_________________________________________

با شنیدن صدای حرف زدن و خنده هایی که از دور توی گوشش میپیچید غلتی توی جاش زد و بعد از چند لحظه مژه هاش از هم فاصله گرفتن.
با گیجی در حالی که هنوز لود نشده بود به جای خالی چانیول خیره شد...آخرین صحنه ای که از دیشب یادش بود چند تا تصویر مبهم و تار که خوابیدن چانیول کنارش هم جزوشون بود.
آهی کشید و همزمان با نشستن سر جاش لباش آویزون شد...حس چند ماه پیش رو داشت، وقتی رزی برگشته بود و بک میترسید از اتاقش خارج بشه و یه صحنه فاکینگ عاشقانه ببینه.
تیکه ای از موهاش بالا سرش شاخ شده بود و صورتش به خاطر مشروبی که خورده بود پف دار تر به نظر می‌رسید.
با کرختی کش و قوسی به بدنش داد و وقتی از جاش بلند شد قبل از خارج شدن از اتاق شلوارش رو عوض کرد.
حالا صدا ها رو واضح می‌شنید و همین باعث میشد هر یک قدمی که به سمت پذیرایی برمیداره چشماش گردتر بشه.
قدم های آخرش رو سریع تر برداشت و لحظه بعد با دیدن خانوم و آقای پارک برای چند لحظه حس کرد نفسش بالا نمیاد و لحظه بعد چشماش از اشک پر شدن.
_بکهیونااااا بیدار شدی؟...آیگووو پسرم چقدر لاغر شده.
خانوم پارک از کنار رزی بلند شد و به سمت پسر ریز جثش رفت، صورت پف دار بک رو بین دستاش گرفت و فقط کافی بود چند لحظه بهم خیره بشن تا بکهیون چونش بلرزه و خودشو تو بغل خانوم پارک جا بده.
درست مثل بچه های تخسی که با دیدن مامان باباشون یاد مظلوم نمایی میافتن با لحن لرزونی نالید.
_دلم براتون تنگ شده بود.
خانوم پارک لبخند قشنگی که روی لباش داشت رو پررنگ تر کرد و حلقه دستاش دور پسر کوچولوش تنگ تر شد.
_منم دلم برای بکهیونیم تنگ شده بود... خیلی.
_این بچه...واقعا مامانیه.
آقای پارک با اخمای تو هم انگار که مثلا دلخور شده باشه گفت و لحظه بعد تنها چیزی که انتظار نداشت پریدن بک کنارشو رد کردن سرش از بین دستاش و جا دادن خودش تو بغلش بود.
_بابایییی دلم برات تنگ شده بود.
دستش رو دور کمر آقای پارک حلقه کرد و سرش رو روی سینش گذاشت.
_با همین کاراش ما رو عاشق خودش کرده...تو این مدت دلمون بیشتر از چانیول برای بک داشت پر پر میزد.
خانوم پارک همونطور که روی مبل جای می‌گرفت رو به رزی با لبخند پهنی گفت.
_آره مادرجان بک واقعا خیلی شیرینه...روز اول که دیدمش اولین چیزی که به چان...
_چانیول شی.
بک یهو وسط حرفش پرید و نگاه همه روی پسری که اخماش تا جلوی پاش آویزون شده بودن با تعجب نشست و خب تازه فهمید چه حرفی زده.
_منظورم اینه اسم درست ترش چانیول شیه.
_بک...رزی دوست دختر برادرته لازم نیست رسمی باشه.
خانوم پارک با خنده توضیح داد و خب...آقای پارک کاملا متوجه وا رفتن پسر کوچکتر توی بغلش شد.
_خوبی؟
_ها؟
چشمای پاپی طورش با گیجی روی صورت آقای پارک چرخید و چرخید و در آخر لبخند مبهمی زد، سریع از جاش بلند شد.
_من...من برم دست و صورتمو بشورم...راستی چانیول شی کجاست؟
_هیونگ!
_هی رزی پسرمو اذیت نکن.
رزی با شیطنت گفت و خانوم پارک با تکخنده ای که زد سریع از پسر کوچکترش دفاع کرد.
و خب بک واقعا با زور سعی کرد انگشت فاکش رو تو چشماش نکنه.
_آه درسته...حالا میشه بگید کوش؟
_رفته کمی خرید کنه زود میاد.
_آهان...باشه...پس من...من الان میام.
