قسمت هفتم: رازی که فاش می‌شود

83 14 20
                                    


هوا سرد نبود ولی سیریوس بلک احساس سرما می‌کرد. نوک انگشت هاش یخ زده بود و حس میکرد بازوهاش از سرما خشک شدند.
این سرمای هوا نبود که داشت اون رو یخ می‌زد. این سرمای ترس بود.
هفته پیش ریگولاس زنده بود و حالا اون باید برای هماهنگ کردن مراسم خاک‌سپاریش پیش فامیل هاشون میرفت و هماهنگ می‌کرد.
لبه های کاپشن چرمش رو به هم نزدیک کرد و جلوی ورودی باشکوه کاخ ایستاد.
روی سردر قدیمی با خط درشتی نوشته شده بود: عمارت بلک
سیریوس آب دهنش رو قورت داد و موهای بلندش رو عقب داد و جلو رفت و زنگ جلوی در رو فشرد.
چیزی طول نکشید که صدای مردی رو شنیدم.
+ بفرمایید!؟

_ سیریوس بلک.. با عمو آلفرد کار دارم.

+ بفرمایید داخل قربان.

صدای بدجور آزاد شدن قفل زنگ زده ی در باعث شد سیریوس چشماش رو یکم ببنده و بعد میله های آهنی در رو فشار بده و وارد باغ شه.
در رو پشت سرش بست و همونطور که نفس عمیقش رو بیرون میداد به درخت هایی که برای میوه دادن آماده می‌شدند خیره شد و سمت ساختمون اصلی رفت.
وقتی به حوض سلطنتی رسید مکثی کرد و برای نگاه کردن به اون شاهکار هنری چند ثانیه وقت گذاشت. کاملا یادش رفته بود خانوادش چقدر باشکوه زندگی می‌کنند. ولی اون از همین فرار کرده بود؛ چرا الان مجذوبش شده بود؟
شاید سیریوس هیچوقت نفهمه که از چی فرار می کرد یا دنبال چی بود. چون آدم ها هیچوقت طبق منطق فرار نمیکنند و احساسات رو فراموش میکنند. منطق فرار، احساساتِ بده. برای سیریوس اسمش: ترس از طرد شدن به خاطر تفاوت بود.

اون همه چیز رو ترک کرد چون می‌ترسید که اگه اینکار رو نکنه، یه روز اون ها ترکش کنند.

در چوبی باز شد و پیرمرد میانسالی که به شدت سعی در خوشتیپ بودن کرده بود ( و مشخصا موفق نبود. ) جلوی سیریوس اومد.
+ بفرمایید داخل آقای بلک.

سیریوس سرش رو یکم کج کرد و ابروش بالا پرید. چهره ی این مرد آشنا بود، خیلی آشنا..
وقتی مرد دید که سیریوس بهش خیره مونده نیشخندی زد و گفت:
+ نمیدونم این سردرگمی به نفعته یا ضررت؟

_ چی؟

+ بیاید داخل. ارباب یکم دیگه میرسند.

سیریوس مکثی کرد و بعد با تعجب پشت سر مرد راه افتاد.
دماغ کوفته، موهای ریخته و سر نیمه کچل، پوست چروک شده، جای خراش روی صورت، هیکل بد فرم، دندون های زرد. سیریوس قسم میخورد کاپیتان هوک از این مرد خوشگل تر باشه.

وقتی که به سالن اصلی رسیدند سیریوس متوجه شد جای تمام صندلی های سلطنتی رو صندلی های راحتی ( که از رنگ و رو رفته بودن و پایین رفتشون می‌شد تشخیص داد اصلا به خوبی ازشون نگهداری نشده ) گرفتند. صندلی راحتی؟ توی عمارت یک بلک؟ اون به خودش گفته بود: بعد از اینکه دوست پسرم یه گرگینه از آب در اومد دیگه هیچوقت از چیزی متعجب نمیشم؛ ولی انگار نباید خیلی مطمئن می‌بود.

The White RavensKde žijí příběhy. Začni objevovat