my Daddy. prt37

Magsimula sa umpisa
                                    

____________________________

بکهیون به انگشتاش که از آستینای کت چانیول بیرون زده شده بود نگاه کرد و لبخندش پررنگ تر شد.
چانیول از کمرش گرفت و بکهیونی رو که پشت سرش تو صف ایستاده بود رو جلوی خودش گذاشت، اینطور حواسش جمع تر بود و لازم نبود هر لحظه برگرده تا اونو چک کنه.
دستاش رو تو جیب شلوارش فرو برد و لبخند عمیقی زد
بکهیون انقدر ریزه میزه بود که چانیول پشت سرش مثل یه دیوار ایستاده بود‌ و مانع دید بقیه به پاپی کوچولوش میشد.
چانیول فقط میدونست بکهیون برای اونه و تمام...هر چند این حس مالکیت حتی برای خودشم غیرقابل باور بود.
وقتی نوبتشون رسید از پله های آهنی بالا رفتن و تو یکی از غرفه های شیشه ای چرخ و فلک نشستن.
بکهیون با چشمای براقی تو جاش نشست و آب دهنش رو مضطرب قورت داد.
وقتی چانیول رو به روش نشست سعی کرد اخم نکنه...میدید زوج های دیگه چطور کنار هم میشینن و دستشون رو دور بازو هم حلقه میکنن اما خب بکهیون نمیتونست همچین توقعی از چانیول داشته باشه همین که کتش رو تو تنش داشت هم خوب بود نه؟
تو خودش جمع شد و وقتی در کابینشون بسته شد بعد از چند لحظه چرخ و فلک حرکت کرد.
بکهیون لبخند مضطربی زد و از پنجره به زمین که هر لحظه کوچکتر میشد نگاه کرد و وقتی به بالا ترین نقطه رسیدن چشماش برق زد...ساختمونای شهر و خیابونا از اون بالا مشخص بودن و آدما مثل مورچه به نظر میرسیدن، چرخ و فلک خیلی آهسته حرکت میکرد و به همین خاطر ترس از ارتفاعش کاملا فراموشش شده بود.
با ذوق تو جاش پرید و انگشتش رو روی شیشه گذاشت
_چانیول شی...از اینجا ساختمون خونمون مشخصه...اون باید باشه نه؟
چانیول نگاهش رو که تا اون لحظه روی بکهیون بود رو سریع برگردوند و به بیرون نگاه کرد
_کجا؟
وقتی چیزی ندید پرسید و اخمای پسرکوچکتر به شکل بامزه ای تو هم رفت
_چطور نمیبینی؟...بیا اینجا نشونت بدم.
چانیول خندش رو قورت داد و از جاش بلند شدو کنار بکهیون نشست..هر چند باعث تکون خوردن کابینشون شد.
_کو؟
سرش رو نزدیک برد و سعی کرد به جایی که انگشت کوچولوی بکهیون چسبیده بود نگاه کنه.
_اوناها.
_من که چیزی نمیبینم.
چانیول با ابروهای بالا رفته گفت
_چطور نمیتونی ببینی چا..
و وقتی نگاه بکهیون از بیرون گرفته شد با دیدن فاصله کم صورتاشون حرفش نصفه موند...در اصل تمام‌ الفبا فراموشش شد.
چانیول با بیخیالی نگاهش رو از بیرون گرفت.
"چرا حرف بکهیون نصفه موند؟"
این سوال تو ذهنش جون گرفت و فقط کافی بود نگاهش رو برگردونه تا لباشون مماس با هم قرار بگیره و نگاهشون تو هم قفل بشه.
چشمای چانیول گرد شد و بکهیون چند تا پلک کیوت زد.
مردمک چشمای مشکی پسربزرگتر به روی لبای نیمه باز بکهیون سر خوردنو وقتی نگاهش رو به چشاش برگردوند دید بکهیونم به لباش خیره شده.
واقعا باید الان یه حرکتی میزد ولی یهو تو جاش صاف شد و نفسش رو با شدت بیرون داد.
بکهیون که از عقب کشیدگی یهویی چانیول سوپرایز شده بود سریع به بیرون نگاه کرد تا آدم کنارش گونه های سرخ شدش رو نبینه.
الان پس زده شده بود؟...حتما اینطور بود، پس جواب چانیول به احساساتش همین بود؟
یعنی ردش کرده بود؟...در لحظه برای خودش برید و دوخت و فقط منتظر بود که چرخ و فلک به زمین برسه تا فرار کنه!
_بکهیون.
چانیول صداش کرد ولی سرش رو برنگردوند و بیشتر تو گوشه ترین نقطه کابین مچاله شد.
_بک.
پسر کوچکتر بازم بی توجهی کرد...الان عملا نادیده گرفته شده بود نه؟
_بیبی.
با شنیدن این حرف چشماش گرد شد و حقیقتا یه لحظه حس کرد توهم زده...لحن بم چانیول زیادی سکسی بود.
سیبک گلوش جابه جا شد و متعجب به طرف چانیول برگشت، قبل از اینکه بتونه شرایط رو تحلیل کنه دستای بزرگ و مردونه ای صورت کوچیکش رو قاب گرفتن و ثانیه بعد لبای قلوه ای چانیول با حرص رو لبای نیمه بازش کوبیده شد.
چشماش گرد شدن و برای یه لحظه نفسش گرفت...باید به این بوسه های یهویی عادت میکرد نه؟
سریع خودش رو جمع کرد و دستش رو دور گردن چانیول انداخت و اونو روی خودش کشید.
بدناشون بهم چسبیده بود و دستای مرد بزرگتر هر لحظه التماس میکرد که تن بکهیون رو لمس کنه اما مقاومت میکرد.
این قرار بود یه بوسه ساده باشه ولی وقتی به خودش اومد که ناله بکهیون داخل دهنش خفه شد.
مک محکمی به لب پایین پسر کوچکتر زد و زبونش رو روش کشید...بکهیون شیرین نبود؟...مثل یه پشمک صورتی کیوت و بامزه و خوردنی!
دستاش به کمر ظریفش چنگ زدن و وقتی سر بکهیون به شیشه چرخ و فلک تکیه زده شد چانیول یکی از دستاش رو بالا سرش ستون کرد...اینکه بکهیون اینطور زیرش بود بهش حس قدرت میداد.
وقتی انگشتای ظریف پسر زیرش چنگی بین موهاش زد سرش رو کج کرد و باعث شد بوسشون عمیق تر بشه.
جداشدن لباشون از هم برابر شد با گره خوردن نگاهشون...بکهیون مثل یه پاپی کوچولو نفس نفس میزد.
الان حس میکرد داره از استرس جون میده ولی باید چیزی که تو ذهنش میگذشت رو به زبون میاورد
_بیا بیشتر با هم باشیم بک...بیشتر از حد یه برادر معمولی.
چشمای پسر کوچکتر گرد شد و چانیول ادامه داد
_نمیدونم ولی برام مهم نیست که پسری، من به اندازه کافی سعی کردم ازت دورشم ولی همه چیز فقط بدتر شد.
لبای پسر کوچکتر چندبار باز و بسته شد و برای لحظه ای حس کرد نفس کشیدن یادش رفته.
تنها کاری که تونست کنه این بود که دستاش رو دو طرف صورت چانیول بذاره و بوسه قطع شدشون رو ادامه بده.

My DaddyTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon