Chapter 11

3.3K 385 324
                                    



"لویی"

مادر لویی از طبقه پایین صداش زد.

"چیه؟"

لویی از توی اتاقش فریاد زد. اون تقریبا اخر اپیزود یکی از سریالاش بود اخرین چیزی که الان میخواست این بود که از تخت بره بیرون.

وقتی که متوجه شد مادرش جوابشو نداد، مجبور شد از تخت بره بیرون تا بره طبقه پایین و ببینه مامانش چی میخواد. اون واقعا از موقعی که پدر و مادرش صداش میزدن ولی وقتی جوابشونو میداد چیزی نمیگفتن و مجبورش میکردن از این همه پله بره پایین تا ببینه چی میگن متنفر بود.

"چیشده؟"

لویی پرسید و سعی کرد صداش عصبانی جلوه نده.

"این اینجا چیکار میکنه؟"

مادرش پرسید و به در چوب پنبه ای بطری ابجو کنار مبل اشاره کرد.

شت.

این یکی از در ابجوهایی بود که دیروز نایل تصادفی پرتش کرده بود تو خونه و اونا نتونسته بودن پیداش کنن.

"اه ... من داشتم شامپاین میخوردم و تصادفی پرتش کردم اونجا"

"میتونستی فقط از یکی از خدمتکارا بخوای تا تمیزش کنن"

"ببخشید"

"اشکالی نداره"

"تعطیلات خوبی تو نیویورک داشتین؟"

لویی پرسید و سعی کرد بحثو عوض کنه.

اون سری به نشونه تایید تکون داد. اونا معمولا به سختی خونه بودن ولی حالا که بودن مادرش یه چیزی پیدا کرده بود تا باهاش لویی رو سرزنش کنه.

"النور بهم زنگ زد تا ببینه چطوریم و اون واقعا سورپرایز شد وقتی فهمید تو با ما نیستی"

"چی ... چی گفت؟"

لویی با اضطراب پرسید.

"گفتم تو خونه موندی. النور به پارتی لیام دعوت نشده بود؟"

"اه ... اون ... اون کنسل شد ... پس من فقط خونه موندم"

"اوه، اوکی. اون تمرینای اضافه رو تموم کردی؟"

سری تکون داد و واقعا خوشحال بود مادرش بیشتر از این سوال پیچش نکرد چون اون واقعا مضطرب بود و اگه بیشتر سوال پیچ میشد قطعا گند میزد و همه چی خراب میشد.

لویی کل روزشو تو اتاق بود و کتاب میخوند یا توی مک بوکس از نتفلیکس فیلم میدید. اون بعد یه مدت خسته شد و واقعا دلش میخواست بره بیرون و کمی خوش بگذرونه ولی پدر مادرش نمیزاشتن و از طرفی کسی رو هم نداشت تا باهاش بیرون بره.

چند دقیقه بعد، بعد از اینکه کارش با جمع کردن اتاقش تموم شد به لیام زنگ زد.

"هی لویی"

Baby Heaven's In Your Eyes [L/S: Persian Translation]Where stories live. Discover now