشون ایستادن کنار هم و دیدن که به ترتیب بقیه گروها هم گوشه ای می ایستن و منتظر می شن...

وقتی دختر مو بلُند از جاش بلند شد و جلو اومد

بقیه داورا از جا پاشدن و کنار ایستادن

"بعد از ظهرتون بخیر,من امبر هرد هستم,یکی از داوران مسابقه,خیلی خوش حالم که امشب اینجا کسانی رو داریم که سزاوار برنده شدن هستن,شماها کسایی هستین که دو مرحله رو بالا اومدین,بذارین رقابت بعدی رو شروع کنیم!"

چند نفر از ربات ها صندلیای داورا رو برداشتن و به سرعت یه صندلی یه دوربین پیشرفته و یه صندلی روبه روش و یه عینک کوچیک هوشمند رو جایگزین کردن...

"گروه شدو!"

اولین نفر اونا بودن

که رباتشون رو فرستادن بالا

کول جلو اومد و دست ربات رو وقتی از پله ها بالا می رفت گرفت و تا صندلیش که پشت به همه گروه ها می شد همراهیش کرد

و خودش روبه روش نشست

پروفسور کنار ربات ایستاد

باهاش صحبت کرد و دوربین کنارش رو روشن کرد

کول عینک هوشمند رو به چشمش زد و خودکار و کاغذش رو دست گرفت

"چیزی که خیلی دوست داری انجامش بدی !"

اینو پرسید و بعد از چند دقیقه نگاه کردن به ربات چیزی رو توی کاغذ نوشت

به ترتیب ,پروفسور و دیلن و لیام و امبر هم همین کار رو انجام دادن

تا اینکه از ربات تشکر کردن و اون از پله ها پایین اومد...

و ربات بعدی....

هری رو استرس بدی گرفته بود...

الان ربات هفتمی بود که از پله ها بالا می رفت و سوالات اونا اصلا قابل پیش بینی نبود!

اونا هر چیزی که دوست داشتن رو یکدفعه ای می پرسیدن...

و اون از استرس بدنش یخ کرده بود و لباشو گاز می گرفت...

و هرچی توی جمعیت دنبال جولیبات می گشت پیداش نمی کرد..

انگار غیب شده بود...

لویی کنارش ایستاد و دستی که ناخوناشو می جوید و لاکاشو کنده بود رو از دهنش گرفت و توی دستش گرفت

"میدونی باید چیکار کنی؟"

هری نفس لرزونی کشید و سرشو به چپ و راست تکون داد

"نه,ترسیدم,واقعا ترسیدم,دو نفرشون رو می شناسم,یک نفرشون کسی بوده که به شماها خیانت کرده,یکیشون رو اصلا نمی شناسم,یکیشون قصد کشتن من رو داشته!"

"تو مطمئن نیستی که اون پروفسور بوده باشه لاو,اروم باش,لیام با تو کاری نداره,اون با ما مشکل داره,تو خودت زمانی شهری بودی پس اروم باش,اسپراوس ها درسشون رو یاد گرفتن,دور و ورت نمیان,نگران نباش,اما کاری که باید بکنی...."

دستشو زیر چونش گذاشت و سمت خودش چرخوندش

"اعتماد به نفس هری,اعتماد به نفس چیزیه که تو رو شاه می کنه,کاری می کنه همه میخ زیباییت بشن,طوری که سرتو بالا بگیری,اهسته راه بری,طوری که این تفکر رو توی سرشون بکاری که یه اصیل زاده و یه پرنس هستی!,اعتماد به نفس چیزیه که اینجا نجاتت می ده,نترس,شجاع باش,طوری راه برو که انگار این شهر مال توعه,انگار تمام زمان های این دنیا رو تو داری,چشماتو بچرخون,نیمه باز نگهشون دار,دلبرانه بخند,بذار چاله های لپات رو به عنوان تله واسه خودشون ببینن,اما طوری از کنارشون رد شو که حس کنن جرعت دست زدن بهت رو ندارن,طوری نگاهشون کن که ارزش خودشون رو در حد تو ندونن....هری!"

هری که حالا اروم شده بود و با دقت تمام گوش می داد

نگاهشو به لباش دوخت و منتظر شد

"تو پسر دمورج هستی,این رو یادت نره! تو جرعت داری,تو پرنس منی! برو و بهشون نشون بده پادشاه بعدی این شهر کیه!"

هری لبخند محوی بهش زد و نگاهش رو سمت اون پنج نفر چرخوند

"هری استایلز!"

