my Daddy prt 16

5.8K 1.1K 204
                                    

همه ما از این دسته از دوستا داریم که با بیشتر کردن جو بهمون

شجاعت انجام یه کاری میدن...کاری که فقط به یک چیز منتهی

میشه و اونم به فاک رفتنه!

و خب لوهان هم برای بک درست همین دوست بود!

آب دهنش رو قورت داد و به موز لای انگشتای خوش تراشش زل

زد...زبونش رو به لبش کشید و نگاهش رو بین چانیول و موز بزرگ

تو دستاش به نوسان انداخت و آخر تصمیمش رو گرفت!

میدونست حتی چانیول ممکنه بهش دقت نکنه و همچنان با دوست

دخترش زرت و پرت کنه ولی میارزید و حداقل میتونست

حرصش رو خالی کنه...اینکه چانیول به احساساتش اهمیت نمیداد و روبه

روش نشسته بود و با اون جنده خانوم لاس میزد بدجور عصبیش

کرده بود!

پوست موز رو با تعلل کند و آب دهنش رو در حالی که داشت تمام

پورن هایی که دیده بود رو تو ذهنش به یاد میاورد قورت داد!

درست مثل یه بچه گربه زبونش روش کشید و بعد از لیس زدن تمام

نقاطش، سرش رو تو دهنش فرو کرد و زبونش رو به صورت دوارنی

دورش لغزوند!

کم کم حجم بیشتری رو تو دهنش جا میداد و بیرون میاورد و هر

چقدر اون پورن ها توی ذهنش پررنگ تر میشد کارش رو سکسی تر

انجام میداد!

واقعا از موز به شدت متنفر بود و برای خودش هم این حجم از مصمم

بودن توی درست خوردنش عجیب بود...هر کس که بیرون از قاب موز

خوردن بکهیون رو نگاه میکرد پیش خودش میگفت"وای این پسر موز

رو عاشقانه میپرسته"

با بلند شدن صدایی مثل پستونک خوردن یه نوزاد یا یه همچین

چیزی تو خونه توجه چانیول جلب شد و با دیدن پسر روبه روش

به معنای واقعی کلمه هنگ کرد!

وات د فاک؟

اگه چانیول یه منحرف بود فقط و فقط یه چیز به ذهنش میرسید

و اونم "ساک زدن" بود

"بکهیون یه بیبی بوی که صدسال یه بار ازش متولد میشه"

"سونگجو بهم حرفای عجیب میزنه..می..میگه وقتی لبام رو آویزون

میکنم میخواد از جا بکنتشون و باسنم چند وقته خواب رو ازش گرفته"

"فقط بپا پشت صخره ای داداشت رو به فاک نده"
همه این صداها به جای حرفای رزی توی گوشش میپیچید و حتی تصویری جلوی چشمش اومد...بکهیونی که تو خواب درست مثل کسی که داره به فاک میره به خودش میپیچید و التماس میکرد که "ددی آرومتر"!
گوشی از بین دستاش افتاد و صدایی که با برخورد به زمین ایجاد کرد باعث شد بکهیون به مرد روبه روش نگاه کنه و با دیدنش رنگش بپره!
نگاهی به گوشی روی زمین افتاده انداخت و باز به چشمای قرمز روبه روش خیره شد!
کل اون موز رو با ترس تو دهنش جا کرد و به شکل کاملا عادی خوردتش و جوری که لپاش باد کرده بودن کیوتش کرده بود اما چانیول اهمیتی نمیداد!
بعد از قورت دادن اون حجم بزرگ زبونش رو روی لبش که کمی کثیف شده بود کشید و یقه پیراهنش رو که شونش رو بیرون انداخته بود جمع و جور کرد!
حالا که کمی فکر میکرد خیلی گوه بزرگی خورده بود....چانیول هنوز از مرگ مادربزرگش ناراحت بود و پا شده بود موز ساک زده بود؟
از طرفی خوشحال بود که توجه چانیول رو جلب کرده و از طرفی مثل چی پشیمون بود چون..خب چانیول درست مثل یه هاسکی هار شده بهش زل زده بود!
میتونست صدای الو الو گفتنای دوست دختر چانیول رو بشنوه و همین هم باعث میشد نیشش رو با زور جمع کنه!
با دیدن چشمای قرمزی که نبض کنار شقیقش به حالت ترسناکی میزد فرار رو بر قرار دید چون خانم پارک بهش راجع این موضوع هشدار داده بود...اینکه وقتی اون نبض کوفتی میزنه یعنی چانیول در حال ترکیدنه البته که خانوم پارک گفته بود سالی یه بار هم این اتفاق نمیفته ولی انگار از شانس خوبش همین یه بار داشت اتفاق میافتاد !
سریع از جاش پرید و گوشیش رو با لبخند خیلی مزخرفی تو دستش تکون داد
_باید به یکی زنگ بزنم!
_بشین!
بدون توجه به لحن دستوری چانیول به سمت اتاقش پا تند کرد...میدونست چانیول دنبالش نمیاد و از طرفی دوست داشت سریع بره و به لوهان بگه که توجه چانیول رو جلب کرده...نمیخواست باز با شنیدن حرفای چانیول ناامید بشه و موندن تو دنیای صورتیش رو ترجیح میداد!
توی راهرو بود و با در اتاق فاصله چندانی نداشت که با کشیده شدن وحشیانه دستش و به دنبالش کوبیده شدن به دیوار کنارش صورتش از درد جمع شد!
فاک...وات ایز دت؟
چشماش رو باز کرد و با دیدن چانیول که با دوتا دستاش مچ دو تا دستای بخت برگشتش رو به دیوار چسبونده بود و یه طورایی پسر ریز جثه رو بین خودش و دیوار حبس کرده بود نفسش گرفت!
"خب بهت تبریک میگم بکهیون با دستای خودت قبرت رو کندی!"
پیش خودش فکر کرد و کم کم اخماش رو تو هم کشید
_چی شده چانیول شی؟
_چند دقیقه پیش چه غلطی کردی؟
با دادی که زد باعث شد بکهیون برای لحظه ای چشماش رو ببنده و به این فکر کنه که چانیول دقیقا منظورش کدوم غلط بود؟...چون ظرف چند دقیقه پیش خیلی غلط کرده بود!
وقتی با حالت گیجی به مرد عصبی روبه روش که نفسای گرمش روی صورت بکهیون پخش میشد زل زد باعث شد عصبانیت چانیول به مرحله بالاتری نائل بشه و جوری سر بکهیون داد بکشه حنجره خودش جر بخوره
_چرااااااا اون موز کوفتی رو اونطور میخوردی؟
_فاصلمون انقدر کم هست که اگه داد نزنی هم صدات رو بشنوم!
بکهیون درست بعد از تموم شد داد چانیول صداش رو بالاتر برد و متقابلا داد کشید!
و خب چانیول کمی سعی کرد خودش رو کنترل کنه و به خودش یادآوری کنه که این احمقی که به دیوار میخ کرده بکهیون برادر کوچولوشه اما فاک بهش!
اون بچه چند دقیقه پیش...اون بچه روی تخت هیچ شباهتی به برادر کیوتش نداشت!
چشماش رو بست و با لحنی که از شدت عصبانیت میلرزید ولی آروم تر بود پرسید
_چرا...اون موز رو اونطور خوردی بک؟
_موز خیلی دوست دارم!
بکهیون هم متقابلا به آرومی جوابش رو داد و بی خیالی تو صداش چانیول رو بیشتر عصبی کرد'
_هیچوقت...تاکید میکنم بک...هیچوقت...جلوی هیچ خری اینطور چیزی نخور...نه تنها مز هیچی رو اینطور نخور!
