my Daddy prt46

7.2K 1.5K 208
                                    


اگه امکانش وجود داشت برق چشماش توانایی روشن کردن کل شهر رو داشت.
با لبخندی که هیچ جوره از روی لباش پاک نمیشد به گوی کوچیکی که بین دستاش بود نگاه کرد و برای بار هزارم برعکسش کرد و دوباره به برفایی که روی کلبه چوبی داخل گوی میریختن نگاه کرد...چجوری بود که هر بار بیشتر از سری قبل ذوق زده میشد؟
به چانیول که تک تک حرکاتش رو زیرنظر داشت با همون چشمای براق نگاه کرد و لحظه بعد جوری خودشو تو بغلش انداخت که چانیولی که پایین تخت زانو زده بود تعادلش رو از دست داد و هر دو پخش زمین شدن...البته چانیول بدبخت با خاک یکسان شد و بکهیون روی سینش افتاد.
_هی بک...
_خیلی قشنگه اینکه اونجا به یادم بودی کلی برام ارزش داره!
بدون توجه به ناله دردمند مرد بزرگتر خودشو بیشتر بهش چسبوند.
چانیول نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده، انگار حق با دوستاش بود این حرکت زیادی تاثیرگذار میتونست باشه!
حالا که داشت فکر میکرد چقدر خوب میشد که کل چیزایی که دیده بود رو براش میخریدو میاورد...اینطور بکهیون بیشتر ذوق میکرد!
_کمرم داغون شد‌!
با گوشای سرخ شده و قلبی که‌محکم تو سینش کوبیده میشد ، بحث رو عوض کرد و بکهیون سریع سرش رو از روی سینش برداشت، همونطور که روی چانیول نشسته بود دستشو وسط سینه ستبرش گذاشت و بوسه نرمی روی لبای قلوه ای ددیش زد.
_مرسی ددی!
متوجه تپش محکم قلب چانیول زیر دستش شد، همین بیشتر از قبل گرمش میکرد...خودش میدونست برای اینکه به این نقطه برسه، چقدر بدبختی کشیده بود اما حالا که اینهمه حس فوق العاده رو داشت تجربه میکرد چیزی توی وجودش داد میزد که ارزشش رو داشت!
ملافه ای که دورش پیچیده شده بود رو تا بالای سینش بالا کشید تا حداقل زیر نگاه گرسنه چانیول بیشتر از این آب نشه...درست بود که اکثر اوقات بی شرم میشد ولی خب خجالتم بلد بود بکشه!
وقتی چانیول توی جاش نشست،به سمت عقب خم شد و پاهای برهنش دو طرف بدنش قرار گرفتن، دستش هنوز روی ملافش بود و با چشمای پاپی طورش به چشمای چانیول خیره شده بود.
خودشم نمیدونست دقیقا چیکار کرده که قلب چانیول اینهمه داره تند تند میزنه، بکهیون فقط یه تشکر کرده بود دیگه!
نگاه مرد بزرگتر بین‌ چشما و لبای نیمه بازش به جریان افتاد و دست بکهیون با استرس ملافش رو تو مشت گرفت، با حس لبای چانیول روی لباش چشماش رو سریع بست...خب یه بوسه که اینهمه استرس و تپش قلب نداشت....هر چند بکهیون نمیدونست همین یه بوسه چه بلایی سر چانیولی که مزش زیر دندونش رفته بود میاره!
این ناآگاهیش زیاد طول نکشید چون لعنت بهش!..عضو چانیول درست زیر باسنش بود و میتونست حسش کنه.
باید جدی جدی باسنشو میبوسید و میذاشت کنار...چانیول مرزای یه مرد واقعی رو هم جا به جا کرده بود!
وقتی از هم جدا شدن مرد بزرگتر از اون فاصله کم به پسرتو بغلش که نفس نفس میزد خیره شد و با صدای خشداری زمزمه کرد
_هنوز درد داری؟
بکهیون چند تا پلک مظلوم زد و لب دردناکش رو به دهن کشید‌‌‌‌، برخلاف ظاهر کیوت و مظلومش یه هیولا داخلش داشت جیغ میکشید"لعنتی هنوز؟...چند ساعتم از وقتی که همین جا باسنمو به فاک دادی نگذشته"

My Daddyजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें