my daddy.prt 35

8K 1.4K 410
                                    


سرش رو رویه میز گذاشت و به لوهان و کیونگسو که در حال حرف زدن با هم بودن نگاه کرد.
نمیدونست الان دقیقا تکلیفش چیه...نه اینکه بخواد خودشو بندازه تو دامن چانیول ولی خب...دوست نداشت هر بار که بهم نزدیک میشن این فکر که"الان از نظرش چندشم؟" رو بکنه.
دوست داشت حداقل بدونه چانیول چه دیدی بهش داره...میتونه بهش لبخند بزنه؟...میتونه نبود دوست دخترش رو فراموش کنه؟
"اون دیشب فقط مست بود"
با خودش فکر کرد و یهو گونه هاش سرخ شد...حتی اگ مست بود هم اونطوری که چانیول بهش از اون فاصله کم نگاه میکرد باعث میشد گله پروانه های تو دلش آزاد بشن.
چشماش رو بست...فعلا نمیخواست به کسی چیزی بگه....نمیخواست از نظر دوستاش احمق به نظر برسه.
هر چند خبر نداشت اون دوتا به مراتب پت و مت داشتن از چی حرف میزدن وگرنه هیچوقت تاکید میکنم هیچوقت اینطور آروم تو جاش کز نمیکرد.

کیونگسو به بکهیونی که حالا چشماش رو بسته بود نگاه کردو باز نگاه قاتلانه طورش رو روی آدم روبه روش کشوند‌.
_زودتر بگو لوهان...من که کسی رو ندارم بهش بگم.
لوهان به چهره مظلوم دوستش که بدجور شبیه گربه شرک شده بود نگاه کرد و در آخر پوفی کشید و باعث شد پسر چشم درشت تو دلش برای پیروزیش جشن بگیره.
_خب...اوکی...بهت میگم.
به چشمای منتظر بچه روبه روش نگاه کرد و پوزخند دیوثانه ای زد
_ولی بعدش تو باید بهم بگی که به کای دادی یا....
حرفش تموم نشده بود که کیونگسو پرید روش و با دستش جلو دهن گشاد اون جوجه قرمز رو گرفت.
_یا لوهان خفه شو...اصلا نخواستم خودم آخر میفهمم.
بعد از چشم غره ترسناکی که به دوست عوضیش رفت ولش کرد و اجازه داد خنده های لوهان گوشاش رو پر کنه....واقعا خودش مثل احمقا همه چیز رو کف دست دوتا دوستش میذاشت و اونوقت لوهان....
اون پسر واقعا مرموز بود...از این به بعد باید تعقیبش میکرد؟
خب کیونگسو هم پاش میافتاد بلد بود چطور بره خودش شرلوک بشه.

___________________

با ذوق به ساعت مچیش نگاه کرد.
دیگه الان باید سر و کله دایه لوهان پیدا میشد...وسط ساعت مدرسه پریده بود بیرون و خب میتونست صدای داد و ییداد آقای مدیرو بشنوه.
اما هیچ اهمیتی نداشت...اگه لوهان میرفت کل مدرسه رو پیتزا میداد....فقط میرفت!
با این فکر نیشش باز شد
"خداحافظ شب هایی که رو کاناپه خوابیدم"
"خداحافظ گی بار"
"خداحافظ غذاهایی که توسط اون بچه به قتل میرسیدید"
"خداحافظ گرسنگی"
"خداحافظ اعصاب به فاک رفته"
"سلام زندگی"
با خودش فکر کرد و در آخر چشماش برق زد...از اینکه زندگیش داشت به روال قبلیش برمیگشت بی نهایت خوشحال بود.
با صدای باز شدن در کافه سرش رو بالا گرفت و با دیدن زن میانسالی که کت و دامن یاسی رنگی تنش بود و پالتو پشمی سفیدی از رو لباساش پوشیده بود چشماش رو ریز کرد.
وقتی عینک دودی زن از روی چشماش برداشته شد یقین پیدا کرد که این همون دایه لوهانه.
سریع از جاش بلند و وقتی توجه زن به سمتش جلب شد لبخند جذابی زد و به میز اشاره کرد.
فرشته نجاتش داشت به سمتش میومد و سهون میتونست بال های فرضی پشت اون زن و هاله ای از نور رو دورش حس کنه‌.

My DaddyWhere stories live. Discover now