○DeMiurGe◎

De Don_Mute

66.3K 14.8K 16.3K

+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری ک... Mai multe

◎همدَقَمُ
28/8/4053
◎نزَبِفرحَمسَاو!
◎رادمهگَنِهدنزِ!
◎مصَقرَیمتاهابایندُرِخَآات!
◎هدنَمبَاذعَ!
◎مشَیپیتسینارچِ؟!
◎مرَفِنَتِمُتزَاَ!
◎تشادورششِزِراَ!
◎ابیزردقَناِروطچِ؟!
◎مفَسِاتِمُاًعقاو!
◎تمِنَیببِماوخیم!
◎تُنِودبِمرَبِاجکُ؟!
◎ییاجکُلجنیامدَشُمگُ؟
◎یتفگُغوردُارچِ؟
◎ینکُیمنِدامتِعاِتادخُهب؟
◎مدَرکَینابرقُتییابییزهساوومدَوخنمَ!
◎وگبِوزیچهمهَمسَاو!
◎مرَادتیَنماَسحِ!
◎مدَازلیصاهیمزَونهَنمَ!
◎تنِدَیشکِدردَ!
◎موَیدتُومزَرُنمَ!
◎نمَیاهشیشرسَپِ!
◎مرَخَیمنوجهبوتیربَلدِ!
◎هنومودرهَرِیصقتَیحوردِردَنیا!
◎ینکُمنَوویدهرارقَ؟!
◎هرادتسودناطیشهکییزاببابساَ!
◎شتِسرَپَویقشِاع!
◎نیریگنَمزَاَومادخُ!
◎مدَشُینابرقُمادخُهساونمَ!
3/10/4053
◎یدوبنَنومیشپَشزَاَهکیهانگُ!
◎منَمَتنِیمضتَ!
◎مینودرگَیمشرِبَمیریم!
◎ینیبیمنِورمرَسَتِشپُرِگَشلَ؟
◎یرهَینمَاِلمهکوگبِ!
◎میَبوخرِهِاظتِمُنمَ!
◎یسرتَبِشزَاَدیَابهکمیَنوانمَ!
◎هنمرِسَپِاِلمهکییابلَمِعطَ!
◎یندَوبربَهرَیهتسیِاشتُ!
◎نکُیزابقشعِماهاب!
◎...ماجنیانمَیبیبِ
◎یراذیمنِمارتِحاِمبَاختِناِهب؟
◎مهَابمینکُیزاب؟
◎نمَیِوقَدِرمَ!
◎مشَیمدوبانتُنِودبِنمَ!
21/3/4054
◎ جرِومدِیِوبیبیبِ!
◎منَکُیمزانمجَرِومدِهسِاوطقفَنمَ!
◎تنِدَیدهرابودسِحِ!
◎ورنَمشَیپزاَ
◎ینکُبُوراکنیایرادنَقحَ!
◎ینودیم,یمنَدَوبهدنزِلِیلدَتُ؟
◎گرمَیِتنَعلَکِتَخبَنیا!
◎مرَبُیموتسِفَنَدایبشورباَهبمخَرگَاَ!
◎یدیمسپَمهِبِورتاههانگُصِاقتَهرخَالاب!
◎نرَیمیمنِتقوَچیهاههناسفاَ!

◎هربَیمنوخوررهشَ!

1K 254 287
De Don_Mute

+++++++++++++وووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×+

"اولین مرحله مسابقته,مطمئنم برنده می شی,قراره بریم یه پارتی خصوصی,چی دوست داری بپوشی؟"

لویی توی اتاقش راه می رفت و لباسارو وسط اتاق می ریخت و از توی کیسه های دزدی در میاورد و وسط اتاق خالی می کرد به هری که وسط تختش چهارزانو بود نگاه می کرد

تمام کمدش و کیسه ها رو خالی کرد تا هری راضی بشه یه چیزی انتخاب کنه...

ولی خب,
اینا اون چیزی نبودن که هری بهشون فکر می کرد!

"چه مدل لباسی می خوایی؟"
هری که به تیپ قدیمیش فکر می کرد و از طرفیم قرار بود خاص بپوشه هنوز تصمیم نگرفته بود...

ولی با فکری که به سرش زد با لبایی که بهم می فشرد به لویی نگاه کرد
"گوشیتو....می دی؟......زنگ بزنم؟"
لویی ابرو بالا انداخت و گوشیشو از جیب پشتش در اورد و کف دستش گذاشت
و بدون حرفی از اتاق بیرون رفت...

