Chapter 24

3.9K 322 92
                                    

چي؟"
لویی پرسيد و چک کرد درست شنيده باشه.
"من قبول نشدم"
هري تکرار کرد، بدون هیچ حالت خاص یا احساسی توی صورتش.
"اوه خدايا"
لویی زمزمه کرد و دستش رو روي دهنش گذاشت. اشک توی چشماش حلقه زد چون اين یعنی هفته بعد تنها ميره کینگز کالج و امکان نداشت که پدر و مادرش به زودی متوجه این موضوع نشن.
اون شروع به گريه کردن، کرد. با فکر اينکه هري رو توي دانکستر ول میکنه و میره؛ دستاش رو دور بدن هری حلقه کرد و صورتش رو توي سينه هري فرو کرد‌.
"ديدي؟ بخاطره اینه که نبايد هميشه خوش بين باشي. چون باعث ميشه اميدت زیادی زیاد بشه و اگه اوضاع اون طوری که میخوای پیش نره، اخرش نااميد میشي."
"چي؟"
لویی گيج شده بود. به هري با چشم هاي اشکی نگاه کرد.
"قبول شدم "
"چي؟ بدش به من"
لویی داد زد و دماغشو کشيد. قبل از اينکه هری ازش دور بشه و نامه رو از دستش گرفت.
لویی خط اول رو بلند خوند تا مطمئن بشه درست میخونه.
"آقاي استايلز عزیز، ما خوشحاليم که بهتون اطلاع بديم شما ... احمق عوضي فکر ميکني اين يه شوخيه؟"
لویی جيغ کشيد و مشتاشو به سينه هري کوبوند و تقريباً اونو زد
"نزدیک بود سکته کنم‌. تو ميخواستي بهم درس بدي؟"
"بيا فراموش نکنيم که براي دروغ اپریل چيکار کردي."
هري گفت، اما لویی يه بار ديگه با زدنش حرف رو قطع کرد.
"واقعاً ميخواي باهام بجنگي؟"
"بهم نخند من خيلي ترسيده بودم."
"چون تو به من اهميت ميدي"
هري اذيتش کرد و چشماي لویی نرم شد و بعد یادش اومد که بايد از هري بخاطر اينکه همچين کاري انجام داده عصباني باشه.
"مهم نيست! من خيلي عصبانيم و ..."
لويی ادامه داد و دستش رو بلند کرد تا بزنتش اما هري مچ دستش رو گرفت و لویی رو تو آغوشش کشید.
"ولي داریم با هم ميريم لندن."
اون به آرومي گفت و به لویی لبخند زد.
لویی لبش رو گاز گرفت و هري صورتش رو تو دستاش گرفت؛ قبل از اينکه لویی روي نوک انگشتاش وايسه و دستاش رو دور گردن هري بپيچه و ببوستش.
"داریم با هم ميريم لندن"
لویی دوباره روی لبهای هری تکرار کرد و هري سری تکون داد و دوباره لباشون رو بهم فشار داد.
"اره بیبی"
اونا حتي نميتونستن درست همدیگه رو ببوسن چون لبخندهای احمقانه و بزرگی روی صورتشون بود. لویی هيچوقت اينقدر خوشحال نبوده.
هري، لویی رو از باسنش بلند کرد و زبوناشون همدیگه رو راحت پيدا مي کردن. لویی با موهاي پشت گردن هري بازي میکرد و هري داشت از زمين بلندش ميکرد، وقتي صدای سرفه ی یکی کنارشون رو شنید.
"اوه، سلام خانم کاکس."
لویی گفت. سرخ شد و سریع از هري فاصله گرفته.
"قبلاً هم بهت گفتم که آنه صدام کن. داشتم ميرفتم سر کار، خوشحالم که دوباره ميبينمت. اين نامه از دانشگاه‌ئه؟"
"اره"
هري جواب داد
"قبول شدم."
"اوه مای گاد! اين عالیه. امروز ساعت 5 مرخصي میگیرم تا بتونيم بريم بيرونو جشن بگيريم. ميتونم يه کيک بخرم، اصلا ميتونم کيک بپزم."
انه فریاد زد و هیجان زده دستاشو توی هوا تکون داد.
"خداحافظ مامان."
هری گفت و وقتي مادرش گونه‌اش رو بوسيد خجالت کشيد. لویی به هر دوشون لبخند زد و این فقط هری رو خجالت زده تر کرد.
"خداحافظ آنه"
لویی بهش لبخند زد و هردو براش دست تکون دادن و انه رفت سمت ماشينش. اونا منتظر موندن تا بره و بعد وارد خونه شدن.
"خب ... بين تو و مامانم چه خبره؟"
هري به محض اينکه وارد خونه شدن و در رو پشت سرشون بستن، مشکوکانه پرسید.
"ما فقط دوستیم هرولد"
لویی با شوخي جواب داد. روي کاناپه نشست و پاشو زيرش گذاشت.
هري چشماشو چرخوند.
"بستني ميخواي؟"
"بستني دارين؟"
لویی پرسيد و از خوشحالی سوپرايز شده بود، هری شروع به اذيت کردنش، کرد.
"آره هفته پيش رفته بودم خريد."
"رفتي خريد؟ چقدر خانواده دوست."
هري سری تکون داد و چشماش رو چرخوند. يه بسته بزرگ بستني رو از يخچال بيرون کشيد. دو تا قاشق از توي کشو بيرون اورد و برگشت پيش لویی و روی کاناپه کنارش نشست و يکي از قاشق ها رو بهش داد.
"پس تو و مامانت از لحاظ مالي بهتر شدین."
لویی لبخند زد و قاشقش رو توي سطل بستنی کرد.
"آره، از وقتي که خونه رو فروختيم. راستي، بازم ممنون"
لویی قبل از اينکه دهنش رو با بستني توت فرنگي پر کنه، يه بوسه سريع براش فرستاده. روي زبونش سرد بود و مغزش براي يه لحظه يخ زد.
"طعم شکلات تکه ای نداری؟"
"شبيه کارخونه بستني ام؟"
هري با طعنه و کنايه پرسيد و لویی با آرنجش به پهلوش ضربه زد تا اذیتش کنه. اون مخفیانه عاشق اين بود که هري اذيتش کرد و اونا شروع به مسخره بازی و الکی دعوا کردن، مي کردن (که معمولاً به سکس ختم مي شد.)
اونا 20 دقيقه بعد سطل بستنی رو خالی کردن و حتي به خودشون زحمت ندادن برن بالا تا يه چرتي بزنن. هري روي کاناپه دراز کشيد و ساعدشو زیر سرش گذاشت. لویی بغلش کرد و سرش رو روي سينه هري گذاشت و چشماش رو بست. اونا با شکم پر از بستنی و صورت های پر از لبخندشون، خوابشون برد.
آنه چند ساعت بعد وقتی که به خانه اومد اونا رو بیدار کرد درحالی که یک کیک و یک لب خند بزرگ روی لبهاش داشت.  لویی احساس میکرد  میتونه از اون همه  شیرینی تو پنج ساعت منفجر شه، اما سعی کرد تا کیک رو هم بخوره، خب چون اون برای هری بود. (کدوم ادم عاقلی دست رد به سینه کیک شکلاتی میزنه؟)
"هی... پس ... امم"
لویی دو ساعت بعد زمانی که مجبور بود خونه رو کنه گفت. هری توی چهارچوب در وایساده بود و بهش لبخند میزد و منتظر ادامه ی حرفش بود.
"پدر و مادرم احتمالا این هفته گوشیمو ازم بگیرن و مجبورم کنن روی بسته بندی وسایلم تمرکز کنم. پس اگر تا جمعه بهت پیام ندادم، شنبه ساعت ۹ جلو در خونمون منتظرتم چون اون موقع راه میوفتیم."
"ماشین داری؟"
"لامبورگینی رو دارم."
"فکر نکنم همه جعبه هامون توي لامبورگيني جا بشن لویی."
"آره، اما ميتونم ترتيب يه ون رو بدم که تا لندن دنبالمون بياد."
"عاليه"
هري لبخند زد
"پس منم بايد دنبال یه شرکت براي جابه‌جا کردن موتورم باشم."
