~سکوت~

97 33 14
                                    

از دید تلما

عمو بی قرار تر از همیشه به نظر می‌رسید

+چرا انقدر دیر کرد پس ،نکنه اتفاقی افتاده؟؟
در اون محیط شلوغ که صدا به صدا نمی‌رسید .. سعی میکردم عمو رو آرام کنم ..

اما نگرانی عمو بی جا نبود ، نزدیک یک ساعتی بود که از جانی خبری نبود ..
عمو که دیگه از راه رفتن های بیهوده دور خودش خسته شده بود ...

_اینطوری نمیشه باید یکی رو بفرستم ، ببینم کجاست؟ رسیده انبار یا نه؟

عمو سریع مردی که سیگاری بر لب داشت و میز دیگری نشسته بود ، صدا زد ..
چیز هایی به او میگفت.. و مرد تایید میکرد ..

نمی‌تونستم بشنوم که عمو به مرد چی میگه اما معلوم بود که چه میخواد..

بعد از چند دقیقه که مرد راه افتاد و انگار که عمو تقریبا آروم شده باشد ، موسیقی قطع شد ، مهمان ها همه اومده بودن .
زنی میانسال که بلندگویی در دست داشت، میان افرادی که ویالون ، پیانو و ساز های دیگه داشتند ،اومد.
اول سلامی کرد و شروع کرد در مورد مسابقه حرف زدن..
و بعد برنامه های متنوعی برگزار شد .. ساز ها زده میشدنو هر لحظه با شکوه تر از لحظه ی پیش، جلو می‌رفت ..
عمو که کنار من نشسته بود ..
با دست محکم بر میز کوبید ..
+لعنتی ،ثبت نام نشدیم .. بعد از اون همه کارو تلاش ..
عمو رو درک میکردم ..
نبودن در مسابقه درد بزرگی بود .. اما بزرگ تر از اون نگرانی من برای جانی بود ..
شاید واقعا اتفاقی افتاده که انقدر دیر کرده.."

سعی کردم افکار منفی رو از خودم دور کنم ..
اما ناغافل این نگرانی بود و نمیشد کاریش کرد ..
کم کم .. حواسم کامل به مسابقه و حرف های اون زن میانسال رفته بود ..

که همون مرد بعد از نیم ساعت از آخرین دفعه ،
دوباره کنار عمو اومدو در گوشش چیزی گفت ..

حواسم از برنامه به طرف عمو رفت.
عمو سریع از جایش بلند شد
تا خواستم بگم اتفاقی افتاده؟..

بدون هیچ مکثی به دنبال مرد رفت .
بلند شدم ، حس کردم که باید موضوع مهمی باشه که عمو با شنیدنش انقدر متعجب شده!
به دنبال عمو رفتم ..
تند تند میدوید ، و من هم مجبور بودم تند تند همراهش بدوم ..

راه نشون میداد که به طرف انبار میریم .‌..
دلهره و نگران بودم ..
به وسطای راه رسیدیم که صدای آمبولانس پاهام رو خشکوند ..

ولی عمو برخلاف من به طرف آمبولانس دوید ..
چیزی که از فاصله ای نچندان دور دیده میشد .. انباری سوخته بود . قلبم تند میزد ..
چشم هایم نمی‌خواست چیزی رو که میبینه ،باور کنه ..
انبار سوخته؟ آمبولانس ؟؟
نزدیک تر رفتم ، عمو گریه میکرد ..
جسدی رو که دو مرد حمل می‌کردن..
اون جسد ، ..چقدر شبیه جسدِ جانی بود ..
نمی‌تونستم حرکت کنم ، نمی‌خواستم باور کنم ..
شوخی مسخره ای بود ، اما ، اما ...

the wolfWhere stories live. Discover now