my Daddy.prt53

Começar do início
                                    

_____________________________

چانیول چیزی از حرفای رزی نمی‌فهمید...الان داشت بهش میگفت که نمیتونه فراموشش کنه و میخواد بازم سرکارش بذاره؟
به اشکای شفاف دختر روبه روی که از چشماش به روی گونش غلت میخوردن نگاهی انداخت و باکس دستمال روی میز رو سمتش فرستاد.
_گریه نکن لطفا.
رزی نگاه سرخش رو سمت چشمای ناراحت چانیول کشوند و با بیرون کشیدن دستمالی اشکاش رو پاک کرد ولی همچنان چشماش سرخ بودن.
_میدونم اشتباه کردم یول...فکر میکردم همه چی کار و پوله ولی...ولی بعد از تو فهمیدم کسی که اینطور بهم بال و پر میداد تو بودی...تو بهم حس اینو میدادی که زیباترین زن روی زمینم...انگار به دوست دارم هایی که آخر شب قبل از خواب بهم میگفتی عادت کرده بودم...می‌دونم خیلی سخته که باورم کنی...ولی من بهت قول میدم اگه منو ببخشی یه زندگی جدید رو شروع میکنیم و تا آخر عمرم بهت متعهد میمونم.
آخر حرفش رو با بالا کشیدن بینیش و لحن معصومانه ای گفت...چانیول میتونست رگه هایی از صداقت رو داخل چشماش ببینه.
یک ماه بیشتر نمیشد که از هم جدا شده بودن...شاید قبول میکرد اگه...اگه بکهیونی توی زندگیش نبود.
لباش رو روی هم فشرد و با بیرون دادن نفسش سعی کرد کلمات رو جوری کنار هم بچینه تا کمتر آسیب زننده باشه.
_تو‌ بهترین دختری هستی که من می‌شناسمش رزی...از هر جهت استانداری..‌فقط اینکه من نمیخوام دیگه وارد رابطه ای بشم چون...
برای چند لحظه به میز خیره موند...نمیدونست گفتنش درسته یا نه....اگه رزی به پدر و مادرش می‌گفت چی؟
چانیول قصد نداشت بک رو قایم کنه ولی اونا مدت زیادی نبود که با هم وارد رابطه شده بودن و گفتنش واقعا ریسک بود.
_چون که چی؟
با صدای ناراحت رزی به خودش اومد،لبخند فیکی زد و دستی به پشت گردنش کشید.
_چون می‌خوام روی کارم تمرکز کنم...چیزی که تموم شده شروع کردنش فایده ای نداره...نمیخوام خاطره خوبی که از هم داریم خراب بشه...بیا فقط با هم دوست معمولی باشیم.
با گذاشتن دستش روی دستای رزی و فشار کوچیکی که بهش وارد کرد گفت و نگاه ناامید رزی روش نشست.
_کس دیگه ای رو پیدا کردی؟
با صدای لرزونی پرسید و وقتی چند لحظه مکث چانیول رو دید حس تلخی توی کل وجودش پیچید.
_پس...پس...
_من هیچ دوست دختری ندارم...خودتم میدونی آدمی نیستم که خیلی سریع با بقیه وارد رابطه بشم.
با لحن جدی گفت و وقتی از جاش بلند شد رزی هم سریع از پشت میز بلند شد و با استرس به مرد جذاب روبه روش که یه زمانی به مدت سه سال دوست پسرش بود خیره شد.
_میشه تا شب بهش فکر کنی؟