"آره پس ون شنبه صبح زودتر میاد خونه تو و بعدش ميتونيد بياييد خونه من و ما ميتونيم بريم"
"مادروپدرت ميدونن که ميري کينگز کالج و نه آکسفورد؟"
لویی اب دهنشو قورت داد. البته که نميدونستن، احتمالاً وقتي بفهمن ميکشنش.
"نه و تا شنبه هم متوجه نميشن. البته اگه وسایلم رو نبينن همه چی اوکی میشه."
"باشه پس شنبه ميبينمت"
هري لبخند زد و خم شد تا ببوستش‌‌.
لویی چند لحظه قبل از اينکه بره، اونو بوسيد هنوز آماده نبود که با پدر و مادرش روبرو بشه.
همونطور که انتظار داشت، وقتي که به خونه رسيد با چند تا جيغ و ژست هاي وحشيانه ملاقات کرد.
"اون لعنتي چه نمایشی بود که راه انداختی؟"
پدرش داد زد و اومد طرفش و دستش رو گرفت.
"اون يه نمایش نبود، این چیزیه که من هستم"
لویی زمزمه کرد و سعی کرد عقبتر بره. از وقتایی پدرش اينقدر عصبی بود، میترسید.
"تو همچين آدمي نيستي. به کالدرز ها بی ..."
"من به کالدرز ها لعنتي اهميت نميدم. من به هري اهميت ميدم و تو نميتوني کاری کنی دیگه نبینمش."
"اوه، معلومه که مي تونم. گوشی و کارت اعتباريت رو بده به من، همين الان تا شنبه از خونه بيرون نميري و من مطمئن میشم که دوست فگوتت توی هیچ دانشگاه نزدیک آکسفورد نباشه."
پدرش تهديد کرد.
"گوشيم رو بهت نميدم"
"بدش به من"
پدرش جيغ کشيد و قلب لویی ايستاد، چون پدرش تا حالا اينقدر از دست کسي عصباني نشده بود.
لویی کيف پول و گوشیش رو با دستای لرزون بهش داد و سريع از پله ها رد شد و خودش رو توي اتاق حبس کرد و تا صبح روز بعد که پدرومادرش رفتن بيرون نيومد.
بعد از اينکه کتابهاش رو جمع کرد، رفت تا دنبال موبايلش بگرده ولي هيچ شانسي نداشت که پیداش کنه. تلفن و کارت اعتباريش رو دوباره جمعه پس گرفت؛ درست قبل از اينکه بخوابه
*
شنبه صبح بود که يه نفر با تکون دادن اونو از خواب بيدار کرد.
"چه غلطی داری میکنی؟"
لویی زمزمه کرد و چشمهاش رو باز کرد تا هري رو ببينه که روي اون نشسته.
"لویی ون بيرونه، زود باش"
هری هيجان زده گفت.
"اوه لعنتي. يادم رفت الارم گوشیمو فعال کنم."
لویی توی تخت شکايت کرد و سريع از تخت بيرون اومد و مستقيم رفت تو دستشوييش. اونجا فقط يه مسواک و خمير دندون داشت که توي سينک جا مونده بقيه اش بسته شده بود و تو اتاقش منتظرش بود.
"خب تو ميتوني از ادمای شرکت بخواي بيان و جعبه ها ببرن تا من سريع لباس بپوشم."
هري سر تکون داد و گوشيش رو کشيد بيرون تا به افراد شرکت زنگ بزنه. اون قرار نبود اتاق لویی رو بدون لویی ترک کنه چون نزديک بود توی راه پله ها به والدينش برخورده باشه داشتن صبحونه ميخوردن.
لویی چند دقيقه بعد از دستشويي بيرون اومد، وقتي که ادمای شرکت اومده بودن و بيشتر از نصف وسايلش رو برده بودن. اون هودی کینگز کالج رو پوشيد و به نظر خيلي بهش افتخار مي کرد. هري بهش لبخند زد.
"پس کجا قراره وسایلرو ببرن؟"
"من همين الان هم چشمم يه آپارتمان رو گرفته ... میدونی همونی که تو وست مينستر تو خيابون ارسموس که هفته پيش نشونت دادم، بود؟"
هری سری تکون داد.
