My Daddy~prt47

6.8K 1.3K 111
                                    


کیونگسو به وضوح توی جاش لرزید و همزمان با بیرون دادن نفسش به سمت کای چرخید، از خجالت پاهاش رو بهم نزدیک تر کرد و لبش رو زبون زد.
_ب..باید بریم...الان مربی میاد!
لرزش صداش باعث شد چشماشو با حرص ببنده  و سعی کنه یه جوری کای رو عقب بفرسته ولی خب پسر بزرگتر انگار اهمیتی نمیداد‌ چون دستاش دور کمر ظریف کیونگسو پیچید و بیشتر از قبل بهش چسبید، سرش رو داخل گردن دوست پسر کوچولوش فرو برد.
_چطور اینهمه بوی خوبی میدی؟
بی ربط پرسید ولی همین چند کلمه باعث میشد قلب کیونگسو بیشتر از قبل خودشو به در و دیوار سینش بکوبه....این قبول نبود!
_شامپومو عوض کردم...شاید به خاطر اونه.
با بدبختی زمزمه کرد و وقتی بینی کای روی گردنش کشیده شد ناخواسته گردنش رو جمع کرد...خب قلقلکی بود...خیلی!
کای بوسه ای روی ترقوه بیرون زدش گذاشت و همزمان با چنگی که به پهلوی نرم کیونگسو زد اونو بیشتر به خودش نزدیک کرد.
_م..مربی ببینتمون چیکار کنیم.
پسر ریزجثه با بدبختی تند تند گفت اما به جای اینکه یه جواب منطقی از آدم روبه روش بگیره فقط...خب اسم اینم میشد یه جواب گذاشت!
کای لباشونو با حرص روی هم قفل کرد و قبل از اینکه کیونگسو بتونه تحلیل کنه دقیقا چه اتفاقی داره میافته به قفسه پشت سرش کوبیده شد.
بین بوسشون ناله دردمندی کرد،دستاش دور شونه پهن کای حلقه شدن و از یه جایی به بعد سعی داشت توی بوسه همراهیش کنه.
زبون کای روی لب پایینش کشیده شد و گاز نرمی از گوشه لبش گرفت، بوسیدن کیونگسو دقیقا همون کاری بود که نمیتونست هیچوقت ازش خسته بشه و خب...پسر کوچکتر هیجان زده بود.
اینکه کای اینهمه با حرص و ولع دستش رو روی بدنش میکشید و لباش رو میبوسید باعث میشد گله پروانه ها تو دلش به حرکت دربیان...این عالی ترین حسی بود که توی این مدت فاکی داشت.
با باز کردن دهنش به زبون کای اجازه ورود داد و وقتی زبونشون روی هم کشیده شد قوسی به کمرش داد و ناله ریزی کرد.
دست کای روی برآمدگی باسنش نشست و همزمان با مکی که به زبون شیرین دوست پسرش زد یکی از لپ های باسن کیونگسو رو تو مشتش گرفت، چطور اینهمه خواستنی بود؟
انگار تک تک سلولای دوکیونگسو ساخته شده بود تا کای رو اینطور از خود بی خود کنه و هر لحظه بیشتر از قبل عاشقش بشه...این کمی ترسناک بود ولی در برابر لذتی که بهش منتقل میشد این ترس اهمیتی نداشت!

__________________________

_یاااا کجا رو نگاه میکنی؟
پاهاش رو بیشتر بهم نزدیک کرد و از جاش بلند شد، چشم غره ای به پسر ریزجثه رفت و همونطور که سمت پذیرایی راه افتاده بود  صداش رو بالا برد
_این شوخیا اصلا جالب نیست لوهان.
_من که شوخی نکردم...بده دیگه.
وات د فاااااک....این بچه سهون رو چی فرض کرده بود؟
با حرص به طرف اون بچه خوشگل برگشت و انگشت اشارش رو سمتش گرفت
_بهت هشدار میدم دیگه این حرفو نزن.
لوهان لباشو بیرون داد و سرش رو پایین انداخت، همونطور که با پاش روی زمین اشکال فرضی میکشید جواب داد
_آخه یه طوری گفتی کنجکاو شدم چطور میتونه باشه.
فاک فاک فاک...کله بدن سهون قلب شد و شروع کرد به تپیدن...این حد از کیوتی و شهوتناکی دیوونه کننده بود!
همونطور که قبلا گفته بودم سهون در برابر کیوت بازی موش بود...مووووش.
_تو گی نیستی...چرا باید دلت بخواد؟
با همون اخم‌گفت و خودشو روی کاناپه انداخت...حس میکرد صدای دیکش رو میشنوه"بذار منو بخوره"
چشماش پرید بیرون...تحریک شده بود؟
آب دهنش رو با بدبختی قورت داد و پاهاش رو روی هم انداخت
_نمیدونم.
لوهان با سردرگمی جواب داد و خواست سمت سهون بیاد که جیغ مرد بزرگتر بلند شد
_حق نداری نزدیک بشی...برو اتاقت بدو.
ابروهای پسر کوچکتر بالا پرید و دست به سینه شد
_چرا اونوقت؟
_چون حس میکنم دارم با یه منحرف زندگی میکنم.
سهون برخلاف چیزی که توی سرش داد میزد"چون میترسم بپرم روت"جواب داد، برخلاف تصورش لوهان نه تنها ناراحت نشد بلکه لباشو آویزون کرد و گوشه پیراهنش رو گرفت و پایین تر کشید
_مگه من چیکار کردم؟
با چشمایی که از مظلومیت زیاد میلرزید به سهون نگاه کرد و خب...معاون بدبخت یه لحظه حس کرد خودش یه منحرفه!...آخه این بچه معصوم مگه اصلا میتونست منحرف باشه؟
"بله میتونه اون لوهانه احمق"
با تلنگری که به سرش خورد اون هاله نورانی دور لوهان نابود شد و اخماش غلیظ تر شدن
_گمشو بچه تا نزدمت.
_منم همچین عاشق ریخت و قیافت نیستم.
با چشم غره ای که به مرد روی کاناپه رفت جواب داد و شکست خورده به سمت اتاقش راه افتاد...چرا نقشه هاش در برابر سهون به کار نمیرفت؟
"اون واقعا خطرناکه"
سهون با چشمای گرد شده با خودش فکر کرد و همونطور که دستش روی قلبش بود نفسش رو بیرون داد...باید حواسش رو بیشتر جمع میکرد!

My DaddyWhere stories live. Discover now