_______________________________

با چشمایی که درشت تر از هر لحظه شده بودن به مرد پشت میز نگاه کرد و با محکم تر کردن فشار دستش به کوله پشتی تو بغلش آب دهنش رو قورت داد.
_خب...ب..به من چه ربطی داره.
بعد از چند لحظه انگار که تازه به خودش اومده باشه با تته پته پرسید،آقای کیم انگار که از اونموقع منتظر همین حرف باشه نیشخندی زد و با اشاره ای که به بادیگارداش کرد، اونا از اتاق خارج شدن.
صدای بسته شدن در ترس غریبی رو توی دلش انداخت و خب حقم داشت!...آقای کیم همین چند دقیقه پیش بهش گفته بود که گرایشش به پسرای کیوت و خوردنیه.
با بلند شدن مرد میانسال از پشت میز پاهاش به وضوح شل شدن ولی سعی کرد خودشو محکم نشون بده...در هر صورت بکهیون توی دعوا خیلی خوب بود ولی...ولی پشت اون درا سه تا بادیگارد با جثه ای هزار برابر خودش بودن و خود کیم هم دست کمی از اون بادیگاردا نداشت .
هر قدمی که مرد به سمتش برمیداشت برابر میشد با اینکه نزنه به چاک.
_بکهیون...میدونی من پدر لوهانم و تو بهترین دوستش.
وقتی روبه روی پسر ریزجثه و کیوتی که لبای صورتی و بدن نرم و خوشبوش تمام این مدت ذهنش رو مشغول کرده بود ایستاد گفت و نگاه گیج بکهیون رو صورتش چرخید.
_خب؟
با قدمی که به سمت عقب برداشت گفت، از نظرش اون مرد زیادی بهش نزدیک شده بود.
_خب اینکه...ممکنه از اینکه با من رابطه داشته باشی ناراحت بشه پس بهتره چیزی نفهمه.
_وات د فاک.
بکهیون بعد از چند لحظه سکوت که یه دور سکته رو رد کرد پرسید و نیشخند حرصی رو لبش نشست.
_من همسن پسرتم...چطور میتونی اینطور وقیح باشی؟
آخر حرفش رو داد زد و فکر کنم قبلا گفته بودم بکهیون وقتی میترسید ولوم صداش چند درجه بالاتر می‌رفت.
_نگاه کن بک...من صاحب این عمارت بزرگم و انقدر پول دارم که هر چی بخوای برات فراهم کنم...هر چقدر که بخوای خدمتکار برات میگیرم و...
_چطور میتونی اینهمه هوس ران باشی؟...ازت شکایت میکنم...به چانیول شی همه چیز رو میگم اون حسابت رو کف دستت می‌ذاره پیرمرد منحرف.
با جیغی که زد کیف تو بغلش رو‌ سمتش پرت کرد و با قدمای حرصی به سمت خروجی رفت که بازوش با حرص کشیده شد.
آقای کیم بدون توجه به تلاشهای بکهیون برای فرار کردن ازش، انگار که دیگه فرصتی نداشته باشه تند تند کلماتی که میدونست گارد هر کسی رو پایین میاره رو به زبون آورد.
_فکر کردی همون چانیول تا کی میخواد تحملت کنه؟...دوست دخترش اگه بفهمه تو هم یه گی کوچولویی جوری از زندگی خودشو شوهرش پرتت می‌کنه بیرون که دیدن چانیول آرزوت بشه...فکر می‌کنی دوست داره؟...اون استریته و مطمئن باش بعد یه مدت ولت میکنه.
بکهیون ترسیده و شکست خورده اشک می‌ریخت و سعی داشت بازوش رو از بین اون دستا آزاد کنه....حرفای اون مرد درست بود.. برای همین اشک می‌ریخت چون خودش چانیول رو همراه اون دختر دیده بود...شاید یه روزی چانیول ازش خسته میشد ولی...ولی بکهیون بهش هنوز حس داشت...اونم یه حس به شدت قوی که کنترلش از یه جایی به بعد از دستش خارج شد.
_میدونی چیه؟...می‌خوام تا وقتی که ولم کنه باهاش بمونم...ولم کن عوضی.