در حالی که با چشمای سرخش به تخم چشمای پسر ریز جثه زل زده بود گفت و باعث شد لبای بکهیون آویزون بشه!
_چرا؟
_لبات رو آویزون نکن!
چانیول حاضر بود قسم بخوره که امشب توانایی کشتن این بچه رو داره'
بکهیون به آرومی برای جلوگیری از آویزون تر شدن لباش اونا رو به دندونش گرفت و چشماش رو با حالت معصومی انداخت پایین اما لحظه بعد با داد چانیول از ترس پرید بالا
_چرا داری لبات رو گاز میگیری؟...مگه دختری بکهیون؟هر کس این رفتارای تخمیت رو ببینه فکر میکنه قصد اغوا کردن داری!
چانیول تمام چیزی که تو ذهنش بالا پایین میشد رو تو صورت بکهیون کوبوند!
_اصلا اجازه دارم نفس بکشم...در اون صورتم برمیگردی بهم میگی اغواگری؟
متقابلا سر چانیول داد زد و یهو سعی کرد مچش رو از دیوار جدا کنه و زودتر بره...حس میکرد ضعیفه و همین براش اندازه کوه میومد!
اصلا جرات میکرد اینطور با دوست دخترش حرف بزنه؟معلومه که نه!
چانیول فقط بلد بود اون نبض ترسناک شقیقش رو به بکهیون نشون بده مگرنه تمام خنده هاش برای دوست دختر خر شانسش بود
برخلاف تمام تلاشاش فشار دور دستاش ذره ای کمتر نشد و اینسری نالید
_دستم درد گرفت!
و بعد از اون فاصله کم به چشمای درشت چانیول زل زد
_فقط بهم بگو دیگه اینکارا رو نمیکنی تا بذارم بری!
چانیول که انگار کمی دلش به رحم اومده بود گفت و بکهیون لحظه بعد شاید چیزی که واقعا تو وجودش مخفی شده بود رو کمی فقط کمی به نمایش گذاشت!
صورتش رو جلوتر برد و برای زل زدن تو صورت چانیول سرش رو بالاتر گرفت...پوزخندی زد
_من اگه بخوام کسی رو اغوا کنم به اینکارا نیاز ندارم چانیول شی...حتی همین شونه های لختمم میتونه یه مرد رو دیوونه کنه...پس داد نزن و فقط یه چیز رو بدون من حتی به اون منحرفای احمق نگاه نمیکنم پس لازم نیست نگران من باشی!
چانیول با نگاهی که هر لحظه گنگ تر میشد پرسید
_چرا یه مرد باید با دیدن شونه های لخت تو دیوونه بشه؟
بکهیون انگار که تازه به خودش اومده باشه سرش رو عقب کشید و وزنش رو کلا رو دیوار پشت سرش انداخت...گند زده بود؟...بی شک ریدمان کرده بود!
_چون...چون من هیکل و پوست خوبی دارم؟!
جوابش رو جوری سوالی کرد که باعث شد مرد بزرگتر بهش فکر کنه...بکهیون پوستی به سفیدی و لطیفی یه نوزاد داشت و بدنی...خب چانیول تا حالا به بدن و هیکل بکهیون دقت نکرده بود ولی باسنش از صدتا دختر سکسی تر و به مراتب کردنی تر بود!
چشماش گرد شد...فاک چرا این فکر رو کرده بود؟
اون تمام خاطرات گوه اون شب رو تو ذهنش خاک کرده بود و حالا همه چی یهو تو ذهنش بولد شد و فکر کرد که شاید حق با بکهیونه ولی الان که در این حد عصبی بود فقط تونست باز سر پسر کوچکتر عربده بزنه
_هنوز دهنت بوی شیر میده و میگی که بدنت فقط برای اغوا کردن کافیه؟!
_خودت اول گفتیش!
بکهیون مثل یه پاپی کوچولو به موس موس افتاد و چانیول با شنیدن صدای ریزی چشماش رو به شکل ترسناکی ریز کرد
_چی وز وز کردی ؟
خب شاید کمی ترسیده بود..نه از داد زدن های چانیول بلکه میترسید اگه این فاصله ادامه پیدا کنه ممکن بپره روی چانیول و درسته بخورتش/:
وقتی سکوتش زیادی طولانی شد مرد قوی تر با حرص دستاش رو از دور مچ بکهیون باز کرد و ازش فاصله گرفت
_میرم میز رو بچینم...برو اون پیراهن کوفتیت رو عوض کن و بعد بیا!
_نمیخوام...کوفتم خوردم!
بکهیون سرش داد زد و با قدم هایی که از قصد برای نشون دادن عصبانیتش رو زمین محکم میکوبید به سمت اتاقش رفت...چانیول خیلی گند اخلاق بود!
انتظار داشت چانیول بیاد و ازش عذرخواهی کنه ولی وقتی صداش رو شنید کاملا ناامید شد
_به جهنم!
خب آدمای آرومی مثل پارک چانیول وقتی عصبی میشن فقط باید ساکت بمونی تا حرفاشون رو بزنن و بعدش خودشون برای عذرخواهی میان ولی بکهیون ظاهرا هنوز این رو نفهمیده بود و واااو هولی شت...هیچ چیز بهتر از این نمیشد...درست روز اول با هم به مشکل خورده بودن

My DaddyOn viuen les histories. Descobreix ara