19½

445 74 20
                                    

لویی با یه قهوه توی دستش روی مبل نشسته بود و منتظر لحظه ی ترسناک بیدار شدن هری بود. میخواست یه یادداشت برا هری بزاره و بهش بگه که تا زمانی که نیست هری بره ولی نمیتونست همچین کاری کنه. هری واسه همچین کاری زیادی شیرین بود، و با اون حد از سرمستی که هری داشت قرار نبود چیزی یادش بیاد‌. نمیدونست هری قراره چه واکنشی نشون بده.

و لویی واقعا از این متنفر بود که دیشب رو دوست داشت. تا حالا ندیده بود که کسی اینجوری اونو بخواد.  باعث میشد که احساس خواسته شدن و قدرت کنه. چیزی که هیچوقت با مت تجربه نکرد. همه چیز با هری فرق داره. و وقتی که با هم هستن هری همونه. عجیبه. فکر نمیکرد که اینجوری بشه. بودن با یه نفر واسه دو سال که همه اعتماد به نفست رو ازت کشیده بیرون و کاری کنه که فکر کنی نمی تونی دوباره توی رابطه باشی. اونا هم تو رابطه نبودن . . .

الان از اینکه هری رو بی خبر ول کرده احساس بدی داره. همچین کاری حق هری نبود‌. لویی فقط واسه یه هفته هری رو نادیده گرفت، ولی هری یه قلب شکننده داره‌. و مشکل همینه. اینو میدونست ولی باز هم همچین کاری کرد. اون بی رحمه.

از اتاق صدای پا شنید و سریع ماگش رو روی میز گذاشت. دست هاش رو روی پاش گذاشت و انگشت هاش رو توی هم قفل کرد، و منتظر موند. گوش میکرد. و بعد از چند دقیقه هری از اتاق بیرون اومد و سمت نشیمن میومد. نگاه گیجی داشت و شلوارش رو که دیشب از پاش کنده بود رو پوشیده بود. "من . . . امم. دستشویی. باید برم دستشویی."

لویی سرش رو تکون داد و به در کنار دست هری اشاره کرد. "اونجاست."

چند لحظه بعد هری بیرون اومد و با احتیاط و بدون لباس سمت نشیمن رفت. یه بطری اب، قرص، تست و قهوه روی میز بود و پرسید که اونا واسه خودش هستن و با سر تکون دادن لویی یه جورایی سمت قرص شیرجه زد. بعد از اینکه قرص رو خورد یه جورایی ساکت شد. آروم گوشه ی مبل نشسته بود. لویی تمام تلاشش رو میکرد که هری رو برانداز نکنه. "دقیقا . . .چه اتفاقی افتاد؟ منظورم اینه که یه جورایی یادمه که اومدم اینجا. و لویی،" چیزی نگفت و‌به شلوارش نگاه کرد. گونه هاش سرخ شده بودن. "من_ من اممم،" روی صندلی جابجا شد. "ا_اره، فقط بهم‌ بگو چی شد؟"

لویی یه نفس عمیق کشید، قهوه اش رو برداشت، ازش خورد و برگشت سمت هری. "تو خیلی مست بودی، هری." لویی شروع کرد و امیدوار بود هری بهش نگاه کنه. نگاه نکرد. "اومدی و فکر کردی اینجا آپارتمان خودته. و اونقدر مست بودی که نتونستم بزارم اونجوری بری خونه. پس بردمت توی اتاقم_ بعد از اینکه لباست رو جر دادی. گفتی خدایی و مثل سوپرمن‌ به دلایلی پارش کردی، نمیدونم. و لباس هات رو درآوردی. دراز کشیدی . . . و__"

"خوابیدم؟" هری با امیدواری پرسید. میدونست.

لویی نفسش رو داد بیرون و به هری نزدیک تر شد و سعی کرد ارومش‌ کنه ولی هری خودش رو کشید عقب. آخ. پس برگشت و سر جای قبلیش نشست و به پایین ‌نگاه کرد. "نه دقیقا. ولی نمی تونی خودت رو سرزنش کنی، هری، منظورم اینه . . .  خیلی مست بودی.‌ و التماس کردی و به التماس کردن و گریه کردن ادامه دادی. حتی دستم رو گرفتی و گذاشتی روی . . ." هری هق هق کرد و لویی نمیدونست که سمتش بره یا نه. ولی بالاخره رفت و دستش رو روی شونه اش‌ گذاشت "اشکالی نداره،"

flower crowns //l.s.   Where stories live. Discover now