______________________________________

_آقای پارک گفتن کسی رو توی اتاقشون راه ندم...لطفا پروژتون رو بهم بدید...براشون میبرم.
منشی کیم با لبخند مودبانه ای خطاب به یکی از مدیرهای بخش طراحی گفت و وقتی پروژه ها رو ازش گرفت تا وقتی مرد از دسترس دیدش خارج بشه با نگاهش بدرقش کرد.
به پروژه های توی دستش نگاهی انداخت و آه بدبختانه ای کشید...خودش دقیقا چه‌ گناهی کرده بود که باید این کوفتیا رو برای رییس پارک میبرد؟
آهی کشید و با قدمای لرزون درست مثل بره ای که به سمت قتلگاه کشیده میشه سمت دفتر رفت و بعد از تقه ای که به در زد سریع داخل شد و در عرض نیم صدمه ثانیه درست مثل باد پروژه ها رو روی میز رییسش گذاشت و بعد از تعظیم نود درجه ای از اتاق پرید بیرون و شک کرد پارک چانیول اصلا متوجه ورودش شد یا نه!
«میدونی با من چیکار کردی؟...نمیخوام ببینمت..ازت متنفرم پارک چانیول»
صدای داد بکهیون و این حرفش درست مثل موسیقی بدون پایانی هی تکرار میشد و حتی نمیتونست لحظه ای به پروژه های انبوه شده روی میزش فکر کنه.
یک هفته تمام مثل کسایی که ورشکسته شده باشن هاج و واج مونده بود و نمیدونست چیکار باید کنه...یک هفته تمام توی دفتر شرکتش می‌خوابید چون...خونش بدون بکهیون یه شکل بدی بود پر از حسای مختلف...پر از دلتنگی!
میترسید به دیدنش بره...نکنه ازش متنفرتر میشد؟
فعلا منتظر مونده بود کمی آروم بشه و بعد باهاش صحبت کنه.
مطمئنا میتونست قانعش کنه...بک خودش گفته بود فقط برای اونه...خودش گفته بود دوستش داره....باید ازش قول انگشت کوچیک میگرفت؟
«محض رضای فاک پارک چانیول...چند سالته؟»
_آه نمیدونم‌‌‌.
برای بار هزارم با پرت کردن خودنویس روی میزش تقریبا داد زد و همزمان با تکیه زدن سر جاش دستی به موهاش کشید و تا پشت گردنش ادامه داد.
باید منتظر میموند...نباید عجله میکرد.

_________________________________________

همه ما قبل از اینکه با یه سری آدما آشنا یا صمیمی بشیم فکر دیگه ای راجبشون داریم...ممکنه فکر کنید یه نفر خیلی ساکت و کم حرفه ولی حرف زدن باهاش برابر میشه با اینکه واو...این بشر چقدر شیطون و پر سرو صداس یا برعکس!
کیونگسو همیشه فکر میکرد کیم جونگین قلدر ترین پسر مدرسشون که ترسناک تنها واژه مناسب برای توصیفش بود حتی نمیتونه از دوهزار کیلومتری کلمه قهر و این حرفا بگذره چون...خب اگه از کسی ناراحت یا عصبی میشد بعد از یک دست کتک زدنش خودش رو تخلیه میکرد ولی حالا...واقعا باورش نمیشد از جلوی در مدرسه تا وسط شهر دنبالش راه افتاده و داره منت کشی می‌کنه.
_یااااا دلت میاد اینطور پشتت رو بهم بکنی و بری؟...من خسته شدم بقیه هم دارن عجیب نگاهم میکنن!
با لبای آویزون شده ای نالید و قدم های خمیدش رو بیشتر از قبل با صدا روی زمین کوبید.
_گشنمه...نگاه کن حتی شیمکم چسبیده به کمرم...دلت میاد یه پسره گرسنه رو اینهمه راه دنبال خودت بکشونی؟...دلت که طاقت نمیاره باهام قهر کنی پس قهر نکن بوسم کن بعدش برام غذا بخر و بعدشم دستمو بگیر بریم کمپانی پدر جنی و....
حرفش تموم نشده بود که با سر به کسی خورد و وقتی سرش رو بالا آورد با دیدن کای که ترسناک نگاهش میکرد لبخند مظلومی زد.
_دیگه دستوری نداری آقای دوکیونگسو؟
کای با چشمایی که ازشون آتیش پرتاب میشد پرسید و کیونگسو لبخندی به گشادی دو طرف صورتش زد و دستش رو دور گردن دوست پسر خوشتیپش حلقه کرد.
_فعلا باید عملیشون کنی تا به بقیش فکر کنم.
با غنچه کردن لبای قلبی شکلش گفت و توجهی به نگاه عجیب بقیه نکرد...حداقل اینطور نشون میداد چون وقتی لباش توسط لبای درشت کای پوشونده شد چشماش به درشت ترین حد ممکن رسید.
واقعا داشت تو همچین جای شلوغی میبوسیدتش؟
قلبش چند تا تپش جا انداخت و حتی وقتی کای ازش فاصله گرفت نتونست از حالت سکته ایش خارج بشه.
_خب...بریم ناهار بخوریم...ولی هنوز قهرم!
کای بعد از کشیدن دستاش و گرفتنشون بین دستای خودش با اخمای تو هم گفت.
_یااااا آخه چرا؟
_تو ازم میخوای برگردم سر کاری که اونطور باعث عذابت شده بود و گند کشیده بود به رابطمون؟
کای بازم تقریبا برای بار دوهزار و یکم این حرف رو تکرار کرد و باعث شد کیونگسو چرخی به چشماش بده.
_بله...نگران نباش خودم به فکر خودم بودم...وقتی نمیذاری بهت توضیح بدم همین میشه دیگه آقای دکتر!
_بگو بینم.
کای یهو سر جاش متوقف شد و جوری که واقعا منتظر بود همین الان توضیح بشنوه به دوست پسر کوچولوش خیره شد.
_بریم غذا بخوریم میگم اونجا بهت.
و لحظه بعد پشت سر اون پنگوئن حیله گر کشیده شد...به نفعش بود دلیل خوبی داشته باشه وگرنه...وگرنه تا یه روز...نه تا یه ساعت بوسش نمی‌کرد!

My DaddyWhere stories live. Discover now