زین و نایل رو دید که بیرون خونه با هم با یه تیکه اهن تغریبا گرد فوتبال بازی می کردن و سرو صداشون هوا بود...

لویی لبخند زد و جلوی در ایستاد
"بیایید تو برید دوش بگیرید قراره تا یک ساعت دیگه بریم!
دوتا پسر بچه تو خونم نگه می دارم!"

زین و نایل همین طور که به سرو کله هم می زدن وارد خونه شدن
"جون بابا,می شه از حموم اتاقتون استفاده کنم ناناز؟"
"چه گوها!,بیایی به ضرر خودته,شامپو رو می کنم تو سه تا سوراخت در میارم!"

نایل به سمت اتاقش هولش داد
"می خوایی بکشم پایین ببینی یکیه؟ با اب پاش که حرف نمی زنی گوساله!"

زین همین طور که حولشو سر شونش می نداخت نیشخند زد
"سوراخای دماغتم حساب کردم اسکل!"

و قبل از اینکه لنگ پوتین نایل بهش بخوره رفت تو حموم و در رو بست...

برگشت توی پذیرایی و به لویی نگاه کرد
"حموم تو-"
"نه,اول هری بعد من می رم!"

نایل غر غر کرد و نشست روی صندلی
"دوتا حموم چهار نفرو جواب می داد الان نازتون زیاد شده,قبلا زین و لیام با هم می رفتن بعد کلی جیغ و داد سر اینکه کی کی رو بشوره می یومدن بیرون تو هم حموم خودت الان هر کی میره سه ساعت لفت می ده,چرا یه حموم واسه من نمی سازی؟"

لویی با دو تا لیوان قهوه اومد سمتش و لیوان نایل رو دستش داد
"انقدر غر نزن بابا, پخمه! بعدشم,مطمئنی جیغ و داداشون برای کی کی رو بشوره بوده؟"

نایل با اخم نگاهش کرد و قهوشو خورد وقتی فهمید چی شد چشماش گرد شد و تمام قهوشو بیرون تف کرد و شروع کرد به بلند خندیدن ,طوری که لویی هم بهش لبخند زد
بین خنده هاش داد زد
"دلم واسه معصومیت خودم می سوزه!"

هری از اتاق اومد بیرون و با تعجب به نایل که در حال مردن بود نگاه کرد
"عام....جولیا هر وقت اومد میگی بیاد پیشم؟"

لویی بهش نگاه کرد و آهسته سر تکون داد
و دوباره هری برگشت توی اتاق و در رو بست...

نیم ساعت گذشت
نایل تو حموم زین بود
زین و لویی بیرون حاضر بودن و...
جولیا پیش هری بود و لویی نمی تونست بفهمه اون تو چه خبره...

از جاش بلند شد و دم در اتاق رفت
"هری؟ باید بریم,دیره!"
"تموم شد!"
صدای حرف زدن قطع شد و لویی برگشت روی مبل

"جولیا چرا اینجاست؟"
"هری گفته"
با باز شدن در حرفشو خورد نایل با موهای قرمز که توشون دست می کشید اومد بیرون و کنار لویی نشست

لویی پوکر نگاهش کرد و زین خم شد و یکی با پاش زد تو شکمش
"چته دیک دراز؟!"
"باز رفتی موهاتو تو حموم من رنگ کردی حموممو به گوه کشیدی؟ الان باید از جلو چشمام خفه شی خروس, نه که بپرسی چرا جفتک می ندازم!"

"نه! به گوه نکشیدم! رنگی شده فقط یکم,خودت به خودت میگی الاغ بعد وقتی من میگم ناراحت میشه!"
"خب اخه,مرتیکه-"
با باز شدن در فحشاشو خورد و به جولیا که لی لی کنان سمتشون میومد نگاه کرد

جولیا کنار زین نشست و چرخید سمت اتاق لویی
"بیا بیرون هری!"

همشون ساکت شدن و نگاهشون رو به اتاق دوختن
وقتی هری بیرون اومد و بهشون نگاه کرد
زین و لویی و نایل چند دقیقه میخ تیپش شدن

درست عین یه پسر خوشگل شهری تیپ زده بود
لویی میدونست اون هیچوقت نمی تونه لباسای معمولی و طرح پاره اونا رو بپوشه...

