28

1.9K 370 264
                                    


ليام همچنان سرشو پايين انداخته بود و زين  به سختي راه ميرفت. نميدونست دقيقا چه بلايي داره سرش مياد ولي سرگيجه هاش واقعا ازارش ميداد.
وقتي اون كلبه چوبي رو ديد وايساد و بهش نگاه كرد و نفس عميقي كشيد.
ليام كه متوجه شد زين ديگه حركت نميكنه پرسيد: حالت خوبه؟
زين كوتاه جواب داد: بريم
و ادامه مسير تا اون كلبرو طي كرد. ليام همچنان حرف نميزد و وقتي زين در كافه رو باز كرد صداي زنگوله به گوش رسيد.
ليام به اونجا نگاه كرد. يه كافه كوچيك با سليقه خاصي چيده شده بود و ليام تعجب كرد كه زين براي چي انقدر اصرار داشت به اينجا بياد.نور كمرنگ ِ زرد و ميز و صندلي هاي چوبي كه از علاقه خاص صاحب كافه به چوب عناب خبر ميداد و بوي بي نظير قهوه كه با عطر عود صندل مخلوط شده بود، باعث شد ليام چشماشو ببنده و نفس عميقي بكشه.

صداي زنانه اي به گوشش رسيد: الان ميام
ليام چشماشو باز كرد و اخماشو توي هم كشيد ‎ولي بر عكس اون، زين لبخند زد و دست به سينه وايساد.
زن از پشت كانتر بيرون اومد و با ديدن صحنه رو به روش چند لحظه شوكه شد و بعد گفت: زين؟
زين لبخند محوي زد: نگو كه منو يادت رفته ماري
زن قد كوتاه و كمي چاق به سمت زين رفت و اونو توي بغلش گرفت: پسرم... اين همه مدت كجا بودي؟؟؟
زين كمي خم شد تا بتونه اون زنو بغل كنه هرچند اميدوار بود اين محبتاي لحظه اي ماري زود تر تموم شه: يه جاي دور...
ليام شوكه گفت: پسرم؟؟؟ يعني... يعني اون...
ماري از بغل زين بيرون اومد و رو به اون پسر نااشنا گفت: در حقيقت مثل پسرم. خوشبختم از ديدنت. معرفيش نميكني زين ؟
زين كه واضحا گيج شده بود گفت: اون... خب اون دوستمه
ليام لبخند زد و دستشو به سمت اون زن دراز كرد ولي ماري بغلش كرد و گفت: باورم نميشه اينجايي چه طور تونستي ٤ سال بهم سر نزني؟
زين چيزي نگفت و لبخند تلخي زد.
ماري  از ليام جدا شد و با لبخند گفت: خب پسرم تو چه قدر خوش قيافه اي.

ليام لبخند زد و شروع به حرف زدن با ماري كرد و انقدر از حرف زدن باهاش لذت ميبرد كه انگار هيچ كدوم از اون دو نفر متوجه نبودن كه ايستادن.
زين سعي ميكرد سرگيجشو ناديده بگيره ولي حقيقتا در توانش نبود و معده درد وحشتناكي كه داشت هرلحظه بيشتر ازارش ميداد.
به تيشرتش چنگ محكمي  زد و كمي خم شد.
ليام با ديدن وضعيت زين از حرف زدن با اون زن دست كشيد و ماري كه رنگ پريده زينو ديد گفت: زين؟؟؟ليام كمكش كن بشينه
زين لبخند محوي زد: خوبم... چيزيم نيست
به سمت نزديك ترين ميز چوبي رفت و روي صندلي نشست.
ليام رو به روي زين  نشست و ماري پرسيد: مريضي ؟؟
زين سرشو بالا اورد و اثار درد به وضوح توي صورتش نمايان شد: نه ... خستم ...

ماري كه اون پسرو سالها بود كه  ميشناخت گفت: شماها صحبت كنيد تا من براتون يه كم غذا بيارم
ليام بلافاصله گفت: لطفا سرخ كردني و پر ادويه نباشه
ماري لبخند زد و گفت: حتما... زين از اون قهوه هايي كه دوست داري...
و ليام دوباره جواب داد: نه ماري كافئين براش خوب نيست
زين با تعجب به ليام نگاه كرد و ماري بعد از اينكه موهاي ليامو به ريخت به سمت اشپزخونه رفت.

Fire And Stone(Z.M)Where stories live. Discover now