از دید توماس
ساعتی میشد که با خودم کلنجار میرفتم..
دوری از دنیس قلبمو به درد میآورد و حتی فکر بهش آزارم میداد.. اما شاید فقط کمی دوری بد نباشه.. شاید فقط بتونه بفهمه کیه و از زندگی چی میخواد؟..
هیچ وقت نخواستم تنهاش بزارم و نمیخوام..
افکارم در هم میپیچید و نمیخواست رهام کنه..
توی جنگل قدم زدن شاید فکر خوبی بود از خلاص شدن از دردی که دنبالم افتاده بود.
من هیچ وقت زندگی به کامم نبود..
سرمو بالا آوردم و دیدم توی جنگل تک و تنها در حال قدم زدنم..
باید دنیسو میدیدم.
اما نه الان..زنی گوشه ای افتاده بود..
زخم های عمیق!!
گرگی با چشم های قهوه ای پررنگ وحشیانه نگاهم میکرد و به طرفم خیز برداشته بود..
زن ناله میکرد..
تفنگی که همیشه همراه داشتم رو آماده در دست گرفتم.من نمیخوام شلیک کنم.. من نمیخوام!
دویدم.. مردی با ظاهری آشفته از پشت شیشه های ماشین جلویم سبز شد.
ایستادم
+هی چیکار میکنی بپر تو ماشیننن..درو سریع باز کردم و بستم..
مرد بعد آنکه کمی عرقِ روی پیشونیش رو پاک کرد گفت :
دیوونه شدی؟ توی جنگل چیکار میکنی؟؟
-آره جنگل جای مناسبی نیست میدونم..
+اگه میدونستی چه اتفاقاتی داره میوفته انقدر راحت نمیگفتی میدونم!!
با اینکه از هیچی خبر نداشت اما چیزی هم نگفتم.. خواستم به خیال خودش تصور کنه نمیدونم و از هیچی خبر ندارم!ادامه داد: من روی گونه های جدید آزمایش میکنم.. منو کلانتر جدیدا چیزای جدیدی کشف کردیم که هنوز توی روزنامه ها پخش نشده! اما مردم باید بدونن!
-چرا خبرشو نگفتن؟
+نمیدونم.. اما در هر حال گرگ ها موجوداتی نیستن که قبلا از اون ها یاد میشد....
~~
از دید تلما
حدود 5 روز گذشته بود..
و انگار اصلا خبری از توماس نبود.. دنیس هر موقع به خونه مییومد سوال همیشگیش این بود
"خبری از توماس نشد؟ "ومنم همیشه سرمو تکون میدادم!.. "نه"
August 10th
به حالت خمیده ای درومده بودم.. دیشب نتونسته بودم راحت بخوابم...
دنیس طبق معمول رفته بود سرکار و تا شب برنمیگشت ..
باید کتاب میخوندم و تا شب خودم رو سرگرم میکردم..
همیشه هم منتطر نامه ای از سوی عمو و یا شاید پدر بودم.
روزنامه ای مچاله شده کنار میز افتاده بود..
برش داشتم.. چروک های رویش را باز کردم
تیتر بزرگی روی آن نوشته شده بود..روستای نفرین شده..
"حمله های بسیاری در مناطق مختلف دیده شده.."
JE LEEST
the wolf
Romantiekتو کشتیش.. تو باعث مرگش شدی .. تو باعث شدی بمیره.. کلمات ، جملات آزار دهنده بود سرش را گرفت و نشست بر روی زمین داد زد!! تفنگ را بر روی شقیقه اش گذاشت.. دستانش میلرزید ، که با صدای بلندی،خون زمین را پوشاند .. او دیگر دستانش نمیلرزید!! ~~ •...