9

466 88 12
                                    

هری تصادفا رو مبل مامان بزرگش خوابش برده بود. و مثل این نبود که بتونه کنترلش کنه، مبل راحت بود و اون خیلی خسته. وقتی بیدار شد، احساس میکرد ریلکس و آروم شده. خیلی آروم در واقع، قبل از اینکه بخوابه در مورد اینکه چقدر ناراحت بود با مامان بزرگش حرف زده بود، اینکه دوستاش چجوری مثل یه بچه باهاش رفتار میکنن (شاید در مورد لویی هم یه چیزایی گفته بوده) کاشف به عمل اومد که خالی کردن خودش خیلی بهتر از چیزی بود که فکرش رو میکرد. احساس آرامش میکرد. و حالا حس خیلی بهتری داره که توی گلخونه هست. گیاه های خوشگل همه جا هستن.

"وای،" آروم زمزمه کرد و دستش رو روی گیاه سر بره کشید.

"همونجوری ازشون مراقبت کردم که بهم گفتی، پس امیدوارم خوب شده باشن."

"وای خدا، اونا محشرن. کاشکی یه‌ گلخونه مثل این داشتم. خیلی زیادن الان دوباره عاشق تک تکشون میشم."

"خوبه، چون مراقبت کردن از اینا خیلی سخته. منم جوونتر نمیشم، میدونی، پس بهتره بیشتر مراقبشون باشی."

هری سرشو تکون داد و کنار مامان بزرگ عزیزش ایستاد و دستش رو دور بازو هاش گذاشت و به خودش نزدیکش کرد و گیجگاهش رو بوسید. "میدونم داری چیکار میکنی، اگر منو بیشتر میخوای فقط کافیه بهم بگی."

"وای نه، تو جوونی برو بیرون و زندگیت رو بکن. من هم از باغچم مثل پیر زنی که هستم مراقبت میکنم."

هری چشماش رو چرخوند و آروم خندید، "اشکال نداره من دوستت دارم و دلم میخواد باهات وقت بگذرونم. پس میگذرونم مادر بزرگ عزیزم."

اومد اعتراض کنه و هری اینو از دهن بازش که میخواست حرف بزنه فهمید، ولی گوشیش زنگ خورد و نذاشت چیزی بگه، معمولا نادیده میگرفت از اونجایی که این مودبانه ترین کاری بود که میتونست بکنه، اما این لویی بود که داشت زنگ‌ میزد. لویی. باید میدونست چرا پس مردد، جواب داد، "الو؟"

"هرولد، من و نفرستادی رو پیغام‌گیر، رفیق!" لویی با خوشحالی داد زد.

هری گوشی رو یکم فاصله داد و دوباره به گوشش نزدیک‌کرد، مامان بزرگش مشکوک نگاهش میکرد، "سلام، لو_" (مامان بزرگش ابروهاش رو انداخت بالا و حالا بیشتر گوش میداد.) "_و اون اسمم نیست ولی چرا اون کار رو کنم؟"

"نمیدونم، مرد، فکر کردم مردی یا یه همچین چیزی از اونجایی که امروز نیومدی سر کارت."

"لویی من شنبه ها کار نمیکنم."

"خوبه، منم‌همینطور، میخوای مهمونی بگیریم؟"

لویی خیلی بلنده پس هری مطمئنه که مامان بزرگش تا الان هر چی‌ گفته رو شنیده. "امم، من الان خونه نیستم،"

"برو خونه، پس، داداش، بیا مهمونی بگیریم!"

هری خندید و نمیتونست جلوی لبخندش رو بگیره. "نه، من الان خونه مامان بزرگم هستم.‌حومه ی شهر زندگی ‌میکنه؛ شب رو میم_"

flower crowns //l.s.   Where stories live. Discover now