~زمان~

126 39 9
                                    

از خواب بیدار شدم...
صدای ساعت دیواری در سرم میپیچید..
صدای ثانیه ها..
دقیقه ها..
چه با سرعت میگذشتن

از روی تخت بلند شدم، صدایی،از بیرونِ اتاق نمیومد.
در رو باز کردم.. خبری از عمو و جانی نبود..

- حتما رفتن مزرعه!
برگشتم به اتاقم، کتابم روی میزم بود..
سمتش رفتم،
در تنهایی هام، کسی که همیشه همراهم بوده..

کتابی که براش اشک ها ریختم و براش چه خوشحالی هایی که نکردم... روی صندلی چوبیِ اتاقم نشستم، کتاب رو ورق زدم،

این کتاب رو پدرم وقتی ۱۴سالم بود به من هدیه داد، انقدر این کتاب رو دوست داشتم و دارم که اون رو هیچ وقت از خودم جدا نکردم..

در ۱۴سالگی خیلی از نوشته ها و جملات رو نمیفهمیدم، برایم گنگ بودن، اما الان انگار بخشی از کتابم! ... و خیلی اون رو درک میکنم!
از اولین خطش.. تا آخرین ویرگول..

شاید گفت شش بار این کتاب رو خواندم اما هرگز برایم معمولی و تکراری نشده.. حتی یک بار!

همانطور که کتاب رو ورق میزدم یاد تمام خاطراتی که با این کتاب داشتم افتادم.. زیبا بودن..
که ناگهان کسی جلو اومدو کتابو سریع از دستم کشید....
سریع برگشتم.. جانی تا نفس داشت میخندید..

+باید قیافه ی خودتو میدیدی تِلماااا... تو فکر بودی نه؟
لبخندی زدم،!!..
کتاب رو از دستش گرفتم و گفتم: اره تو فکر بودم..
رو تخت نشست
به چی فکر میکردی؟؟ و بعد دوباره نگاهم کرد.

روی صندلی چوبی دوباره  نشستم.. جانی پسر خوبی برای دردو دلِ ،به حرفام گوش میده و به تک تک چیزایی که میگم توجه میکنه.
به یک نقطه از فرش خیره شده بودم!
جانی اروم گفت: باز تو فکری؟؟ به چی فکر میکنی؟؟

نگاهش کردم شاید میدونست که میخوام درمورد چی حرف بزنم..
همون موضوع همیشگی.. اما جانی همیشه گوش میداد
با مکث گفتم: دلم برای خاطراتم تنگ شده.. دلم برای پدر..و مخصوصا مادرم!!!..
با اینکه پدر هیچ وقت برام وقت کافی نداشته!

جانی دستامو گرفت، لبخندش گرم بود، اروم گفت: من که هستم!
این "من هستم ها " خیلی زیبا بودن...

جانی ادامه داد: منم مادر ندارم.... و بعد اهی کشید و مکث کرد

خوشبین باش,اینکه میخوایی تو این سه ماه کلی خوشبگذرونی..
و در اخر همون لبخند های بی نظیرو زد!

با دیدن صورتش خندم گرفت..
گفتم: باشه..
جانی از روی تخت بلند شد..
پرسیدم: مزرعه بودین؟
+نه رفته بودیم انبار تا مربا ها رو برای روز مسابقه مرتب کنیم و ببینیم چیزی کم نباشه..

شب شده بود. نگاهی به هوای تاریک بیرون انداختیم..
جانی گفت: چقدر زود هوا تاریک شد.......

***
خب یه توضیحی بدم..
از دو پارت دیگه تازه داستان شروع میشه..
لاو یو=)

the wolfWhere stories live. Discover now