دستش رو زیر سرش گذاشت و به سهون که کنارش دراز کشیده بود و به سقف خیره نگاه میکرد زل زد.
_داری به چی فک میکنی؟
لوهان پرسید و سهون که صداش به خاطر دعوای چنددقیقه پیششون کمی گرفته بود متقبلا پرسید
_تو کولا هم سفارش دادی؟
_آره چطور؟
_هر چقدر فکر میکنم حس میکنم برای غذا ازمون زیاد پول گرفتن‌.
لوهان پقی زد زیر خنده و دستی به موهاش که حالا دو رنگ شده بود کشید.
_داری حساب کتاب میکنی؟
سهون نیم نگاهی به پسر چشم درشت که با فاصله یک متری توی گوشه ترین نقطه تخت مچاله شده بود انداخت
_آره...این کار بهم آرامش میده.
_ریلی؟...چه عجیب
سهون سری تکون داد و با بیخیالی گفت
_هر شب قبل از خواب بابام اینکارو میکرد...منم چون بچه بودم پیش خودم مرور میکردم که مثلا امروز با پول توجیبیم چیکار کردم...کم کم وسطای حساب کتاب خوابم میبرد....اینم ارث بابام به من.
لوهان با چشمایی که برق میزد تو جاش تکونی خورد
_تصورت وقتی که داری با انگشتای کوچولوت حساب میکنی که چند تا شکولات خریدی خیلی کیوته.
پسر بزرگتر پوکر شده نگاش کرد و باعث شد نیشش جمع بشه
_اصلا چرا اینا رو به تو گفتم؟
با حرص گفت و لوهان چشمکی زد
_فکر کنم عاشقم شدی.
_آره...بدجور میدونی‌؟
لحن پوکر سهون باعث خنده بیشتر پسر موقرمز شد و وقتی داشت تو ذهنش دنبال سوزاننده ترین جواب برای سهون میگشت صدای دینگ مانندی که برای پیام هاش بود تمام توجهش رو جلب کرد.
گوشیش رو از کنار بالشتش برداشت و با دیدن اسم کسی که براش مسیج فرستاده بود چشماش گرد شد
_جونگین با من چیکار داره؟
_دوست پسره کیونگسو؟
سهون با تعجب پرسید و لوهان تندتند سری به نشونه مثبت تکون داد و همزمان تایپ کرد
"واقعا نمیدونم چه کمکی میتونم به رابطتون کنم/:"
و لحظه بعد با دیدن پیام کای برق نیشخند ترسناکش کل محیط رو گرفت....چرا زندگیش داشت روز به روز هیجان انگیز تر میشد؟

_____________

فشار پاش رو به پدال گاز بیشتر کرد،زیادی آروم بود و این حالتش برای خودشم عجیب بود.
باورش نمیشد که چند لحظه پیش در حال انجام چه کاری بود.
به دستش که روی فرمون بود نگاه کرد...یعنی حتی کنترل بدن خودش رو هم نداشت؟..دقیقا چرا به باسن بکهیون چنگ زده بود؟...چرا لمسش کرده بوو؟...بدنش به بکهیون واکنش نشون میداد؟
واقعا نمیخواست به اینکه اگه رزی نمیومد چه اتفاقی ممکن بود بینشون بیافته فکر کنه.
دستی بین موهاش کشید...فقط کافی بود که چشماش رو روی هم بذاره تا همه چیز تو ذهنش جون بگیره.
پدرش داشت با سرطانش دست و پنجه نرم میکرد و چانیول....فاک!چه مرگش شده بود؟
_لعنت بهت.
به خودش تشر زد...باید میرفت تا ذهنش رو آروم کنه و چه جایی بهتر از دریا؟
بعد از چند دقیقه رانندگی که ذهنش به جاهای نختلف سرک کشید، ماشین رو متوقف کرد و وقتی پاهاش با شن های ساحل برخورد کرد تصویر ضعیفی از بکهیون که با ذوق با امواج دریا بازی میکرد جلو چشماش نقش بست.
دستش رو تو جیب شلوارش فرو کرد و به کاپوت ماشینش تکیه زد...چشماش روی امواج توی رقص بود ولی کل ذهنش شده بود اتفاقاتی که این مدت براش افتاده بود.
فقط برای اینکه به بکهیون نشون بده چقدر میتونست بد باشه به سمتش رفته و بوسیده بودتش ولی یهو انگار همه چی برعکس شد.
لبای بکهیون نرم بود و خوش طعم...حتی بدنش زیادی نرم بود و جوری خودش رو به چانیول سپرده بود که یه لحظه حس قدرت تمام وجودش رو گرفته بود...چرا باید اون طور...فاک تا حالا دوست دخترش رو اونطور با عطش نبوسیده بود.
نفسش رو بیرون داد و سعی کرد ضربان قلبش رو کنترل کنه...چه اتفاقی داشت براش میافتاد؟

My DaddyWhere stories live. Discover now