هری دوباره به لویی نگاه کرد که جلوی همه با دستش که توی دستش بود یه قدم جلو اومد و همین طور که نگاهش می کرد دستشو بالا اورد و روی دستشو بوسید

هری با نگاهی که ازش نمی گرفت لبخند قشنگی زد و بعد از اینکه لویی دستشو باز کرد و براش سر تکون داد

شروع کرد به قدم برداشتن به سمت پله ها و دستشو از دستش کشید...

توی سالن همهمه شده بود و وقتی از وسط سالن خالی رد میشد

همه راجبش حرف می زدن

اما اون طوری قدماشو بر می داشت که بهشون می فهموند اصلا براش اهمیت ندارن...

با اون لباس کوتاه و قدمای منظم و بادقتی که برمی داشت اون تیپ ...

نگاه همه رو روی بدنش داشت

صدای نیم بوتاش توی سالن می پیچید و کت کوتاهش توی تنش می رقصید

با لبخند نیمه ای که روی صورتش داشت

چشمای جذابی که به روبه روش دوخته بود و درخشش زیر لوسترای تالار خیره کننده بود

وقتی به پله ها رسید...

لیام سمتش اومد و دستشو سمتش گرفت

هری با لبخند دستشو توی دستش گذاشت و از پله ها بالا اومد

اما از این طرف زین و نایل ایستاده بودن و با چشمای ریز به لیامی که نگاهشون می کرد نگاه می کردن

و لویی که با سری که روی شونه خم کرده بود و دستایی که توی جیبش بود جلو تر ایستاده بود و نگاهش تهدید کننده بود...

تا اینکه لیام و هری سمت صندلی حرکت کردن

هری روی صندلی نشست

پا روی پا انداخت و دستاشو روی رونش گذاشت

پشتش مثل خط کش صاف ولی قوس کمرش و موهای فری که روی شونه هاش بود از نگاه بقیه که پشت بهشون بود دور نموند

لیام دوربین رو روی هوش مصنوعیش تنظیم کرد و دستشو زیر چونش گذاشت تا سرشو بالا تر بیاره و زمزمه کرد که لطفا سرشو تکون نده

"موفق باشی!"

زمزمه کرد و هری با لبخند نگاهش کرد

اما کسی که روبه روش نشست امبر بود که عینکشو به چشم زد و نگاهش کرد

"اقای استایلز,برای مرگ مادر و پدرتون متاسفم!"

همین رو گفت و باعث شد هری اخم ریزی بین ابروهاش بیوفته و با فکی که فشار می ده زمزمه کنه

"مچکرم خانوم هرد,منم همین طور!"

و همون لحظه باعث شد دختر نیشخند بزنه و همین طور که با رضایت سر تکون می ده چیزی توی برگه بنویسه

سریع از جاش بلند شد و عینک رو به دست کول داد

کول روی صندلی نشست و لبخند زد

"هی هری,یادته وقتی تولدتو جشن گرفتیم؟"

هری لبخند زد و با پلکی که بهم رسوند سر تکون داد و دستشو زیر چونش گذاشت

"یادمه ,اون تنها خاطره اییه که خوب یادمه,با تو و دیلن,توی کلاب شبانه,وقتی کل دانشگاه رو دعوت کرده بودین!"

کول بلند خندید و از جاش پاشد

"من که قبولش دارم!"

عینک رو به پروفسور داد و پروفسور جدی روبه روش نشست

"اقای استایلز,خوش حالم که دوباره می بینمتون!"

هری تنها سر تکون داد

"اینکه خودتون رو به چند تا ضد جامعه فروختید چه حسی دارید؟"

هری اخم کرد و صاف نشست

و بعد چند ثانیه حرف زد

"من خودمو نفروختم,اونا خانواده منن!"

پروفسور نیشخند زد و همین طور که چیزی توی برگه می نوشت زمزمه کرد

"وقتی دارم افکارتو می بینم,سعی داری خودتو گول بزنی یا منو؟"

و از جاش بلند شد و عینک رو به دیلن داد

هری صاف نشست و به پانسمان گردنش خیره شد

"هری,راجب کسی که از پشت بوم انداختت پایین چه حسی داری؟"

این دقیقا سوالی بود که لویی ازش پرسید

هری دستاشو روی زانوهاش گذاشت و پارچه شلوارش رو توی مشتش فشار داد

"من...."

سرشو اهسته چرخوند تا لویی رو ببینه

"لطفا به من نگاه کن هری!"

هری سریع سرشو چرخوند و برای چند دقیقه بهش خیره شد

تا اینکه دیلن بدون اینکه چیزی بگه از جاش بلند شد و عینک رو به لیام داد

لیام روبه روش نشست و بهش لبخند زد

"سلام هری!...........اول از همه,اروم باش و به من نگاه کن!"

