~حسی عجیب~

257 49 18
                                    

همه چیز با یک نگاه اتفاق افتاد!

پاهایم سردیه زمین رو حس میکردن.. بوی سبزه و چمن در فضا غوطه ور بود.
در ان سکوت عظیم..

ابر ها سفید تر از همیشه بودن و آسمان، ابی تر از هر دریای ابیه پر رنگی..
آدم میخواست تمام ریه هاش رو از اون هوا پر کنه.. تمام وقت.. و بدون هیچ مکثی..

پاهایم همانطور که لابه لای برگ ها فرو میرفتن.. قدم برمیداشتم، موهایم رو باز کردم و دور شانه هایم ریختم... گذاشتم موهایم همراه با باد شناور باشن.
نسیمی ملایم موهایم رو تکان میداد..
از جایی دور صدایی امد.. اما توجه نکردم
خواستم غرق شم در ان فضای رویایی...

خیلی سریع جلوم ظاهر شد..
خنده ی بلندی کردو گفت: باختیییی...
و بعد شروع کرد به خندیدنو خندیدن...
لبخندی زدم و گفتم: منصفانه نیست.. تو چطور تو این فضا غرق نمیشی؟ من که نتونستم به تک تک فضای این جنگل نگاه نکنم و تو فکر نرم!

همان طور که خودش رو روی زمین پر از برگ،رها کرده بود و رویش به اسمان بود

گفت: چون تو دختر خیلی رویا پردازی هستی همینو بس!
وگرنه این جنگل هم مثل بقیه ی جنگل هاست..

درست میگفت این جنگل هم مانند بقیه ی جنگل ها بود
نه کمتر و نه بیشتر..
اما چرا من حسِ عجیبی به این جنگل داشتم؟؟ حسی که نمیتونم اون رو بازگو کنم..

حسی پنهان و در عین حال غیر ممکن .. انگار قبلا در این جنگل بودم!!
اما این اولین بار است که به جنگل میایم!

جانی نگاهم کرد و گفت: دیدی؟ باز رفتی تو فکر چقدر تو فکر میکنی دختر!...
و از روی زمین بلند شد، لباس هاش که برگ به ان چسبیده بود رو تکاند، نگاهی به من انداخت و با

اشاره ای که یعنی" چرا معطلی راه بیوفتیم " دستش رو تکان داد.. پا برهنه بودم اما عیبی نداشت چون لذتی که در اون پنهان بود، در چیز دیگه ای نمیشد پیدا کرد.

بدون اون کفش های مزاحم و تنگ.. البته حتی اگر هم اون کفش ها راحت باشن به نظرم تنگ هستن. چون هیچ چیز جای خلوتیه پاهای خود ادم رو نمیگیره..

به سمت کلبه چوبی که کمی فاصله با جنگل داشت راه افتادیم.. جانی جلوی من راه میرفت.. اصولا خودش رو صاحب اختیار میدونه و میگه: من ازت سه سال بزرگ ترم " و این اعصاب منو خرد میکنه.. میگه تو بچه ای و هنوز مونده تا یاد بگیری..

ولی جانی پسر مهربون و ساده ایه اما خیلی دوست داره خودش رو گنده نشون بده!

وارد کلبه شدیم ،عمو جرج سر تا پایم رو بر انداز کرد و جلو اومد
با نگاهی به پاهایم شروع کرد به غر غر
_چرا کفش نداری؟؟ مگه نمیدونی توی جنگل پر از حشرات موزین!!اگه پات زخمی شده باشه چی؟؟؟
جلو رفتم و
دستم رو روی شانه اش گذاشتم با
لبخند گفتم: عمو چیزی نشده.. مراقب همه چیز بودم.. همه چیز! نگرانی لازم نیست!

از چهره ی عمو میشد فهمید که ارام تر شده اما هنوز میخواهد غر بزنه..
عمو جرج مرد تُپُل و مهربونیه که همیشه نگران منه!
در واقع تمام غر هایی که میزنه از سر علاقست..
و من حرفی ندارم چون به اندازه ی پدرم عمو رو دوست دارم!

"البته شاید!! "
به سمت اتاقم رفتم، اتاقم طبقه ی بالا بود، وباید این مسافت رو از پله های زیادی برمیداشتم..
پله ها چوبی بودن همانند خونه.

به اتاقم که دقیقا بغل اتاق جانی بود رسیدم، در اتاق رو باز کردم، اتاق هوای سرد تری نسبت به بیرون اتاق یعنی خونه داشت چون پنجره ی اتاق باز بود،
به سمت پنجره رفتم تا اون رو ببندم..
روی تختم که دقیق زیر پنجره بود خودم رو رها کردم.

امروز اولین روزی بود که من از پدرم جدا شدم،و من رو برای سه ماه تابستون به خونه ی عموم فرستاد...

بعد ۱۷ سال!

***

the wolfWhere stories live. Discover now