29

253 39 9
                                    

هری اون شب و شب بعدش رو خونه ی لویی موند. اونا اصلا با هم نخوابیدن( لویی برای گند نزدن خیلی تمرکز کرده بود) هری روی تخت خوابید و لویی رو هم راضی کرد تا پیشش بخوابه و هر روز اینچ به اینچ بهم نزدیک تر میشدن. بحثی در مورد موندن هری نبود و لویی هم اجازه نمیداد بره خونه ی خودش اگر احساس راحتی نمیکنه. ساعت دو شب بالاخره رفتن تو تخت و یه چیزی در مورد این ساعت وجود داره که هر مکالمه معصومانه ای رو به یه مکالمه ی عمیق و پرمعنا تبدیل میکنه. هری هیچوقت اینو نفهمید. شاید بخاطر اینه که شب یه زمان خاصیه.‌ مثل اینه که جاذبه ی ماه به عمیق ترین فکر هات میرسه و اونا رو بیرون می کشه. و همچنین یه احساس امن و آرامش دهنده ای هست وقتی که خودت رو ساعت دو شب توی اون تاریکی می ریزی بیرون.‌ هری عاشق شبه، چون دیگه نیازی نیست خودش رو قایم کنه.

لویی با هری متفاوت رفتار نکرد وقتی فهمید کل چه آدم بدیه. نمیدونست که چرا فکر کرد اگر لویی بفهمه قراره باهاش متفاوت برخورد کنه مثل یه بچه ی شکننده. هری یه بچه ی شکننده نیست. اون از درون سخت و عمیقه. لویی بهش گفته. لویی بهش گفت که اون چقدر قوی و سخته  و همین باعث اشک های هری شد چون تا حالا کسی اینو بهش نگفته بود.

وقتی که لویی میرفت سر کار دلش واسش تنگ میشد، ولی وقتی نبود هری تمیز میکرد و لباس هارو میشست. نمیخواست که لویی فکر کنه داره ازش سو استفاده میکنه واسه همین واسه تشکر تمیز میکرد و غذا میپخت. به هر حال آپارتمان لویی هم بهم ریخته بود، پس باید دیر یا زود مرتبش میکرد. باید واسش یه جارو برقی بخره. لویی فقط گفت "من یه جارو (دستی) دارم، و فقط هم همین رو نیاز دارم."

هری نمیدونست چرا وقتی لویی اینو گفت حس کرد بهش خیانت شده.

هری نمیدونه لویی چجوری از جارو استفاده میکنه وقتی نود درصد خونش فرشه.

روز سومی که لویی اومد خونه، غذا خورد و تلوزیون دیدن، در مورد روزشون حرف زدن، بعد رفتن دوش گرفتن (نه باهم). بعدش با هم اومدن روی تخت.‌ لویی واسه هری سر راه یه کتاب گرفته بود که در مورد موسیقی دانی بود که ناشنوا میشه. ناراحت کننده بود، ولی واسه اینکه کتاب رو کنار بزاری زیادی قشنگ بود.‌ پس واسه حدودا یه ساعت دراز کشیدن، در سکوت. لویی توی گوشیش بود و خدا میدونست داره چیکار میکنه. ولی وقتی دید یه ساعت گذشته، کتاب رو کنار گذاشت و نشست.

لویی هنوز پای گوشیش بود و حواسش به حرکات و زل زدن هری نبود.‌ شب سومی هست که اینجاست. هیچ کدومشون از روی تخت تکون نمیخورن و ساعت دوازده شبه. لویی قراره بمونه؟ هری باهاش مشکلی نداره، ولی حالا که بهش فکر میکنه مونده که آیندشون قراره اینطوری باشه. لویی بره سر کار. هری (خوشبختانه گل فروشیش رو باز کرده) و براش تمیز میکنه و غذا میپزه. اینطور نبود که لویی توقع این کار ها رو از هری داشته باشه، ولی هری عاشقشون بود. عاشق این بود که برای یکی تمیز کنه و غذا بپزه. عاشق این بود که بهش واسه این نیاز داشته باشن. لویی بارها به هری گفته بود که نیازی به انجام اینها نیست و خودش انجام میده اگر آپارتمان تمیز چیزیه که هری میخواد. ولی بعدش هری گفت دوست داره که براش اینکار هارو انجام بده. (این تمام چیزی بود که گفت. چون از گفتن اینکه دوست داره لویی رو با این کارهاش لوس کنه خجالت میکشید، چون اینجوری اگر از پیشش میرفت، بیشتر میخواستش. هری دیگه داره فکر میکنه که کینک توجه داره.)

flower crowns //l.s.   Where stories live. Discover now