Chapter 14

3.5K 420 496
                                    



هری درست روی چمن ها و کنار دریاچه نشسته بود و سیگار میکشید وقتی که لویی بهش رسید. لویی داشت یخ میکرد ولی نمیخواست اینو قبول کنه و برگرده داخل. اون میخواست هری گرم نگهش داره.

لویی کنارش نشست و برای چند دقیقه هیچی نگفت. به اب های تاریک و ارون دریاچه خیره شد.

"داری یخ میکنی"

هری گفت و لویی بهش نگاه کرد.

"یه ذره فقط"

"اینو بگیر"

لویی سیگار هری رو براش نگه داشت تا اون ژاکت جینش رو در بیاره و بهش بدتش.

"بیا"

"اه ... مطمئنی؟"

"اره"

لویی سیگار هری رو بهش پس داد. ژاکت جین هری رو پوشید و یقش رو تا گردنش بالا اورد پاهاش رو توی سینش جمع کرد و دستاشو دورشون حلقه کرد و به هری که داشت سیگار میکشید زل زد.

"خب، حالا احساس متفاوتی داری که بیست سالته؟"

لویی گفت و سعی کرد یه مکالمه رو شروع کنه.

"همون گه قبلی ولی روزای متفاوت"

(هری اینجا میگه same old shit but a different day ~_~)

"من فقط ... چرا برای تولدت برات مهم نیست؟ باید خوشحال باشی"

"خوشحال باشم که بیست سال پیش تو این روز تو خونه یه متجاوز با یه پدرمادر که اندازه گه هم اهمیت نمیدن دنیا اومدم؟ میخوای واقعا بدونی چرا هیچ اهمیتی به تولدم نمیدم؟"

لویی نامطمئن سری تکون داد.

"وقتی بگه بودم تولدم رو دوست داشتم. مامانم برام کیک می پخت و من هرسال ارزوی یه کیک بزرگ تر میکردم. ولی وقتی ده سالم بود، مادرم خونه نبود و من فکر کردم قراره تولدم رو با پدرم جشن بگیرم. من رفتم طبقه پایین و واقعا خوشحال بودم که یه دهه از عمرم گذشته. من به پدرم گفتم امروز تولدم بود و قراره ده ساله بشم و خوشحالم. کاملا یادمه که بهم یه نگاه بی تفاوت انداخت و شونه ای بالا انداخت و گفت "خب که چی؟" احمقانست ولی من هر سال موقع تولدم اون نگاهو یادم میاد"

اون یه دقیقه ساکت شد و بعد دوباره شروع کرد.

"بعد تولد یازده سالگی مو جفتشون فراموش کردن. موقع تولد دوازده سالگیم، پدرم گفت که اون منو نمیخواسته، اونا فقط خواهر بزرگ ترمو میخواستن و من فقط یه تصادف بودم. اون داشت شوخی میکرد ولی این برای همیشه توی ذهنم بود. بعدش دیگه هیچ وقت تولدمو جشن نگرفتن، هیچ وقت برام کیک نگرفتن و هیچ وقتم به خودشون زحمت ندادن برام ارزوی یه تولد قشنگ بکنن. پس، من فکر نمیکنم این خیلی مهم باشه"

قلب لویی درد گرفت. قلب اون به معنای واقعی کلمه به خاطر اینکه میخواست اونو بغل بگیره و موهاشو ناز کنه و بهش بگه که اون خوشحاله که توی زندگیش دارتش، درد گرفت.

Baby Heaven's In Your Eyes [L/S: Persian Translation]Where stories live. Discover now