Chapter 8

3.7K 398 238
                                    

صبح روز بعد,وقتی لویی از خواب بیدار شد النور رو تو تخت ندید.اون دختر رو تو سالن بین باربارا و هری پیدا کرد که رو کاناپه نشسته بودن و صبحونه ای که سفارش داده بودن رو میخوردن.

همه اونجا بودن,لباسایی که شب گذشته پوشیده بودن تنشون بود و هنوز هم کمی خسته بنظر میرسیدن.

"صبح بخیر."لویی رو به جمع گفت و بقیه هم با دهنای پر جوابش رو دادن.

لویی روی دسته مبلی که نایل روش نشسته بود,نسشت و یه تیکه شکلات از بشقابش برداشت.

اون سعی میکرد به هری نگاه نکنه و باهاش ارتباط چشمی نداشته باشه.اون نسبت به چیزایی که شب گذشته اتفاق افتاد احساس عجیبی داشت.اما این احساس کم کم محو شد چون هری موقع صبحانه مثل همیشه رفتار میکرد,اونو اذیت میکرد و دست مینداخت و جوک میگفت.

وقتی النور بهشون گفت این بهترین خوابی بود که تو این چند هفته داشته,هری به چشمای لویی نگاه کردو همراه با گاز گرفتن لباش بهش چشمک زد.

لویی نمیتونست جلوی لبخندی که رو صورتش نقش میبست رو بگیره و النور هم متقابلا لبخند زد چون فکر کرد لویی با اونه.

"لویی تو واسه تولدت چه برنامه ای داری?!"اون پرسید وقتی از لیوانِ آب پرتقالش میخورد.

"عامم,خب به یه پول پارتی تو هتل عموم فکر میکنم."لویی گفت و باربارا با هیجان سر تکون داد.

"اما قراره یه روز زود تر از تولدم باشه,بیستوسوم,چون مامان بابام میخوان که من تحویل سال و شام پیششون باشم."

"عموت هتل داره?!"زین با تعجب پرسید و لویی سر تکون داد.

"عاره,هتلِ St.Paul's."

"اون گرون ترینه,تو انگلیس."هری گفت.

"البته که هست."

اونا یک ربع به دوازده صبحانشونو تموم کردن.بعد از اون هم کارای خروج دز هتلشون رو انجام میدادن.و اگر لویی گزارش داد که اون خانومی که جلوی در بود با یه مشتری خوابیده,خب به هیچکی ربط نداشت جز خودش!

هفته بعد هم دوتا امتحان داشتن,و بعد از اون از مدرسه راحت میشدن.النور تقریبا هرشب پیشش بود.لویی اهمیتی نمیداد که اونا به جز اینکه همو قبل خواب ببوسن کارِ دیگه ای نمیکردن.حتی خیلی کم پیش میومد که اونا همدیگرو بغل کنن و لویی مشکلی باهاش نداشت.

اون نمیدونست باید بخاطر این احساس گناه کنه که با هری یه کارایی کرده,یا اینکه بخاطر این باید احساس گناه کنه که درواقع اصلا هیچ حس گناهی نداره راجبش!

اون هری رو بعد از مهمونیه مدرسه ندیده بود و اگه بخواییم روراست باشیم یکم بخاطر تولدش استرس داشت.تا دوساعت دیگه مراسم تولدش شروع میشد و میدونست که هری هم قراره بیاد,و اینکه همه قراره یه اتاق تو هتل داشته باشن.

Baby Heaven's In Your Eyes [L/S: Persian Translation]Where stories live. Discover now