صدای ملتمسش با باز شدن با شدت در اتاق گم شد و چشمای اشکی پسرکوچکتر سمت در برگشت و با دیدن لوهانی که توی آشفته ترین حالت ممکن بود و انگار تنها لباسی که دستش اومده رو پوشیده نالید
_لوهان.
متوجه شل شدن دست کیم به دور بازوش شد و همین باعث شد سریع خودش رو عقب بکشه.
پسر تو‌ چهارچوب در با قدمای بلند سمت کیم قدم برداشت و وقتی سینه به سینه مردی که اسم پدر رو به دوش می‌کشید  ایستاد با نگاهی که هیچ حسی رو رد و بدل نمیکرد بهش خیره شد.
_شب با هم حرف می‌زنیم.
با لحن سردی گفت و با دیدن کیف‌ بکهیون که روی زمین  افتاده بود بغض سنگین توی گلوش قوی تر از لحظه پیش شد.
سمت کیف دوست عزیزش رفت و بعد از برداشتنش از مچ دست بکهیون گرفت و اون رو دنبال خودش بیرون از اون عمارت کوفتی کشوند.
قبل از اینکه از خونشون خارج بشه لبخند رنگ و رو رفته ای به دایه مهربونش زد...واقعا نمیدونست اگه دایه بهش خبر نمیداد قرار بود چه چیزی پیش بیاد. وقتی از عمارت خارج شدن هر دو با برخورد فضای آزاد به صورتشون ناخودآگاه نفس حبس شدشون رو بیرون دادن.
اون خونه با اون حد از عظمتی که داشت پر از حس خفقان بود،انگار یه نفر دستش رو روی گلوش گذاشته بود و فشارش میداد...خونه کوچیک و نقلی سهون صد مرتبه بهتر از اینجا بود.
هیچکدوم بدون اینکه حرفی بزنن از حیاط بزرگ خونه گذشتن و فقط کافی بود پاشون رو از درای بزرگ مشکی رنگ بیرون بذارن تا چشمای بکهیون با دیدن سهونی که به ماشینش تکیه زده بود گرد بشن.
_آقای اوه.
_سلام بکهیون...خوبی؟
سهون که تا چند لحظه پیش داشت قیمت عمارته پدر لوهان رو تو ذهنش تخمین میزد با دیدن چشمای سرخ شده بکهیون تمام معادلاتش از سرش پرید و نگاه گیجش رو از بکهیون سمت لوهانی که به زمین خیره شده بود برگردوند.
وقتی هیچکدوم جوابی بهش ندادن  تصمیم گرفت برای فعلا بی خیال بشه چون هنوز حالت ترسیده و مضطرب لوهان جوری که ازش خواسته بود سریع به خونه پدرش برسونتش جلوی چشماش بود.
البته که یه حدسایی میزد...در هر صورت خودش اولین نفری بود که به چانیول راجب چشم داشتن کیم رو بوت بک گفته بود.
_سوار شید.
قبل از اینکه سوار ماشینش بشه با پوفی که کشید گفت و لوهان بعد از نگاه شرمنده ای که به بکهیون انداخت رفت و صندلی کمک راننده نشست، بدون توجه به سنگینی نگاه سهون کمربندش رو بست و کوله پشتی بکهیون رو جلوی پاش گذاشت.
_بریم.
با شنیدن صدای تو دماغی شده بکهیون نفسش رو حبس کرد و چشماش رو بست.
چرا اینهمه بدبخت بود...چرا وقتی مادرش رفت اون رو هم با خودش نبرد؟...انگار همه از زخم خوردنش لذت میبردن یا شایدم براشون مهم نبود.
بغضی که گلوش رو فشار میداد سخت تر از قبل شده بود و حتی با نفس کشیدنم حس میکرد اشکاش ممکنه جاری بشن.
با آستین هودیش هر چند لحظه یکبار گوشه نمناک چشمش رو خشک میکرد و همین حرکت ساده باعث میشد نگاهه نگرانه سهون روش بشینه.
_من امشب پارتی دعوتم...بک رو رسوندیم خونه منم پیاده میشم.
وقتی نزدیکای خونه رسیدن با دستی که به موهاش کشید گفت و لحظه بعد با حرفی که شنید چشماش چند درجه تغییر سایز دادن، خب واقعا انتظارش رو نداشت.
_منم میام.

My DaddyOnde histórias criam vida. Descubra agora