(پایان+18)

از روش بلند شد و همونطور که بین پاهاش میشست به آرومی شروع به تمیز کردن بکهیون کرد.
در آخر دست خودشم با دستمال پاک کردو لحظه بعد بی خیال از تخت بیرون رفت و داخل حموم شد.
آب ولرمی که رو به گرم بود رو باز کرد و اجازه داد تا وان حموم پر بشه.
از حموم خارج شد و با دیدن بکهیون که سعی داشت با شلختگی ملحفه رو روی خودش بندازه لبخند کجی زد و به سمتش رفت.
تو یه حرکت دستش رو زیر پاش انداخت و انگار که آسون ترین کار زندگیش رو داره انجام میده بکهیون رو تو بغلش گرفت و بدون توجه به جیغ ترسیده پسر تو بغلش اون رو به سمت حموم برد‌.
سر بکهیون با خستگی رو سینش افتاد و کم کم لباش آویزون شدن
_ولی من خوابم میاد.
چانیول به مژه های روی هم افتادش نگاهی انداخت و تک خنده ای کرد
_خودم میشورمت بیبی!
_هق..ربطی نداره.
وقتی داخل حموم شدن با لحن لوسی گفت و صدای تکخنده چانیول رو شنید...اون خیلی بی رحم بود!
با حس فرو رفتن تو وان و گرمایی که تو بدنش پیچید چشماش رو باز کرد...چانیول همه چیز رو خیلی خوب میدونست و الان که فکر میکرد ایده‌ حموم زیادم بدک نبود.
با یادآوری چیزی لباش آویزون شدن و حتی وقتی چانیول آب رو بست و شروع به شستن بدنش کرد هم نتونست از فکرش دربیاد.
_چیزی شده؟
چانیول در حالی که مشغول شستن بدنش بود پرسید و نگاه غم زده بکهیون روش نشست
_بستنیم رو یادم رفت بذارم تو یخچال!...هق الان لابد آب شده.
چانیول برای چند لحظه متعجب به اشک حلقه زده تو چشمای بکهیون نگاه کرد و لحظه بعد پقی زد زیرخنده.
_برات میخرم!
_توت فرنگی باشه پس!
بکهیون با ذوق تو جاش ورجه وورجه کرد و یهو با دردی که تو پایین تنش پیچید نالید
_شت...الان فهمیدم جوابم چی بود!
_جواب چی؟
چانیول در حالی که نگاه نگرانش رو بکهیون در گردنش بود پرسید و در لحظه چهره دردمند پسر ریزجثه به شیطون تغییر حالت داد
_اینکه گفتم باهام چیکار میکنی؟
_کمی خجالتم بدک نیست!
چانیول با خنده گفت و کمی آب رو صورت بک پاچوند ولی چیزی نمیتونست از خوشحالی پسری که تو وان لم داده بود کم کنه‌.‌‌...سری پیش زمانی با چانیول تو حموم بود که با این نقطه ای که الان توش ایستاده بود مایل ها فاصله داشت....این نقطه ، نقطه امنش محسوب میشد.
_________________________________

کیونگسو دنبال کای و جنی راه افتاده بود و لباساشون رو تو بغل داشت‌...نمیفهمید دقیقا داره چه اتفاقی میافته ولی خب همین چند دقیقه پیش گفته بودن که برای عکس برداری باید برن محوطه بیرون و از کیونگسو هم به عنوان نیروی کار استفاده کرده بودن.
هر چند کای متوجه نشد چون حواسش با اون دختره بدجور گرم بود و همین باعث میشد کیونگسو هزاربار بغض کنه و باز به حالت عادی برگرده.
کای ازش سیر شده و کاملا میتونست حسش کنه!
وقتی وارد محوطه شدن لباسا رو روی میز گذاشت، دلش میخواست فرار کنه ولی یه چیزی ته دلش بهش میگفت بهتره بمونه...کای آخر بهش لبخند میزد و از دلش درمیاورد.
ولی خب ساعتی بعد از تصمیمش به شدت پشیمون شده بود...دیگه کم مونده بود بپرن همو بوس کنن و همه چیز تموم بشه!
به کای که دستاش دور کمر جنی حلقه شده بودن و با یه نگاهه عاشقانه موهای دختر رو کنار میزد خیره شد.
دستش رو تو جیب هودیش فرو برد وبدون اینکه نگاه دلشکستش رو از چهره خندان پسره تیره تر برداره عقب عقب رفت و بعد از چند لحظه پشتش رو بهش کرد و از اون مکان نحص شده بیرون زد.
نمیدونست باید چه رفتاری از خودش نشون میداد...کیونگسو بچه نبود و بعضی چیزا رو میفهمید.
شاید کای دیگه دوسش نداشته باشه، اصلا شاید از اولم براش....نه خب! نمیتونست اینطور فکر کنه!
کای هیچوقت به قصد سواستفاده یا همچین چیزی بهش نزدیک نشده بود...فقط الان نگران نبود، اینکه اینطور داشتن از هم فاصله میگرفتن و اون دختر داشت جاش رو پر میکرد واقعا درد آور بود.
موهاش رو بالا فرستاد و زبونش رو با حرص روی لب پایینش کشید...باید یه چیزایی رو برای اون دختر روشن میکرد، در هر صورت داشتن یه دوست قلدر به همین درد میخورد دیگه؟

My DaddyNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