~ بانی کوچولو! ~

52 13 40
                                    

از دید ریچارد

سمت تلما دویدم..

به جدول کنار خیابون زده بود..
و ماشین کاملا در هم فرو رفته بود و قُر شده بود..

پنجره ی جلوی ماشین کامل خورد بود!!
سپر جلوی ماشین کامل رفته بود..
سرِ تلما روی فرمون بیهوش افتاده بود!

بی اراده فریاد کشیدم و فقط اسمش رو صدا میکردم..

سرشو از روی فرمون بلند کردم.

-نه.. نهه این امکان نداره!!..

دو مرد که لباس سفید بر تن داشتن جلو اومدن..

و تلما رو بلند کردن و داخل ماشین آمبولانس گذاشتن.
با بغضی که گلوم رو فشار میداد گفتم

-آقا خواهش میکنم.. منم میخوام همراه مریض باشم!..

مرد اشاره کرد که سوار ماشین بشم.

روی تختی که آمبولانس تهِ ماشینش داشت کنار تلما نشستم..

مرد به راننده گفت که حرکت کنه..

دستمو روی سر تلما کشیدم..

-تلما.. منو ببخش. همه ی اینا تقصیر منه!!

اشکام جمع شدن..
بعد از مرگ خانوادم که اون گرگای لعنتی باعث و بانیش بودن!
برای هیچ چیزو هیچ کس از عمق وجودم انقدر شکسته ناراحت نشده بودم!

...

از دید دنیس

پلکام رو به زحمت باز کردم..

مچ دستم بی حس بود..

روی زمین افتاده بودم..
سرم گیج میرفت..
گوشه ی چمن زار ِ یک پارک افتاده بودم!

انگشت های دستم رو تکون دادم و سعی کردم بلند بشم.

"من کجام؟"

لباسم پاره بود.. تنم خسته و تمام عضلاتم گرفته بود!

دستمو پشت گردنم گذاشتم و مالیدم..

بزرگ راهی کنار پارک بود و ماشین ها به سرعت رد میشدن.

بدون اینکه متوجه بشم از پیشونیم خون می‌چکید..

سرم بد گیج میرفت..

سعی داشتم خودم رو به اون طرف پارک برسونم..

به صندلیِ پارک که یه خورده اون طرف تر بود رسیدم..
دستم رو روی میلش گذاشتم..

و بعد چشم هام سیاهی رفتن و پاهام ناگهان وظیفه ای از شونشون خالی کردن!!

...

از دید توماس
(فلاش بک)

به پام نگاه میکردم که چطور ازش خون میره!!

دردم انقدر زیاد بود که انگار دیگه از یه جایی به بعد دردی رو حس نمیکردم!!..

صدای آمبولانس و پلیس ها رو می‌شنیدم..

the wolfWo Geschichten leben. Entdecke jetzt