"فقط بايد بهشون پول بدم و چند تا برگه امضا کنم تا امشب بریم اونجا"
هري لبخند زد.
"و پدر و مادرت هنوز نميدونن؟"
لویی سرش رو تکون داد.
"بهشون میگم که کی داریم ..."
"چه غلطی داری میکنی؟"
"شت"
لویی زمزمه کرد، برگشت و ديد پدرش داره وارد اتاقش ميشه و به ادمایی که جعبه های لویی رو برميدارن و اونا رو بيرون میبرن، نگاه ميکنه.
"به يه شرکت جابه‌جایی زنگ زدم تا تو لندن کمکم کنه"
نبايد اينو ميگفت.
"منظورت از لندن چيه؟ تو ميري آکسفورد."
"راستش نه نمیرم. من میرم کينگز کالج."
"این یه جوک مزخرفه دیگه؟ تازه این پسره اینجا چه کار میکنه؟"
"میخوایم باهم زندگی کنیم"
"دیوونه شدی؟"
پدرش فریاد کشید و به نظر میرسید این اواخر راجب لویی زیادی از این جمله استفاده میکنه.
"تو با این فگوت هیچ جا نمیری."
"بابا، منم یه فگوتم و تو نمیتونی اینو عوض کنی. تو نمیتونی مانعم بشی که به کالجی که دوست دارم برم. من بزرگ شدم، الان دیگه ۱۸ ..."
"چرا میتونم. من به وجودت اوردم، من برات خرج کردم."
"میدونی چیه؟ بیا"
لویی با عصبانیت اعتراض کرد.
کیف پولشو بیرون اورد و تلاش کرد همه ی کارت های اعتباریشو از وسط بشکنه.
"میتونی ..."
لویی زمزمه کرد و هری سر تکون داد و به راهی همه پنج تا کارت اعتباری رو شکست. البته که این شامل اونی که پدرش روز فارغ التحصیلی بهش داده بود هم شد.
"میتونی پول گهیتو برای خودت نگه داری. من یه شعل پیدا میکنم و خودم ایندمو میسازم. بهت احتیاجی ندارم تا وقتی که تو و مامان ازم حمایت کنید. به اندازه کافی توی این ۱۸ سال، خودم برای خودم پول جمع کردم."
"تو دیوونه شد..."
"من هیچی نشدم. تو همش با پولت ازم اخاذي ميکني، ولي حدس بزن چي بابا، خودم ميتونم از پسش بربيام و اين کار رو ميکنم. برام مهم نيست تو يا مامان چي ميگين، اين زندگي منه، اون دوست پسرمه و اين دانشگاهيه که من ميخوام به خواست خودم برم. حالا اگه اجازه بدين، بايد بريم اگه ميخوايم امشب به آپارتمانمون برسيم. روز خوبي داشته باشي."
و بعد، دست هري رو با يه دست گرفت و با اون یکی کوله پشتيش رو بین انگشتاش فشرد و از اتاق بيرون رفت.
حتي به عقب نگاه نکرد، فقط برای بوسيدن خواهراش توی آشپزخونه صبر کرد.
"اوه راستی اميدوارم تو و مامان بالاخره بتونين درباره ي اين خیانت حرف بزنين و هی موضوع رو پشت گوش نندازید، چون خیانت کردن يه گناهه."
لویی بهش گفت، همونطور که داشت دور مي شد و مي رفت.
کف دست پدرش روی گونه اش فرود اومد و صداي بلندی ایجاد کرد. چشمای لویی از اشک سوختن و گونه هاش قرمز شدن. نه فقط به خاطر سیلی پدرش، بلکه به خاطر اینکه هری این صحنه ی خجالت اور رو دیده بود.
"گوش کن، فگوت چاق ..."
پدرش شروع کرد به حرف زدن اما صرفت تموم کردن حرفشو پیدا نکرد چون هري يه مشت زد تو صورتش و باعث شد که بيفته رو زمين.
"جرعت نکن باهاش اينجوري حرف بزنی"

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 26, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Baby Heaven's In Your Eyes [L/S: Persian Translation]Where stories live. Discover now