35

2.2K 370 201
                                    


زين با صداي در كه به طرز وحشتناكي زده ميشد از خواب پريد و اسلحشو برداشت.
ليام كه احتمالا به دليل عادت نداشتن به هواي نسبتا گرم نيويورك تيشرتشو توي خواب از تنش در اورده بود روي تخت نشست و به زين كه به بهش اشاره كرد ساكت باشه نگاه كرد.
وقتي زين از توي چشمي لويي رو ديد، نفس راحتي كشيد و درو باز كرد:چه طرز در زدنه فاكر؟
لويي وارد شد و پشتشم هري كه دستاشون توي هم قفل شده بود: خب به من چه ؟ از كجا بايد ميدونستم خوابيد؟
زين با عصبانيت گفت: حالا چي مي خواي؟
ليام با بالاتنه ي برهنه دوباره روي تخت خوابيد و پتو رو روي خودش كشيد.

لويي داد زد: ساعت ٨ شبه فاكرا پاشيد حاضر شيد بريم بيرون.
هري به زين نگاه كرد و لبخند زد: تو هم بيا ديگه توي اين هتل چه خبره مگه؟
زين پوزخند زد: منتظر اجازه ي تو بودم
لويي خواست چيزي بگه كه ليام  از روي تخت پاشد و تيشرتشو تنش كرد: خب بريد بيرون تا ما حاضر شيم راستي نايل كجاست؟
لويي قيافه ي نگران به خودش گرفت و به زين گفت: من فكر كنم موقع چك اوت مجبور شيم هريو گرو بذاريم. نايل از صبح تا شب داره بستني ميخوره
زين گفت: بعد هري براي اونا پول ميشه؟
هري اخم كرد و گفت: واسه چي من؟ ليامو گرو بذاريد
زين همون طور كه توي ميني بار دنبال خوراكي نا معلومي مي گشت گفت: شايد باورت نشه ولي ليام هم  براشون پول نميشه.
لويي خنديد و رو به ليام كرد : شما با شلوار  كتون ميخوابي؟
ليام كه خودشم تعجب كرده بود گفت: يادم رفت لباسامو عوض كنم پس يه كم وايسا تيشرتمو عوض  كنم منم باهاتون ميام.

...
پسرا توي لابي منتظر زين نشسته بودن كه لويي گفت: چرا پس نمياد؟
نايل چشماشو چرخوند: بابا مياد ديگه يه كم صبر كنيد شايد رفته حموم
لويي بي حوصله گفت: مارو نشونده اينجا رفته حموم؟
نايل خنديد: به نظرت زين به اين حرفا فاك ميده؟
لويي دوباره روي مبل چرمي هتل لم داد: اي كاش حداقل فاك ميداد. عملا به هيچ جاش نميگيره
هري خواست چيزي بگه كه زين از اسانسور بيرون اومد و صداي لويي كه ميگفت: هولي شت. توي گوش ليام زنگ زد.
زين همون ست طوسي رو با يه كتوني طوسي پوشيده بود و گوشيشو توي دستش گرفته بود و احتمالا داشت با يكي چت ميكرد.

لويي كه سعي ميكرد نشون بده داره حسودي ميكنه گفت: هرچي ميپوشه بهش مياد لعنتي
هري بلافاصله گفت: كامان تاحالا خودتو توي اينه ديدي؟
نايل لبخند زد: مثل اينكه سليقه ي ليامو دوست داره
زين سرشو ازتوي گوشيش بيرون اورد و گفت: چرا نشستين؟
لويي ناباور گفت: چون منتظر شما بوديم
زين بي حوصله به سمت در رفت و لويي سوييچ ماشيني كه اجاره كرده بود رو به هري داد: اين دفعرو تو بشين من حوصله ندارم . اين جوري كه معلومه زينم حوصله نداره.

...
عقب تر از بقيه راه ميرفت و با بي تفاوتي به مغازه هاي نوراني  كه همشون نهايت تلاششون رو براي جلب توجه مردم كرده بودن، نگاه ميكرد.
نوشته ي سر در كافه ي كوچيكي توجهشو جلب كرد: ( اينجا فقط براي يه ديت عاشقانه نيست. به خانوادتون هم فرصت بديد تا با شما وقت بگذرونن. مطمئن باشيد خوشحال ميشن.)
پوزخند محوي زد. همه ي خانواده ها هميشه دنبال بچه هاشونن. يكي براي مطمئن شدن از سلامتي بَچش ، يكي براي كنترل روابطش، يكي براي اطمينان از سخت كوشيش و يكيم براي كشتن تنها بچش . فرقي داشت ؟ البته كه نه
دستي به گردنبند مثلث توي گردنش كشيد و به خودش اعتراف كرد كه  روبي تنها كار مفيدي كه توي زندگيش كرده اين بوده كه گردن بندو به زين برسونه. قفلشو باز كرد، ايستاد و به مثلث كوچيك استيل نگاه كرد.
‏Flash Back
: خوب گوش كن زين. هميشه حواست به اين گردنبند باشه و هرگز از خودت جداش نكن قول ميدي ؟
پسر كوچيك كه نيمه شب از خواب بيدار شده بود حرفاي مادرشو كامل متوجه نميشد. حس خوبي نداشت و از طرفي خوابش ميومد.
: مراقب خودت باش. به مامان قول بده
زين سرشو تكون داد و بعد از اينكه مادرش از در اتاق بيرون رفت، چشماشو بست و خواب تمام وجودشو فرا گرفت.
‏The End

Fire And Stone(Z.M)Where stories live. Discover now