3

952 194 297
                                    

...

سرشو به فرمون ماشینش -که کادوی تولدش از طرف دایی‌ش بود- تکیه داد و از پنجره به لوکی که با مامانش حرف می‌زد، نگاه می‌کرد درحالی که ذهنش اصلا اونجا نبود.

کسی چی می‌دونست؟!
شاید داشت به خواب عجیبی که دیده بود، فکر می‌کرد.
به اون مرد کلافه و آشفته یا شاید به دختر سفیدپوشی که با لبخند تلخی بهش خیره بود.

اون فقط یه خواب احمقانه بود اما انقدر فضای سرد و ناراحت‌کننده‌ش قابل لمس بود که زین نمی‌تونست به راحتی فراموشش کنه.

گرچه زیاد به خواب هاش اهمیت نمی‌داد اما مثل هر آدم دیگه‌ای بهش فکر می‌کرد.
و همینطور این بار یه فرق بزرگ این وسط بود، تو خوابش اون می‌تونست فکر کنه، مستقلانه تصمیم بگیره و هر طور که خودش بخواد حرف بزنه!

اینطور نبود که بدون کنترل خودش یه تصویر پشت پلکاش بوده باشه و همه چیز اتفاق بیفته یا همه چیز رو در لحظه تصور کنه.
انگار با یه ورژن جسورتر از خودش وارد یه فضای خارق‌العاده شده بود.

اصلا چرا باید همچین خوابی می‌دید؟
دقیقا چه کسی رو تو خوابش دیده بود؟
ذهنش چطور یه فرد خیالی رو اینطور دقیق تصور کرده بود؟
انقدر با جزئیات و واقعی.

اگه کار ذهن هُنریش بود که باید به خودش افتخار می‌کرد؛ اثر هنریِ خیالیش زیادی جذاب بود.

به فکرای مزخرفش خندید و چشمش به لوک خورد که با نگاهی عجیب کنارش نشسته بود و بهش نگاه می‌کرد.
اون کِی اومده بود؟

ل: خل شدی؟

لوک پرسید و چشماشو ریز کرد.

ل: نکنه تو فکر لی لی خانوم بودی؟؟

چشم های زین گرد شدن و تک‌خنده‌ای از دهنش بیرون پرید.
تو ذهنش لحظه‌ای رو تصور می‌کرد که لوک به اون مرد خیالی بگه لی‌لی خانوم و شت، اون مرد عصبانی حتما خرخره‌شو می‌جویید.

سرشو به دو طرف تکون داد تا فکر کردن راجب یه خواب کوفتی رو تموم کنه اما مگه ممکن بود؟!
ذهنش هیچوقت بهش گوش نمی‌کرد.

ل: اوه حواسم نبود لی پسره..

ز: بیا دیگه اصلا راجبش حرف نزنیم لوک.

آه کشید و ماشینشو روشن کرد تا به سمت دانشگاه برونه.

ل: چرا؟ می‌زنی بالا؟

ز: آه لوووک، همش اینچیزا نبود، اصلا نباید برات تعریف می‌کردم.

ل: باشه خیلی‌خب پس.

Loving Soul [ZM]Where stories live. Discover now