نیم بوتای مخمل سفید پاش بود با جوراب شلواری زنبوری
شرتک چرم کوتاه
کاپشن چرم ساده استین دار که تا لبه شرتک وایمیستاد
دستکشای چرم سرش با ناخونای لاک زده مشکی, پیراهن تنگ سفید نازک که تتو پروانشو نشون می داد و چوکر چرم و موهایی که یه طرف ریخته بود
تک گوشواره حلقه مشکی و صورتی که گونه های صورتی و لبای گلبهی و چشمای خط چشم کشیده داشت....

نایل سوت گرگی زد و زین با ابرو های بالا انداختش زمزمه کرد
"بیبی دال,بیبی کیک,بیبی بوی,جون عاخه!"
و لویی ,به زیبایی چشم گیرش لبخند می زد
اون واقعا یه فرشته بود!

هری که دید اونا نمی خوان دست از نگاه کردن بردارن سرشو پایین انداخت و خندید
"بریم؟"

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×

وقتی اون چهار نفر توی خیابونای شهر قدم می زدن تا به کلاب برسن...

هر کسی از کنارشون رد می شد با تعجب و خیره نگاهشون می کرد...
یا با دست به هم نشونشون می دادن....

لویی با سیگاری که می کشید اطرافشو زیر نظر داشت و می دید که هری کلافه می شه و توی موهاش دست می کشه
قبلا وقتی می یومدن شهر نگاه چند نفر روشون بود ولی نه تا این حد...

زین و نایل هم دست به جیب پشت سرشون می رفتن و با هم زمزمه می کردن
که چیزی رو صورتشونه؟
لباسشون مشکل داره؟
این شهریای فاکی چشونه؟

دختر قد بلند شهری با کفشای پاشنه بلندش از روبه روشون می یومد
وقتی نگاهش به نگاهشون افتاد
با پوزخند بهشون نگاه کرد ولی با دیدن هری اخم کرد
سرشو پایین انداخت و راهشو کج کرد!

لویی به هری نگاه کرد که به طرز بدی سرشو انداخت پایین و موهاشو تو صورتش ریخت...

[مشکل از تو نیست پسر زیبای من!]
اگر به لویی نگاه می کرد می دید که این جمله رو هوار می زنه!

لویی اخم کرد
چرخید و سیگارشو دست زین داد
و با قدمای بلند سمت اون دختر رفت
دختر که کمی ازشون دور شده بود
لویی رو ندید

لویی پشت سرش راه رفت و وقتی نزدیک کوچه شدن دستشو رو دهنش گذاشت و کشیدش تو کوچه!

با این حرکتش زین و نایل و پشت سرشون هری دویدن سمتش
نایل جلو کوچه ایستاد و هری رو پیش خودش نگه داشت تا جلو نره
نمی دونست قراره چی بشه!

زین نزدیک لویی که دخترو به دیوار چسبونده بود و دستشو روی دماغش گذاشته بود شد و زمزمشو شنید
"شششششش,کاریت ندارم,ولی اگر صدات دربیاد زبونتو می برم,فقط جواب می خوام,دختر خوبی باش,منم نمی خوام امشب لباسام کثیف بشه!"
دختر که چاره ای نداشت سرشو اروم تکون داد تا لویی دستشو برداره

وقتی عقب رفت دختر حتی جرعت حرف زدن نداشت
فقط به زین که کنارش ایستاده بود و چاقوشو تهدید وار روی شکمش گذاشته بود و لویی که جلوش ایستاده بود نگاه می کرد

"چی راجب ما هست که باعث خندت می شه؟"
"ای....اینکه انقدر راحت توی شهر می گردین.....!"

زین پوزخند زد
"ما قبلا هم راحت توی شهر می رفتیم و دزدی می کردیم!"
دختر اب گلوش رو پایین فرستاد
"پس نمی دونید...."

لویی یه قدم بهش نزدیک شد ,و با چشمای ریزش نگاهش کرد
"چی رو نمی دونیم؟"
دختر لباشو گاز گرفت و سرشو پایین انداخت
لویی صبرش تموم شد
دستشو روی گردنش گذاشت

"حرف بزن!"
"پروفسور,فسبندر,گفته قراره از این به بعد ضد جوامعی که توی خیابون می بینه رو بگیره,نیروهاش رو بیشتر کرده!"

زین و لویی بهم نگاه کردن
و لویی دستشو از گردنش برداشت
"از کی؟"
"از دیشب,خبرشو همه شنیدن!"

لویی دستی توی موهاش کشید
"حرومزاده..."

نفس عمیقی کشید و به هری اشاره کرد
"چی راجبش می دونی؟"
دختر به هری که زیر چشمی نگاهشون می کرد نگاه کرد

"اون هری استایلزه,پسر الیزابت و دزموند استایلز,چند وقت پیش خبرش اومده که رفته توی کما و مرده,اما یه ماه پیش خبرش پیچید که استایلز برگشته,اون یکی از اوناست که پروفسور دنبالشه! .....ولی قبل از اینکه دست پروفسور و گروهش بهش برسه,اون توسط یه ضد جامعه کشته می شه! ولی حالا,اون داره توی شهر صاف صاف راه می ره....این چه معنی می ده؟اینجا چه خبره؟"

دختر خودش گیج شده بود و زین و لویی از اینکه شهریا از مرگ ساختگی هری خبر داشتن شوک زده بودن...

لویی فکشو به هم می فشرد و زین دستشو به صورتش می کشید
"کی همچین چیزی گفته؟ کی گفته هری استایلز رو یه ضد جامعه کشته؟"
"اعضای گروه پروفسور ,اخبار رو از همه محله ها جمع می کنن,بهمون می رسونن,اونا هم توی ضد جوامع هستن هم توی شهر هم توی محدوده فقیرا!"
لویی به هری نگاه کرد

هری با بهت نگاهش می کرد
لویی با اخم سمتش حرکت کرد
"بهم نگو که اون تویی,نه که تویی هری!"

هری سرشو به چپ و راست تکون داد
"نه,نه دمورج,اون من نیستم باور کن!"

لویی نزدیکش ایستاد و توی چشمای ترسیدش نگاه کرد

نایل:"گایز فکر کنم دیگه واقعا باید بریم!"

لویی بعد از اخرین نگاه خیرش به هری که نگاهش نمی کرد چرخید سمت دختر
چاقو زین رو گرفت
دختر ترسید و ساق دستشو روی صورتش گذاشت
لویی دستشو روی بازوش گذاشت و سر چاقو رو روی گردنش گذاشت...

در ثانیه ای یه لوزی روی گردنش کشید و با زین ازش دور شدن

وقتی دختر صدای دویدن شنید
دستشو از صورتش پایین اورد و روی گلوی دردناکش کشید
چرا این کارو کرد؟

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+

"اگر اون خبر چینو پیدا کنم خودم تیکه تیکش می کنم,یکیه که بهمون نزدیکه مطمئنم..."
لویی زمزمه می کرد و همین طور که راه می رفت سیگار جدیدشو روشن می کرد
زین تاییدش می کرد و هری پشت سرش اهسته راه می رفت...

به کلاب که رسیدن اونجا پنج نفر بادیگارد ایستاده بودن
لویی چرخید سمت هری
دستشو گرفت و کنار خودش راهش برد
بادیگاردا بد جوری نگاهشون می کردن ولی اونا بدون توجه وارد بار شدن

و مثل همیشه بار شلوغ تر از همیشه
لویی دستشو دور شونه هری انداخت و توی گوشش زمزمه کرد
"امشب, شب شکاره!"
روی گوشش بوسه گذاشت و باعث شد وقتی سرشو با نیشخند سمت جمعیت چرخوند هری نگاهش کنه...

لویی به زین که کنار گوشش چیزی می گفت سر تکون داد و مشتشو به نایل که همراه زین می رفت زد

و حالا خودش و هری مونده بودن
سمت بار حرکت کرد و به هری اشاره کرد تا بشینه
هری به افراد اونجا نگاه می کرد
بار به قدری شلوغ بود که پیست رقص جا نداشت...

بلند گوهای دو باند دو طرف صدا رو توی سالن می پیچوندن و اهنگ به شکل سرسام آوری بلند بود
اما طبقه بالای بار...
یه بالکن وجود داشت...
اونجا تاریک تاریک بود طوری که پنج تا ادمی که لبه بالکن ایستاده بودن معلوم نمی شدن
فقط سیاهی وجودشون چشم هری رو می گرفت...

سالن از اطراف روشن بود و همه قابل دید بودن...
لویی کنار هری نشست و دو قلپ مشروبشو دستش داد
هری دو قلپ رو بالا رفت و پلکاشو بهم فشرد

زیادی تلخ بود
نفس عمیق کشید و سمت لویی که تو جمعیت رو نگاه می کرد چرخید
"قراره چیکار کنیم؟"
لویی سرشو نزدیکش کشید تا بشنوه
"قراره چیکار کنیم لویی؟!"

لویی دستشو دور شونش گذاشت و سرشو چرخوند
طوری حرف می زد که لباش به گوشش می خورد و باعث می شد هری لباشو گاز بگیره

"اینجا یه پارتی خصوصیه,قراره طبیعی رفتار کنیم,این مرحله جاییه که اونا تشخیص می دن توی بازیشون باشی یا نه,اونایی که اون بالا ایستادن رو می بینی؟ اونا داوران,تصمیم می گیرن ربات و گروهی که می بینن توی بازیشون باشن یا نه! یه پارتی راه میندازن ,گروها رو دعوت می کنن,از بالا نگاهشون می کنن,ربات کدوم گروه بیشتر شبیه ادم رفتار می کنه؟ اون گروها رو نگه می دارن,بقیه رو از پارتی میندازن بیرون! که یعنی دیگه حق ورود به مسابقه رو ندارن!"

هری سرشو سمتش چرخوند و حالا سر بینیش به بینی لویی می خورد
چشماشو به لباش که به نیشخند کش اومده بود داد

اما وقتی نگاهشو به چشمای تیز ابیش داد
لویی چشمک زد و از جاش بلند شد
دستشو پشت کمرش گذاشت و سمت پیست رقص هدایتش کرد
وسط پیست که رسیدن
هری با تعجبش بهش نگاه کرد

اومده بودن بین ادمایی که خودشون رو به هم می مالیدن و می رقصیدن؟

لویی چیزی رو لب زد و هری بهش اخم کرد
لویی دوباره با لبخند لب زد که باعث شد هری با چشم ریز نگاهش کنه
اذیتش می کرد؟

با حرص جلو رفت و خودشو به گوشش رسوند
"نمی تونم بشنوم!"
اومد عقب که لویی دستاشو دور کمرش پیچید و نذاشت ازش دور بشه...

لباشو به گوشش چسبوند
"دقیقا همونجایی که باید باشی!"
هری گیج سرشو عقب اورد و به لویی که با لبخند شیطونی نگاهش می کرد نگاه کرد

"تو بغلم برقص پرنسس!"
هری مثل ماهی دهنشو باز و بسته می کرد و لویی رو نگاه می کرد
تا اینکه لویی شروع کرد به تکون دادن سرش با اهنگ و کمر هری رو با دستاش تکون می داد

هری لباشو به هم فشرد و سعی کرد از قیافه از خود راضی لویی نخنده!

زبونشو روی لباش کشید و شروع کرد به خوندن با اهنگ
"Turn on beby turn on when i turn it on...!"
هری این دفعه خندید

فکر نمی کرد کسی مثل لویی اهنگم گوش بده!
لویی لباشو به گوشش رسوند
"اهنگ گوش نمی دم بیبی,تعجب نکن,واسم برقص!"

و اهنگ رو ادامه داد
"And you wont tell nobody nothing,and you won't tell no body no...rose!"

هری با ریتم اهنگ کمرشو تکون داد و دستاشو روی شونه لویی گذاشت
به بدن خودش نگاه کرد و سعی کرد ریتم اهنگو تو دست بگیره
و حالا اون داشت با اهنگ با ناز می رقصید...

لویی نگاهش می کرد که حرکاتشو با زیبایی دیوونه کننده ای انجام میده و لبخند دندون نماش از لباش کنار نمی رفت

هری با چیزی که یاد اومد سرشو بالا اورد و بهش نگاه کرد
دستاشو دور شونش پیچید و پرسید
"زین و نایل کجان؟"
"اونا کار مهم تری دارن,این مرحله رو من و تو تنهایی هم بردیم!"

و زمانی که سرشو بالا گرفت و نیشخند زد
هری هم سرشو بالا گرفت و به پنج نفری که از بالا نگاهشون می کردن نگاه کرد...

هنوزم صورتاشون رو تشخیص نمی داد ,اما شک نداشت که لویی می شناستشون...

لویی دست هری رو گرفت و بالا نگه داشت تا بچرخه
و هری با لبخند چال نمایی که می زد یه دور چرخید و بهش نگاه کرد
لویی سرشو رو شونه کج کرده بود و مثل همیشه با لبخند تحسینش می کرد
اما این دفعه دستشو زیر چونش گذاشت و لباشو نزدیک گوشش برد
"تو خیره کننده ای,می دونستی هری؟"
و روی گوشش رو بوسید

وقتی عقب اومد قلب هری مثل گنجشک می زد و با گونه های سرخش نگاهش می کرد
لویی تنها خندید و کشیدش تا همراهش از پیست بیرون بره...

به محض رسیدنشون به صندلی کنار بار
نایل دوید سمت لویی و شروع کرد به حرف زدن توی گوشش
لویی سرشو پایین انداخته بود و با اخم گوش می داد
زین اما
وقتی از بین جمعیت پیششون اومد
به شدت اخم کرده بود و با عصبانیت مشتاشو به هم فشار می داد

لویی به زین نگاه کرد
نزدیکش رفت و دستشو به شونش کوبید
چیزی رو گفت که هری نشنید
ولی انگار داشت باهاش دعوا می کرد
زین هم متقابلا داد زد ولی صداش زمزمه مانند به هری می رسید...

لویی انگشتشو تهدید وار برای زین تکون داد و بعد گوشیشو از تو جیبش در اورد و کوبوند وسط سینش
زین چیزی نگفت و گوشیشو گرفت و سمت در بار رفت...

نایل کنار هری نشست و لویی طرف دیگش ایستاد در حالی که کلافه بود...
"باید بری پسر...,متاسفم!"

نایل گفت و به هری نگاه کرد
"چرا؟"
نزدیک گوشش زمزه کرد
"تا چند دقیقه دیگه اینجا ,اتفاقای خوبی نمیوفته,و تو چیز با ارزشی برای کسایی که فهمیدن تو زنده ای هستی,پس لویی ترجیح میده تو رو برگردونه خونه!"

زین اومد نزدیکشون و به هری اشاره کرد تا همراهش بره
هری از جاش پاشد به لویی نگاه کرد که نگاهش می کرد
تا ده ثانیه چیزی نگفت و فقط توی شلوغی و همهمه و صدای اهنگ هم رو نگاه می کردن...

و بعد لویی جلو اومد
لباشو طولانی روی پیشونیش نگه داشت و چرخوندش و نرم سمت در هولش داد...
و هری چیزی نگفت چون می دونست این برای همه بهتره...

جلوی در جولیا با موتورش ایستاده بود و با لبخند به هری نگاه کرد
هری به زین نگاه کرد

"قراره چه اتفاقی بیوفته؟"
زین با اخمای تو همش به روبه روش نگاه کرد
"قراره من یه بار حق رو به لویی بدم,و اجازه بدم هر کاری که لازمه رو بکنه...!"

هری به صورت عصبانی و صدای ناراحتش گوش داد
چیزی نگفت سمت جولیا رفت و کلاه کاسکت رو از دستش گرفت
و زین و لبخند غمگینش اخرین چیزی بود که هری دید...

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+

لویی و نایل و زین
اهسته از پله ها بالا می رفتن...
زین و نایل سلاح هاشون دستشون بود و لویی دست خالی
در رو اروم باز کرد و اونجا رو خالی دید...

به غیر از فردی که دنبالش بود...
فسبندر اونجا ایستاده بود
با دستایی که پشتش بود
به پایین نگاه می کرد...
این بالا صدای کم تری بود

لویی زمزمه کرد
"همینجا وایستین ,تا چند دقیقه دیگه اومدم!"
"لویی,تنها نه!"
لویی چیزی نگفت و رفت تو و در رو بست
"احمق کله شق!"

در رو قفل کرد و چرحید سمتش
هنوزم ایستاده بود و پایین رو نگاه می کرد
"چی میخوای؟"
لویی با عصبانیت کنترل شده ای پرسید

چیزی نشنید
حتی نه یه حرکت کوچیک!
دو قدم سمتش برداشت و داد زد
"حرف بزن عوضی!"

ولی فسبندر کم ترین تکونی نخورد
لویی چاقوش رو از پشت کمرش برداشت دو قدم باقی مونده رو پر کرد
ولی با چیزی که دید
نفسش برید

با تمام سرعت دوید سمت در و بازش کرد
"تلس,همش تلس,معطلم کرده هری رو ازم بگیره!!"
و اون شکل دو بعدی و ال ای دی به شکل پروفسور بود, که ایستاده بود و به پایین نگاه می کرد

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+

جولیا و هری به خونه رسیدن و با هم می خندیدن
جولیا موتورشو وارد گاراژ کرد و در گاراژ رو پایین کشید

"هی هری,پاپا بهم گفت تو سلاح مخصوص خودتو گرفتی! اون چیه؟"
هری لبخند زد و سمت وسایلش رو میز رفت
تبرشو برداشت و محکم درحالی که دستش گرفته بود به سمت زمین اشاره کرد و اون تبر دستی باز شد

جولیا با چشمایی که برق می زد نگاهش کرد
"این واقعا خفنه!"
هری تبرشو تو دستش گرفت
"می دونم,خیلی دوستش دارم!"
"منم تیپ جدیدتو دوست دارم! دلم می خواد هر چند وقت برات لباس جدید بیارم,اگر مشکلی نداری؟!"

هری بهش لبخند زد و همونجا صدای کوبیده شدن دستی به گاراژ شنیده شد
هری ابرو بالا انداخت و جولیا با شونه ای که بالا مینداخت سمت در رفت
"کی اونجاست؟"
صدایی نشنید

هری اخم کرد و به جولیا اشاره کرد از در فاصله بگیره...
دوباره در بلند تر زده شد
و هری این بار سمتش رفت
و دستشو روی دستگیره گذاشت و تبرشو دستش گرفت
به جولیا نگاه کرد جولیا سرشو به چپ و راست تکون داد
ولی زمانی که سرشو چرخوند صدای بلندی ایجاد شد و در بلافاصله بالا رفت

هری چند قدم عقب اومد و جلوی جولیا ایستاد
اونجا رباتای سرمه ای رنگی بودن که قد بلندی داشتن و نزدیک به بیست تا بودن!

جولیا پشت هری ایستاد و دستشو گرفت
هری اخم کرد
"شماها کی هستید؟"
"هری ادوارد استایلز,باید با ما بیایید!"
هری تبرشو دستش گرفت و فکشو بهم فشرد
"دستتون بهم بخوره تیکه تیکه می شین!"
ربات بعد یه دقیقه جلو اومد و هری لباشو بهم فشرد اما یه قدم جلو رفت و تبرشو تو گردنش کوبوند...

رباط روی زمین افتاد و هری با چشمای گرد به تبرش نگاه کرد
"من زدمش؟ وووووووو!"

تبرشو دو دستی گرفت و به بقیشون نیشخند و چشمک زد
"ناک ناک!"

دو ربات جلو اومدن و اون دستپاچه شد ولی تمرکز کرد
رباتا سعی کردن بگیرنش ولی جاخالی داد و پاشو دور پای یکیشون انداخت و انداختش زمین
و تبرشو تو سر اون یکی کوبوند

تبرشو بیرون کشید و جفت پا پرید تو سینه اونی که روی زمین بود
و وقتی صدای اتصالیشو شنید
با شیطنت خندید

ربات بعدی که وارد شد هری سمتش دوید وقتی خواست بگیرتش روی یه پاش خم شد و تبرشو توی شکمش کوبوند

سمت در گاراژ غلت زد و سعی کرد بکشتش پایین ولی کمرش توسط یه ربات که گردنش کج شده بود گرفته شد

جولیا از ترس فقط دستشو روی دهنش گذاشته بود و گریه می کرد و سعی می کرد زین یا لویی رو بگیره...

هری وقتی داشت از گاراژ بیرون کشیده می شد از عصبانیت داد زد و ارنج دست رباتیش رو کوبوند تو چونش که باعث شد ربات ولش کنه و اون با تمام عصبانیت تبرشو تو سرش بکوبه

در گاراژ رو پایین کشید و به صدای جولیا که اسمشو صدا می زد و می گفت این کارو نکنه توجه نکرد
تبرشو رو شونش گذاشت و جلوی در گاراژ ایستاد
"مگه منو نمی خوایین؟ بیایین بگیرینم!"

و همونجا بود که صدای دویدن چند نفر رو شنید
اما حواسش از رباتی که سمتش اومد پرت نشد

تبرشو وسط سینش گذاشت و با دست رباتیش زد تو صورت ربات!!!!(بهش سیلی زد)
"به دوستای احمقت بگو وقتی می خوان به یه اقای محترم دست بزنن باید اجازه بگیرن!"
و ربات بی چاره که فقط نگاهش می کرد

هری خندید و با پاش زد وسط سینش که باعث شد از پشت بخوره زمین
همونجا لویی بهش رسید و نگاهش بهش گره خورد

نایل و زین چکش و باتومشون رو در اوردن و شروع کردن به زدن و لویی جلوی هری ایستاد و با عصبانیتی که خونشو به جوش میاورد شروع کرد به مشت زدن به صورتای اهنیشون
پاشو وسط سینه هاشون فرود می یاورد و دستاشون رو از جا می کند

زین چوب باتومش رو پشت پاهاشون می نداخت و باعث می شد با اون قدای بلندشون تند و تند بخورن زمین و اون تنها کسی باشه که وسط میدون جنگ مثل احمقا بلند میخنده!

