_حتی خودمم نمیدونم چرا.... تو کجایی؟؟
سرشو تکون داد و ناخنای کوتاه شدهش رو محکم به کف دستش فشار داد.
_خوب گوشاتو باز کن بچه جون.
_نمیتونی از دستم فرار کنی.
سرشو تو دستش نگه داشت تا فشاری که به روانش میاومد، قابل تحملتر بشه اما چیزی از شدت اون صدا کم نشد.
_دلت نمیخواد بدونی من از کجا اومدم.
_من از کجا اومدم.گوشاشو با دستاش چنگ زد و سرشو دوباره به زانوش کوبید.
_عصبیم نکن پسر جون چون عواقب خوبی نداره.
_عواقب خوبی نداره.
_عواقب....ز: خفه شو.
داد کشید و گوشوارهش از فشاری که دستاش به گوشش وارد میکرد، کشیده و کنده شد.
انگشت خونیشو جلو چشماش گرفت و به یکباره تمام صدا های تو سرش خفه شدن.
چرا انقدر عصبی شده بود؟
از رفتار خودش ترسید.اون جملات و اون صدا خیلی آشنا بودن.
اشکی که گوشه چشمش جمع شده بود رو با مشت قفلشدهاش پاک کرد و هق هق خشکی از گلوش بیرون پرید.
چه اتفاقی براش افتاده بود؟با آخرین توانی که تو بدنش باقی مونده بود روی تخت دراز کشید و دوباره به سقف خیره شد.
خیره شد و سعی کرد سفیدی سقف رو به ذهنش راه بده.
سعی کرد ذهنشو از هر چیز غیر عادی خالی کنه.
چیز های جدیدِ زندگیش تا جایی مغزشو پر کرده بودن که دیگه نمیدونست باید به چی فکر کنه.شاید حق با لویی بود، شاید توهم زده بود.
اون همیشه فکر های ترسناکی تو ذهنش داشت و زیاد به چیز های عجیب فکر میکرد، دنبالشون میرفت، به فیلم های اینچنینی علاقه داشت و به خیلی از افسانه ها و پدیده های فراطبیعی اعتقاد داشت.
نقاشی هایی که میکشید گاهی انقدر سنگین و تاریک بودن که ترجیح میداد به کسی نشونشون نده و اونقدر فکر و خیال هاش زیاد بودن که گاهی فکر میکرد تو اتاقش، تنها نیست.شاید همین چیز ها باعث شده بود کمی حساس بشه و ذهنش اون مرد رو تجسم کنه.
اما...
میدونست فقط داره توجیه میکنه، مطمئن بود اون لعنتی رو دیده.
به چشم های خودش اعتماد داشت.
نمیخواست خودشو گول بزنه.همیشه دنبال چیز های جالب، عجیب و هیجانانگیز بود اما حالا نمیدونست چیکار کنه.
تازه فهمیده بود همهی داستان ها و فیلم هایی که دیده و شنیده بود فقط برای شنوندهشون حس کنجکاوی و هیجان رو به همراه داره و برای خود اون شخصیت یه فشار عصبی تحملناپذیر.نمیتونست این وضعیت رو بپذیره، چیزی رو که غیر قابل پیشبینی بود، چیزی که مثل خوره مغزشو میخورد و به جونش افتاده بود.
YOU ARE READING
Loving Soul [ZM]
FanfictionI'm not normal Because I can feel you... ___________________ #RePublish ~Ziam And a little bit of... ~Larry ~lashton ~Niall ~other couples وقتی چشمام نگاهتو گیر انداختن.. وقتی دستام دوباره لمست کردن... وقتی لبام بوسیدنت.. من برگشتم... زمانی که تنه...