قسمت آخر (دهم): زخم هایی که به درمان احتیاج دارند

95 17 2
                                    

قسمت آخر (دهم): زخم هایی که به درمان احتیاج دارند

شب جشن در لانه | ساعت 3:04 دقیقه صبح | سوم شخص

ساشا در حد مرگ، مست بود.
آسمون سیاه سیاه بود. بدون هیچ نوری؛ حتی ماه هم که تا نیمه های شب جشن کلاغ های سفید رو روشن کرده بود، حالا توی سیاهی مطلق خفه شده بود.
ساشا به تخته سنگی تکیه داده بود و سیگار هاش رو باهم روشن میکرد و یکی رو پشت سر اون یکی میسوزوند.
ریه هاش از دود پر شده بودند ولی اون هیچ‌ کنترلی روی دست هاش که سیگار های بیشتری رو روشن میکردند نداشت.
توی تیشرت نازکش میلرزید و بطری های مشروب خالی رو به امید اینکه پر باشند سر میکشید ولی جز قطره های مشروب چیزی توی دهن خشکش نمیریخت.
کارول یک ربعی بود که روبه روی ساختمون راه میرفت و با خودش‌ کلنجار میرفت که نزدیک تر بره. عشقش داشت به قصد کُشت مشروب میخورد و سیگار میکشید و اون توی سایه های قایم شده بود و میترسید که به دختری که ذره ذره وجودش رو میپرستید نزدیک شه.
ستون جلوش رو بغل کرد و به دودی نگاه کرد که از بین اون لب های دوست داشتنی بیرون می اومد و توی هوا محو میشد. آهی کشید و لبش رو گاز گرفت. اون شبیه یه نیمه خدای طرد شده است.
ساشا بطری خالی رو سمت یه درخت پرت کرد و کارول به خاطر صدای شکستن وحشتناکش بالا پرید.
با تردید سرجاش جابه جا شد ولی وقتی ساشا از جاش بلند شد و به طور خطرناکی تلو تلو خورد احساساتش رو کنار گذاشت و سمتش دوید.

+ هی خوبی؟

ساشا جوابی نداد و کارول دست و شونه اش رو گرفت. ساشا با بدخلقی دستش رو از دستای کارول بیرون کشید و غر زد:
+ نکن!

لحنش بی حال بود ولی تحکم توش باعث شد کارول یکم بترسه. لب هاش رو روی هم فشار داد و با سماجت دست ساشا رو گرفت.
+ بذار کمکت کنم ساشا اینطوری نمیتونی بری داخل..

ساشا دوباره بدون حرف دستش رو کشید و سعی کرد سمت ساختمون بره که کارول به خاطر لغزیدن پای ساشا دوباره دستش رو گرفت. قبل از اینکه بفهمه چه اتفاقی افتاده، دست ساشا محکم توی لب ها و بینیش خورد.

+ مگه بهت نمیگم بهم دست نزن؟؟!!

صداش توی کل جنگل پیچید و ذهن کارول درجا، قفل کرد.

+ چ...چی؟

کارول اروم زمزمه کرد و دستش رو پایین‌ آورد.
ساشا با عصبانیت سمتش برگشت و با لحنی که بعضی اوقات به خاطر مستی کشیده میشد داد زد:
+ بس.کن! بس کن!! وقتی میگم بهم دست نزن بهم دست نزن! وقتی ازت کمک نخواستم مثل عاشق‌های دلسوز سمتم نیا و کمکم نکن! وقتی ازت نخواستم زخمام رو درمان نکن! وقتی انقدر حالم ازت بهم میخوره جوری رفتار‌ نکن که بقیه فکر کنند کاپلیم! فهمیدی؟...
بلند تر داد زد:
+ فهمیدی کارول؟!

کارول حس میکرد تک تک ذرات خونش سرجاشون ایستادند و دارند منجمد میشند. قلبش کند ولی محکم میتپید. چشماش پر شده بود و کنترلی روی اشکایی که میریخت نداشت.
+ ساشا..

The White RavensWhere stories live. Discover now