قسمت ششم: کلاغ های سفید

121 27 1
                                    

قسمت ششم: کلاغ های سفید

بذارید این رو بهتون بگم. مخفیگاه کلاغ های سفید اصلا چیزی که فکرش رو میکنید نیست. نه از وسایل و اتاق های خیلی خفن خبری هست نه از نیروهای سیاه پوست قوی هیکل و خطرناک. اونا فقط کلاغ های سفید هستند. گروهی از آدم های مختلف که به احتمال نود درصد میتونند کارکتر های یه محشر فیلم اکشن هالیوودی باشند. مخفیگاه هم در واقع اونطوری که از حرف های کارول شنیدم مکانیه که سال های پیش آلفرد _ پیرمرد خوشتیپ_ به همراه خانوادش داخلش زندگی میکرد. آلفرد بعد از مرگ همسرش خونه اش رو به کلاغ های سفید داد و اجازه داد اون ها توی ملک شخصیش زندگی کنند. اون یه پیرمرد پولدار و خوشتیپ و جذابه. هیچ دلیلی نداره که عاشقش نشی.
از اون جایی که نمیتونستم زیاد راه برم روی مبل های سلطنتی پوسیده داخل پذیرایی نشستم ( طرف راستم یه اسلحه ی پنجاه سانتی بود و طرف چپم یه ایپد که صفحه اش روی بازی " poo " روشن بود. همه چیز به هم مربوط بود. کاملا مشخصه. ) و لونا، پزشکی که ازش صحبت میکردند چند دقیقه بعد با یه لبخند محو سمتم اومد. لباس هاش ترکیب نارنجی و بنفش بودند و منگوله های کاموایی از پیرهن و شلوارش آویزون بود. موهای بلندش بافته شده بود و بینش گل های بنفش بود. انگار که همون لحظه کتاب راپنزل باز شده بود و این دختر از دهکده ی اطراف قصر بیرون اومده بود.
+ سلام.

صدای لبخندش توی لحنش شنیده میشد. یکم خودم رو بالا کشیدم و پام رو جابه جا کردم.

_ عام، سلام!

لونا کنار پام نشست و کارول درحالی که یه دستش توی جیب هودیش بود چند تا کوکی از روی میز برداشت و بعد روی مبل روبه روم ول شد و مشغول بلعیدنشون شد. وقتی میگم بلعیدن، دقیقا منظورم همینه.

+ من لونا لاوگودم. اسمت رو از کارول نپرسیدم چون میخواستم اولین بار با صدای خودت توی ذهنم ثبت بشه.

چند لحظه سوالی نگاهش کردم و بعد متوجه شدم که باید خودم رو معرفی کنم.

_ ریموس لوپین.

لونا لبخندی زد و انگشتش رو با ظرافت اطراف زخمم کشید.

+ عالیه. این کجا اینطوری شد ریموس؟

_ خب، دقیق نمیدونم. من داشتم همینطوری میدویدم که متوجه شدم پام زخم شده. شاید به خاطر وقتی باشه که روی زمین پرت شدم.

+ و زخم های صورتت؟

لبخند کوچیکی زدم و سرم رو پایین انداختم. انگشتم رو روی زخمم کشیدم و کوتاه گفتم:
_یادگاری بیماریمه.

لونا با چشم های شیشه ایش بهم نگاه کرد و با لبخند ثابتش زمزمه کرد:
+ میتونم یه کار هایی براش بکنم. چند لحظه صبر کن.

و من چند لحظه صبر کردم. لونا با قدم هایی که اونقدر آروم و نرم بود که منگوله های لباسش تکون نمیخورند توی پیچ و خم های خونه ناپدید شد و بعد با یه کیف پارچه ای سرخابی و یه ظرف کوچیک اومد.
سرجای قبلیش نشست و با لبخند مشغول پاک کردن خون روی پام شد. اونقدر آروم که قلقلکم میشد.
نگاهم رو با خنده روی کارول بردم که سرش توی گوشیش بود و داشت با ولع کوکی هارو توی دهنش میذاشت.

The White RavensWhere stories live. Discover now