~کبودی!~

62 19 45
                                    


ستاره ها در آسمان تاریک شب میدرخشیدن..

هوا سرد بود.
و نسیم، بیشتر شاخ و برگ درختان رو تکون میداد..
دور میز اروم نشستیم.

میز کنار درخت ِ بزرگی بود که برگ هاش سایه ی بزرگ میز شده بود.

شمع ها و غذاها ی چیده شده باعث شده بود بیشتر یاد پدر بیوفتم!..

هر سه کنار میز جمع شده بودیم.

شراب های سفید و گلبرگ های قرمز!

دست هایمان رو بهم دادیم و چشم هایمون رو بستیم.

و به خاطر کنار هم بودن و داشتن بهترین غذا از خدا تشکر کردیم.

شروع کردیم به غذا خوردن.

عمو چنگالش رو برداشت و روی بال برشته ی مرغ زد.

و آروم همانطور که مشغول خوردن بود گفت :

خیلی خوشحالم کنار همیم!..
مخصوصا دنیس که الان پیش ماست!..

نگاهی کردم.. دنیس دستشو آروم روی دستم گذاشت و فشرد.
لبخندی بهم زدیم.

به عمو نگاهی کردم و گفتم :
این بهترین هدیه ای بود که میتونستین بهم بدین!..
فقط جای سه نفر خالیه..

عمو شرابش رو آروم بالا آورد.

+به سلامتی هِنری! که جاش پیشمون خالیه!
توماس و جانی..

جام شرابمون رو بالا آوردیم و آروم بهم زدیم.

و مثل عمو تکرار کردیم..

به سلامتی!

دنیس دستشو روی دستم گذاشته بود.

+روح هردوشون در آرامشه..

و لبخندی گرم به من زد.
آروم به چشم هاش نگاه کردم..
چشم های براقی که زیر نور مهتاب همیشه می‌درخشید!

-توماس چرا نیومد؟..

دنیس روی صندلیش جابه جا شد و بعد،

هیچ چیز نگفت!

بعد از صرف شام به داخل خونه رفتیم.

عمو مشغول جمع کردن چمدان کوچکی بود،
که با خود از اول سفر آورده بود.

نگاهی بهش کردم..
واقعا نمیخواستم بره..
خم شدم و روی زمین نشستم..

دستشو آروم گرفتم..
سرمو تکون میدادم..
-عمو ولی.. مجبور نیستی بری..!!

عمو با لبخندی که همیشه وقتی بچه بودم بهم میزد گفت
من برای خوشحال کردن تو هر کاری میکنم..
و الان که دنیس اینجاست، فکر میکنم.. کارمو انجام دادم..

صورتش خسته بود..
خسته ی راه..
خسته ی زندگی..
خسته ی تمام کوله باری که دنیا روی شانه اش گذاشته بود!

the wolfWo Geschichten leben. Entdecke jetzt