28

282 39 7
                                    

لویی سریع جلوی هری ایستاد و سعی کرد ازش محافظت کنه در برابر مردی که چیزی جز درد برای هری و جما درست نکرده. هری واقعا از این کار لویی خوشحال شد و پشت لویی ایستاد و محکم به لباس لویی چنگ انداخته بود. واقعا شب فوق العاده ای بود و هری احساس میکرد که واقعا یکی دوستش داره، اصلا فکرش رو نمیکرد که اتفاق بدی بتونه بیفته. ولی بعدش این اتفاق میوفته. باباش هنوز هم همون چهره ی کثیف و حال بهم زن رو داره. یکم وزن اضافه کرده اما یه چیز خاص توی چشماش بود که قوی تر از همیشه به نظر میرسید. هری بلند تر بود و این کاملا واضح بود ولی مقابل اون خیلی احساس کوچیک بودن میکرد. این فقط باید یه خواب بد باشه.

"هری،" گفت و این کلمه از بین لب های نازک و خشک شده اش خارج شد.

اون دیگه هیچوقت نمیخواست اسمش رو از دهن اون بشنوه.

باباش یه قدم جلوتر اومد، ولی لویی(خداروشکر که اون هست) دستش رو با حالت دفاعی جلو اورد و با اون یکی دستش هری رو گرفت و سعی میکرد تا جایی که میتونه بین اون دو تا فاصله بندازه.

هری زل زده بود و هنوز توی شک بود.‌ از وقتی که به باباش دستبند زدن و بردنش زندان دیگه ندیده بودش، جایی که فکر کرده بود قراره تا آخر عمرش اونجا بمونه.‌ یهو یادش نمیومد که چند سال زندان بوده. فرار کرده؟ چرا اینجاست؟ افکارش بهش حمله کردن و موجود بودنش رو به حداقل رسوندن همه ی افکاری که مثل سیل بهش هجوم آوردن، خاطراتی که فکر‌ کرده بود اونارو فراموش کرده. تیز نفسش رو کشید داخل از بدون نفس بودن.‌ انگار که شش هاش داشتن بسته میشدن. بعدش حسش کرد.‌ همه چیز رو حس کرد؛ حرکت انگشت های پدرش روی پوست بدن کوچولوش به منزجر کننده ترین حالت ممکن رو حس میکرد، اون زمزمه ی آروم رو توی گوشش شنید که بهش میگفت نفر بعدی اونه و بعدش دنبال هوا بود. هری نمیخواست گریه کنه، نه جلوی باباش؛ از گریه کردنش خیلی خوشحال میشه. پس روی نفس هاش تمرکز کرد و چسبید به لویی. لویی داشت حرف میزد ولی صدای زنگ‌ بلندی توی گوشش پیچید که نمیتونست حتی یک کلمه حرف بزنه.

لویی برگشت سمت هری و صورتش رو بین دستاش گرفت.‌ هری هر جا رو که نگاه میکرد چشم هایی‌ مثل چشم های مار میدید، چشم هاش رو محکم بست و سرش رو تکون داد، امیدوار بود تا از بین برن، و وقتی دوباره چشم هاش رو باز کرد، لویی رو دید که جلوش ایستاده و دستش رو بین موهاش میکشه بهش میگه که چطوری نفس بکشه.‌ هری سعی کرد ولی تا شروع کرد فهمید که با وجود باباش که جلوش وایساد نمیتونه. نگاهش رو از لویی گرفت و پشت سرش رو‌ نگاه کرد و فکر‌ کرد که‌ کَل رو میبینه. ولی وقتی تمام چیزی که میدید ساختمون بود بهم ریخت.

"لویی،" بالاخره صحبت کرد. اطرافش رو با چشم های درشت شده میدید. "لویی، کجا رفتش؟ باید به پلیس زنگ‌بزنیم! ما__ ما باید بریم." سمت در رفت امیدوار بود تا قبل از اینکه اون مرد مزخرف برگرده از اینجا رفته باشه. حس میکرد میخواد بیاره بالا.‌ با دست های لرزونش سعی داشت در رو باز کنه، ولی اون کلید لعنتی داخل نمی رفت.

flower crowns //l.s.   Where stories live. Discover now