نایل با چکش و چاقو می زد توی بدناشون و بهشون کله می زد...
وقتی اخرین ربات هم توسط هری افتاد زمین,
هر سه شون چرخیدن و به هری نگاه کردن که با بدجنسی و اون جوراب شلواری و نیم بوتای سفیدش روی سینه ربات می ایسته
و همین طور که خم میشه و از بالا بهش نگاه می کنه واسه خاموش شدن چشمای ال ای دی ابی رنگش ذوق می زنه و باهاش بای بای می کنه!!!

لویی چشم چرخوند و با نفس تندش از کمرش گرفت و از روی ربات پایین اوردش و بردش توی گاراژ

زین و نایل هم چند تا از رباتایی که بدناشون سالم بود رو کشیدن تو و بقیشون رو توی خیابون ول کردن
وقتی در گاراژ پایین کشیده شد لویی چرخید سمت زین و نایل
"هرچی چیز خوب پیدا می کنید بردارید,فردا شروع کنیم به درست کردن در گاراژ,و ساختن ربات نیمه کارمون و وسایل دیگه برای امنیت خونه!"
نایل و زین سر تکون دادن و نشستن بالای سر رباتا

لویی اما چرخید سمت هری و جولیا
"جولیا عزیزم,میشه بری تو خونه؟"
جولیا وقتی ارامش قبل طوفان لویی رو دید تنها سر تکون داد و بدو سمت در گاراژ رفت

و حالا هری مونده بود و لویی
هری با چشمایی که همه جا می چرخیدن دستاشو پشتش قلاب کرده بود
"عام....چیکار کردم؟"
"چیکار کردی؟ خودتو به خطر انداختی! اگر کاریت می شد,اگر می دزدیدنت,چیکار می کردم هری!؟ ها؟"

هری اخم ریزی کرد و لباش منحنی شدن
"حالا که زندم! و اینجام,دیگه مشکل چیه؟"
لویی سمتش قدم برداشت و قدری نزدیکش ایستاد که دماغش دماغشو لمس می کردن
و چشمای عصبانیش باعث می شد هری با لبایی که تو دهنش می کشه چشماشو زمین بندازه

ترسناک زمزمه کرد
"مشکل اینجاست که تویی که اینجا ایستادی تمام و کمال مال منی,تو زندگی منی,و اگر اتفاقی برات بیوفته,یا تو دست اون حروم زاده بیوفتی,و اون کاری رو که نباید بکنه,شهر رو خون می بره! حالا فهمیدی مشکل کجاست؟"
هری اب گلوش رو قورت داد و اهسته سر تکون داد...

لویی اخماش باز شد و نگاه جدیش رو روش نگه داشت
گونش رو نوازش کرد
"خوبه...برگرد تو خونه پیش جولیا,تا وقتی نگفتم بیرون نیا!"
هری بهش نگاه کرد و بعد از اهسته لمس کردن دستی که روی گونش بود, سر تکون داد و سمت در گاراژ رفت

لویی اما سر جاش ایستاده بود
نگاهش راهشون رو به پشت دستش پیدا کردن
چند دقیقه خیره موند به جای لمسش
و بعد چرخید سمت نایل و زین...

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+

ووت و کامنت یادتون نره💕

عیدتون  مبارک❤




Lium&Hazza

_A💙

Continuă lectura

O să-ți placă și

9.7K 1.7K 36
همه چیز به خودت بستگی دارد حتی اینکه چطور "سرنوشتت" را تغییر دهی، با یک انتخاب. و چه چیزی بهتر از آن، که آن انتخاب "عشق" باشد!
319K 35.4K 45
من اسیرش شده م ؛ اون زیادی تو حرفه ش خوبه.. هری استایلز ⬅ پلی بوی فن فیکشن لری استایلینسون به همراه کمی زیام✌ داستان در پیج اینستاگرام larry_ff_tran...
7.5K 1.8K 9
(Completed) :"پس واقعا تنهایی؟" :"چطور؟" :"تو دومین نقاشیت گفتی خرگوش نماد عشق و اهمیته و تا آخرین تابلو، من سی و دو تا خرگوش فراری دیدم." نگاهم ر...
182K 34.6K 51
تو قلب دردِ منی تو باعثِ درد منی ولی من لذت میبرم از این درد.. منِ مازوخیسمِ لعنتی!! *Completed