و لحظه بعد با تند ترین قدم هایی که از خودش سراغ داشت توی راهرو گم شد تا وقتی وارد سرویس بهداشتی نشد و درش رو قفل نکرد نتونست نفس بکشه.
دستش رو دو طرف روشویی گذاشت و در حالی که کمی به سمت جلو خم شده بود به چهره خودش جلوی آینه خیره شد.
چانیول به پدر و مادرش راجب کات با رزی حرفی نزده بود؟...اونکه هر روز باهاشون حرف میزنه!
لب پایینش رو به دندون گرفت و چشماش لبالب پر از اشک شد، چرا نمیتونست کمی آرامش داشته باشه؟
آب سرد رو باز کرد و بعد از شستن صورتش سعی کرد حالت عادی به خودش بگیره.
دست و صورتش رو خشک کرد و وقتی از سرویس بهداشتی خارج شد انگار بکهیون دیگه ای بیرون اومده باشه با ذوق داخل پذیرایی شد و دوباره بغله پدرش لم داد.
_میگم اصلا آب و هوای آمریکا بهت نمیسازه آپا...نگاه کن چقدر لاغر شدی!
لباش رو به طرز بامزه ای آویزون کرد و متوجه پریدن رنگ خانوم پارک نشد.
_من کجام لاغر شده بچه؟...هنوز کلی قویم!
_اشکال نداره منو اوما چاقتون میکنیم...مگه نه؟
تیکه دوم حرفش رو وقتی سمت خانوم پارک چرخید پرسید و چشمک شیطانی طوری هم دریافت کرد.
_البته!
با بلند شدن صدای رمز در بحثشون همونجا تموم شد و وقتی چانیول داخل شد سعی کرد لبخندش رو روی لبش نگه داره.
رزی سریع از جاش بلند شد و به کمک مردبزرگتر رفت، بکهیونم با تخسی بیشتر به پدر عزیزش چسبید.
اصلا هم به اینکه چقدر شبیه کاپل ها به نظر میان فکر نکرد...نمیخواست پازل های تیکه تیکه توی سرش رو بهم بچسبونه چون آخر کار به نتایجی می‌رسید که...که درد داشت!
_من صبحونه رو آماده میکنم چان...تو برو پیش مادر و پدر جان.
رزی در حالی که چانیول رو از آشپزخونه بیرون میکرد گفت و نگاه قدردانی دریافت کرد.
_ای کاش میگفتید میومدم دنبالتون.
وقتی کنار مادرش نشست با اخم های توی هم رفته گفت.
_میخواستیم سوپرایزتون کنیم.
خانوم پارک همزمان با کشیدن دستش روی بازوی چانیول جواب داد و نگاه شیطنت آمیزی بهش انداخت.
_این مدت بچه داری چطور بود؟
با چشم به بکهیون اشاره کرد و نگاه چانیول برای چند لحظه رویه پسر کوچکتر که با حرص لباشو میجوید و به آشپزخونه خیره شده بود کشیده شد و ناخواسته جواب داد.
_عاشقش شدم!
فقط کافی بود حرفش تکمیل بشه تا چشماش گرد بشه، وات د فاک؟...این چه حرفی بود که زد؟
توی سرش دنبال اینکه چطور گندش رو لاپوشونی کنه میگشت که با خنده ذوق زده خانوم پارک متعجب به مادرش نگاه کرد.
_وای خوشحال تر از این نمیشم...همش نگران این بودم که بهش سخت بگیری.
_کی برمیگردیم خونه؟
چانیول که دهنش رو برای زدن حرفی باز کرده بود با این سوال بک که مخاطبش آقای پارک بود لباش روی هم چفت شدن و در لحظه نگاهش رنگ نگرانی گرفت.
_خانوم بکهیونیمون میخواد برگردیم خونه.
_برمیگردیم...ناهار چی میخورید؟
مادرش با دستی که به چونش زد از بک و شوهرش پرسید که صدای رزی از آشپزخونه بلند شد.
_مادر جان شما خسته سفر هستید... من ناهار رو درست میکنم و می‌بریم خونه شما.
و بعد لبخند فرشته گونه ای زد که چانیول پوف کلافه ای کشید و ناخودآگاه با نگرانی به بکهیونی که از چهرش چیزی قابل خوندن نبود خیره شد.
_آه رزی نمیخوام اینطور زحمت بکشی...داری شرمندم می‌کنی.
صدای خانوم پارک باعث شد هر دو پسر توی خونه با نگرانی چشماشون رو ببندن...همه چیز داشت سخت میشد.

My DaddyWhere stories live. Discover now