قسمت چهار: من یه قلب جوون دارم و این آزاد و وحشیه

159 30 2
                                    

قسمت چهارم: من یه قلب جوون دارم و این وحشی و آزاده

دو روز بعد از حرکت قطار، شهر باث، ساعت ۱۸:۴۴، سیریوس بلک

دو روز وحشتناکی بود. ریموس برای اولین بار در عمر زندگی مشترکمون دو روز متوالی بدون هیچ خبری ازم دور بود و فاک چی از این رو مخ تر میتونه باشه؟ فاک به این قانون، فاک به قانون مداری ریموس ، فاک به این حس دلتنگی لعنتی ، فاک به همه چی!
دلم برای اون حرفای فلسفی کوفتیش تنگ شده. دلم برای زخمای بدنش که شب ها نوازشش میکردم تنگ شده، دلم برای هرچیز کوفتی مرتبط به اون پسر تنگ شده. لعنت لعنت لعنت!!
دومین پاکت سیگارم هم خالی شد و خاکستر آخرین سیگار هم روی لبه ی پنجره خاموش شد.
بی توجه به سرفه های کوفتیم سیگار رو توی سطل پایین دستم انداختم و سمت نزدیک ترین مبل رفتم و روش ول شدم.
سرم رو روی لبه ی مبل گذاشتم و با چشم های دود گرفته به خاکستر سیگار ها نگاه کردم که روی باد سوار میشدند و توی اتاق پخش میشدند. خب، این توصیفی بود که سیریوس برای این داشت. من ترجیح میدم که فحش های بیشتری توی جمله ام به کار ببرم.
ساعت داشت کم کم هفت میشد. هوا تقریبا تاریک بود. باید برم بیرون؟ شاید بهتره برم و چند تا پاکت سیگار بخرم. بیا همینکارو بکنیم بلک.
از جام پاشدم و بعد از اینکه بطری مشروب خالیم رو توی سطل، کنار سیگار ها انداختم سمت حمام رفتم. بوی سگ میدادم. کاملا رک و جدی میگم.
لباس هام رو جلوی حمام انداختم و دوش رو باز کردم. دلم میخواست مثلا آب سرد سرد باشه یا داغ داغ تا مثل این فیلم ها فحش بدم و هق هق بزنم و این چرت و پرتا ولی واقعیت با فیلم ها خیلی فرق داره. آب با دمای نرمال روی بدنم ریخت. (چون ریموس به خاطر زخم هاش حساس بود و ما همیشه دمای آب رو نرمال نگه میداشتیم) این که دلیلی برای عصبانیت نداشتم من رو خیلی عصبانی میکرد. حتی شامپوها ( که هر روز خدا وقتی با ریموس میومدیم حموم تموم شده بودند و من مجبور میشدم دوباره لباس بپوشم و برم شامپو بخرم ) هم پر بودند. فاک به همتون خب. حتی یه چیزتون هم نباید رو اعصاب باشه؟؟
حتی وقتی لباسام رو پوشیدم و میخواستم موهام رو ببندم کش موهام سرجاش بود! توی کفش هام جونور نبود و دکّه ای که همیشه ی خدا سیگاراش تموم شده بودند یه ردیف پر از سیگار های موردعلاقه ام رو جلوی میزش چیده بود. همه چیز به طرز ابلهانه ای خوب بود و من به طرز احمقانه تری این نشونه رو نمیفهمیدم.

از کیف پولم یه اسکناس روی میز دکه گذاشتم و یه پاکت از سیگار هارو برداشتم. مرد نسبتا میان سالی که روی صندلیش داخل دکه لم داده بود سرش رو از پنجره ی باز دکه بیرون آورد و با غرغر گفت:
+ هی هی هی اونو کجا‌میبری؟؟ بدش من بدش من.

در کمال تعجب متوجه شدم منظورش با منه.

_ برای‌چی؟ پولش‌رو دادم براش داشتم.

+ نخیر پولش انقدر نمیشه یا بقیه پولش رو بده یا بذارش سرجاش.

_ چرت نگو مَرد! من همیشه همین قدر میدم برای این سیگار.

The White RavensWhere stories live. Discover now