وقتی چشمای گیج هری رو دید گفت و باعث شد نگاهش کنه

"راجب خانواده جدیدت چی فکر می کنی؟"

و در لحظه هری اروم شد

به جایی خیره شد و یکم فکر کرد

"اونا خوبن,تا جایی که تونستن ازم حمایت کردن,همیشه پشتم بودن و فکر می کنم که پیششون حس خوبی دارم,حس امنیت دارم....!"

لیام اما چند دقیقه ای بود که چیزی می نوشت و وقتی سرشو بالا اورد لبخند زد و رنگ ابی روشن سرش توجهشو جلب کرد

"ممنونم هری!"

از جاش بلند شد و این دفعه هم خودش تا پایین پله ها راهنماییش کرد...

وقتی با شیطنت از پله ها پایین میومد و لباشو واسه نخندیدن گاز می گرفت

زین دوید و سمتش اومد

بدون هشدار وسط سالن انداختش رو کولش و نایل دوید شروع کرد به ضرب گرفتن رو باسن قلمبش!

و هری تنها کاری که می تونست بکنه این بود که از پشت کمر زین رو بگیره و با لبای خوشگلش و چشمایی که از خنده بسته شدن

بلند بخنده و به زین اعتراض کنه

"زین!....[خنده*]....بذارم زمین!.......نایل, لعنتیا!.....[صدای قهقهه های بلند هری و اهنگ خوندنای بلند نایل و "عووووو"بلند زین درحالی که می چرخه و همه نگاهشون می کنن و به هیچ جاشون نیست*].........[داد*] لوییییی!"

لویی همین طور که می خندید سمت زین رفت و هری که دستشو سمتش دراز کرده بود رو گرفت و به طور عمودی رو شونه هاش بلندش کرد

طوری که دوتا پاهاشو رو یه شونش با یه دستش گرفته بود و بالا تنش رو شونه دیگش بود و هری دستاشو به کمر شلوارش گرفته بود تا نیوقته!

زین و نایل که با خنده و مسخره بازی پشت سرشون می رفتن

زین:"ددیِ عروسکمون اومد بردش!"

نایل:"خوشم میاد سایلنت یه حرکت می زنه همه می فهمن نباید به هروبات دست بزنن!"

زین:"جون قلمبمون قلمبه تر شد!"

خنده بلند لویی*

هری:"فاک اف زین,لویی! ,لطفا بذارم.......!"

و بدون توجه به هیچ چیز از سالن بیرون رفتن و با صدای بلندی در رو بستن که سکوت همه سالن رو گرفت....

پروفسور با تاسف سر تکون داد و جلوی ربات بعدی نشست...

اما لیام با لبخند محوی به در خیره شده بود...

اون هم تاحالا جای هری بوده و "اون" لیام رو روی شونش بلند می کرده...

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+

_A💙
هی‌گایز چطورین‌
نظرتون تا اینجا درمورد  فف دمورج چیه؟

Lium&Hazza

𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝒇𝒐𝒓𝒈𝒆𝒕 𝒕𝒐 𝑽𝒐𝒕𝒆 𝒂𝒏𝒅 𝑪𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕💛🧸    
                                                  
𝑳𝒐𝒗𝒆 𝑼 𝑨𝒍𝒍.ఌ︎

Continue Reading

You'll Also Like

4.8K 1.1K 40
⚠️توجه⚠️ ❗️این داستان فصل دوم داستانه The 10 Women ❗️ چی میشه اگه دوراتا این بار تمرکز زین رو خراب کنه! موفق بشه تمام احساساتش رو با گوشت و خون و لمس...
824 189 5
✔️completed کامل شده --- لویی فکر میکنه شاید اودیپ سرگردان دشت تبس، سر از اتاق اون در آورده. --- از مجموعه‌ی توهم بر اساس افسانه‌ی اودیپیوس بر اساس...
2.2K 685 8
𝘭𝘢𝘳𝘳𝘺 𝘴𝘵𝘺𝘭𝘪𝘯𝘴𝘰𝘯 {کامل شده} خلاصه ی کتاب: هری توی تاریکیه و درد و استرس بخش جدا ناشدنی وجودشه. به خاطر گذشته‌اش مرتب دچار حمله عصبی میش...
21.6K 4.6K 44
{COMPLETED} Start: July 6, 2021 [1400/4/15] Finish:October 6, 2021 [1400/7/14] #1 louis #1 onedirection #1 louistomlinson #1 harrystyles #1 liamp...