My Daddy.prt48

Começar do início
                                    

____________________________

بدون توجه به لوهانی که انگار کشتیاش غرق شده بودن با چشمایی که برق میزد داخل فروشگاه لوازم جنسی شد و لوهان بدبخت تر از هر لحظه پشت سرش کشیده شد.
اینجا معروف ترین فروشگاه لوازم جنسی بود و هر کدوم از وسیله ها به حدی گرون بودن که یه نوجوون عادی حتی به ذهنش نمیرسید این اطراف پرسه بزنه چه برسه مثل بکهیون بین وسایلا چرخ بخوره و سعی کنه بهترین وسیله رو انتخاب کنه!
_بک تا تو انتخاب میکنی من برم‌‌‌....
_لوهان تو توی اینجور چیزا بیشتر تجربه داری...کمکم کن دیگه!
با چشمای مظلوم شده ای به دوستش نگاه کرد و همین کافی بود تا لوهان گوشیش رو به جیب پشتی شلوارش برگردونه و موافقت کنه
_اوکی!
بکهیون با ذوق توی جاش پرید و بوسه محکمی روی لپ دوستش گذاشت
_عاخشتم بوخودا!
لوهان نوک بینیش رو با انگشتاش گرفت و تکون داد
_شیرین زبونی نکن بچه...بیا بگو ببینم با چیا میخوای ددیتو سوپرایز کنی!
و خب...قابل ذکره که بگم برق چشم هردو پسر توانایی روشن نگه داشتن کل شهر رو داشت!

________________________________

_مشکلت چیه؟
کای سرش داد کشید و کیونگسو نفسش رو با ضرب بیرون داد
_من مشکلی ندارم فقط نمیخوام باهات بیام بیرون و حالا برو بیرون میخوام بخوابم!
متقابلا سر کای داد زد و پسرتیره تر سرجاش تکون ریزی خورد...کیونگسویی که صبح به اینجا آورده بود با این پسری که الان نفسای عصبی میکشید  اصلا قابل مقایسه نبود!
_کیونگسو...تو خودت گفتی دوست داری با هم بریم کافه و...
_آره من گفتم کای و الان اعتراف میکنم که خیلی احمق بودم...برو پیش همون دختره اصلا برای چی اومدی؟
روی تختش دراز کشید و خودشو زیر پتوش قایم کرد....امروز با کای قرار داشتن ولی شغل کوفتی دوست پسرش گند زده بود به همه برنامه هاشون و جالا با چند ساعت تاخیر اومده بود که چی بگه؟
کیونگسو برای خودش ارزش قائل بود و الان انقدر احساس دم دست بودن و بی ارزشی بهش غلبه کرده بود که هر لحظه امکان داشت از جاش بلند بشه و مثل دفعه پیش کای رو از پنجره به بیرون پرت کنه.
_‌کیونگسو...میدونم دیر کردم ولی اون کارمه!...منو جنی فقط دوستیم و اونطور نیست که من اونو به تو ترجیح داده باشم!
_آره کارتو ترجیح دادی!
کیونگسو از زیرپتو خفه جوابشو داد و وقتی کای از پشت بغلش کرد تکون محکمی تو جاش خورد.
_ولم کن.
دستای کای دور کمرش حلقه شدن و همین باعث شد آهی از نهادش بلند بشه، تکون ریزی خورد...میدونست زورش نمیرسه از تخت پرتش کنه پایین پس فقط دستاشو از رو کمرش پس زد و خودشو بیشتر به دیواری که به تختش چسبیده بود فرو برد..

_قبول دارم کارم اشتباه بود بیبی ولی‌خودتم میدونی که تا چه حد....
_میدونم سرت شلوغه!
کیونگسو حرفشو تکمیل کرد و کای لباشو به داخل دهنش فرو برد، حقیقتا میخواست بگه "میدونی که تا چه حد دوست دارم " ولی خب انگار هنوز وقت اعتراف کردنش نبود.
_خوابم میاد...میشه بری؟..بچه ها رو از اتاق انداختی بیرون ممکنه برن به خانوم ری بگن!
با صدای خفه ای گفت و کای آهی کشید...بوسه ای رو پشت گردن دوست پسرکوچولوش زد و وقتی از جاش بلند شد نگاه ناراحتی به کیونگسو انداخت...چرا همش داشت گند میزد؟

My DaddyOnde histórias criam vida. Descubra agora