32

221 35 15
                                    

"قراره عاشقش بشی،" هری آروم به لویی گفت و پیچید داخل خیابون.‌

لویی نفس عمیق‌ کشید قبل از اینکه ماشین رو پارک و خاموش کنه. هری با هیجان لبخند زد و به لویی نگاه کرد ولی لویی مضطرب بود.

"لو،" هری آروم گفت. "نگرانی؟"

لویی با خنده نفسش رو بیرون داد. "خوب، اره. انگار‌ دارم مامان یا باباتو میبینم، نه؟"

هری جوابی نداد ولی بعدش اخم کرد. درست میگه.‌ مامان بزرگش تنها والدینی هست که داره. ازش مراقبت کرده و سال های نوجوونیش رو پیش اون گذرونده. و با وجود نداشتن مامان و باباش،‌ مامان بزرگش نقش اونهارو براش داشته. هری استرس لویی رو درک کرد. ولی سریع ارومش کرد و بهش گفت که شیرین ترین آدمی هست که روی زمین وجود داره. با هم سمت در رفتن و قبل از اینکه در بزنن در باز شد و یه مامان بزرگ خوشحال جلوی در بود.

"هری،پسرم!" بلند گفت و هری رو از شونه گرفت و کشید تو بغلش. "خدایا، چقدر بزرگ شدی."

"قدم با دفعه ی قبل فرقی نداره، مامان ‌بزرگ."

"نه،" با یه لحن قاطع گفت.‌ و گرفتش عقب تا بتونه به چشم هاش نگاه کنه. "مطمئنم که قد کشیدی.‌ و موهات!"

هری یه سمت دیگه رو نگاه کرد و لبخند زد وقتی مامان بزرگش دست کشید بین موهاش. "بلند شدن، نه؟"

"خیلی، ولی بهت میاد." لبخند زد و میخواست برگرده داخل که لویی رو دید.‌ لبخندش نرم شد و از سر تا پای لویی رو نگاه کرد. لویی اصرار داشت که یه لباس خوب با یه جین بپوشه یه چیزی مثل لباسی که واسه قرارشون پوشیده بود. "تو، تو باید لویی باشی. سلام." دستش رو گرفت جلوی لویی.

لویی نفسش رو کشید داخل و دستش رو به شلوارش کشید قبل از اینکه باهاش دست بده. "سلام، خوشحالم از دیدنتون.‌خونه ی قشنگی دارید."

لبخند زد. "ممنونم! فقط یه مرگ نیاز بود واسش."

لویی با تعجب چشم هاش گرد شدن.‌

هری با شونش زد به لویی و خندید. "داره شوخی میکنه! مامان بزرگ، شوخی هات رو آسون بگیر. میترسونیش."

"چرت و پرت نگو. به اندازه ی کافی سرسخت میخوره باشه."

بعد از اینکه رفتن داخل خونه همه سمت نشیمن رفتن تا چای که مامان بزرگ هری درست کرده بود رو بخورن. لویی اولش راحت نبود و حالت منقبضی داشت ولی بعد از اینکه مامان بزرگ هری بیشتر اونو توی مکالمه ها میاورد کم کم یخش آب شد و راحت تر شد. جک هارو ادامه داد و از یه جک وحشتناک و زشت میرفت سراغ یه جک آروم، ولی خوب مامان بزرگ هری همینطوری بود. فلسفه اش اینطوری بود که از هر چیز وحشتناکی باید جک ساخت تا کسی ترسی از اونها نداشته باشه. واسه اون که کار میداد.

"دربارت زیاد شنیدم، میدونی." گفت و از چاییش خورد‌.

لویی ابروهاش رو بالا انداخت و یه لبخند به لب داشت. "واقعا؟"

flower crowns //l.s.   Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora