چه جوري تونست ولش كنه و بره اونم وقتي ميدونست ياسر به معناي كلمه مريضه ؟ و بدتر از اون زين چه جوري تونسته بود اون گردن بندو سال ها گردنش نندازه. اين چه جهنمي بود كه داشت توش دست و پا ميزد. چرا خاطره ها ولش نميكردن؟
به اين حقيقت ايمان داشت كه ياسر يه بيمار روانيه. محض رضاي خدا اون تنبيه نميكرد ، به معناي واقعي كلمه شكنجه ميداد و اين چيزي بود كه زين توي سن خيلي كم متوجهش شده بود. توي خاطراتش جايي كه دور و تاريك بود ، ادماي بداخلاقي وجود داشتن كه توي پذيراييِ به شدت بزرگ امارت نشسته بودن ، قهوه ميخوردن و اسناد مختلف رو امضا ميكردن و در نهايت شب رو با بره ي كباب شده ، شراب قرمزي كه از بهترين انگور و براي ادماي خاص درست شده بود كه مستقيما از گرجستان وارد مي شد و چندين مدل مختلف غذاي ديگه به پايان ميرسوندن . به راحتي ميتونست به خاطر بياره كه هميشه مادرش اونو توي اتاق خودش مي برد و ازش خواهش ميكرد صدا نكنه حتي وقتي مريضه يا درد داره چون اونا مهموناي مهمي بودن .

‏Flash  Back
: مامان من گرسنمه
تريشا به پسر كوچيكش نگاه كرد: ميدونم زين منم همين طور ولي تا مهموناي بابا نرفتن نميشه بريم پايين. ببخشيد كه يادم رفت برات خوراكي بيارم
اشكالي نداره ولي مهموناي بابا كي ميرن؟:
زن درمونده شده بود: نميدونم عزيزم ولي مطمئنم كه تا من برات يه داستان تعريف كنم و تو يه كم بخوابي اونا رفتن و بعدش قول ميدم بيدارت كنم و شام بخوريم . نظرت چيه؟
زين سرشو تكون داد و تريشا گفت: ميخوام ازت يه سوال بپرسم و بعدش برات يه داستان بگم.
پسر ٩ ساله سرشو روي زانو هاي مادرش گذاشت: چه سوالي؟
تريشا دستشو لاي موهاي زين برد: ميدوني معني اسمت چيه؟
زين سرشو به نشونه ي ندونستن تكون داد و تريشا ادامه داد: زين يعني زيبا. تو بي نهايت زيبايي و يادت نره كه زيبايي فقط  متعلق به ظاهر نيست.
پسر كنجكاوانه پرسيد: يعني چي؟
زن همون طور كه موهاي پسر كوچيكشو نوازش ميكرد گفت: توي زندگيت ادمايي رو مي بيني كه زيبا نيستن اما زيبا به نظر ميان. چون اونا مهربون و خوش قلبن. اون روزي كه تنها چيزي كه داشتي ظاهرت بود، اون روز پايان خوشحاليته چون هميشه از تو بهتر پيدا ميشه.
ميخوام بهت بگم كه خوشحال باش . شادي ربطي به پول و چهره نداره زين. اون يه جايي توي قلبته
دستشو روي قفسه ي سينه ي پسرش گذاشت: يه جايي دقيقا همين جا

...
چشماشو روي هم فشار داد و به خودش اعتراف كرد كه اين هزارتويي كه گيرش انداخته هيچ راه فراري نداره. هزار تويي كه غم گذشته، استرس حال و تاريكي اينده رو توي خودش حل كرده بود و انقدر هم زده بود كه قابل تفكيك نبودن .
از دور  به هرچيزي كه شباهت داشت جز به كسي كه با دوستاش اومده مسافرت  و از درون كسي بود كه نميدونست با زندگي اي كه از زمان تولد بهش تحميل شده بود بايد چيكار كنه.
روي پله هاي مغازه ي لوكسي كه  اسم برند گوچي سر درش ميدرخشيد نشست و به خيابون رو به روش نگاه كرد و چشماشو بست.
‏Everything You will read is about Past:
( تو خودخواه ترين ادمي هستي كه ديدم)
( كامان زي چرا فقط نميتوني مثل بقيه پسرا كول باشي)
( اون رفته ديگه نميخوام چيزي بشنوم)
( عوضيا راحت تر زندگي ميكنن. قبولش نداري ماليك؟)
( تو و اون دوست عوضيت... از زندگيم گم شو تو لياقت بودن با منو نداري)
( پسر تو فقط ٢٤ سالته و به اندازه سن كره زمين آشغالي)
(  اون روزي ميرسه كه انتقام تمام كار هايي كه با ما كرديو ازت ميگيرم عوضي حروم زاده. اون وقت ميشينم و به خون بالا اوردنت نگاه ميكنم)

Fire And Stone(Z.M)Where stories live. Discover now