2

1K 214 336
                                    

""""""""""""""""""❤💛""""""""""""""""
"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

زین پشت سر لیام راه می‌رفت و هر از گاهی نگاهی به اطرافش می‌انداخت ولی اونا فقط توی یه راهروی باریک و البته تاریک بودند.

مه غلیظ دور سرشون می‌چرخید و احساس ترس تو دلشون رسوخ می‌کرد.

ز: پس چرا نمیریم بیرون؟؟ من خسته شدم.

ل: می‌رسیم الان.

ز: اصلا داریم کجا میریم؟؟

ل: نمی‌دونم.

زین از حرکت ایستاد و نگاهشو رو اون مرد نگه داشت.
اون واقعا جدی بود؟!

ل: چرا وایسادی؟؟ بیا دیگه.

ز: توئه لعنتی واقعا نمی‌دونی داریم کجا میریم؟؟

با ترس داد کشید و صداش توی فضای کوچیک راهرو منعکس شد.

لیام به سمتش چرخید و با خونسردی شروع کرد به حرف زدن.

ل: ببین زین؟! فقط می‌خوام بفهمم برای چی اومدم تو خواب تو!؟ لعنتی من حتی نمی شناسمت... فقط بیا از این جا بریم.

زین کلافه نگاهی به چشمای مصممش که توی تاریکی برق می‌زد، انداخت و سر تکون داد.

با قدم های سریعشون راهرو رو طی می‌کردن تا به انتهاش برسن اما انگار اون مسیر هر لحظه کش می‌اومد.

ز: اینجا خیلی تاریکه.

صدای زمزمه‌ش پیچید.

ل: آره خب، ولی هست جاهایی که از اینم تاریک‌تر باشه.

ز: چی؟؟

لیام بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن، بدون هیچ دلیلی...
شاید به خاطر اینکه حواس زین –کسی که حتی اونو نمی‌شناخت– از تاریکی پرت بشه؟!
شایدم نیاز داشت بعد این مدت با یکی حرف بزنه.

ل: جایی که من ازش اومدم...اون شب، خیلی تاریک‌تر از این بود و خب می‌دونی، اونجا وحشتناک بود، من خودمو غرق خون می‌دیدم وقتی هیچکسی وجود نداشت، توی تاریکی مطلق...

ز: یع...یعنی چی؟؟ داری از چی حرف می‌زنی؟؟

سوالش نادیده گرفته شد وقتی نگاه لیام به جایی پشت سرش گیر کرد.

ل: اوه اینجا رو ببین...راه خروج.

لیام به در چوبی بزرگی که پر از کنده کاری و علامت های عجیب بود، اشاره کرد و سعی کرد بازش کنه اما باز کردنش اصلا آسون نبود.

ل: این لعنتی که قفله.

ز: ما قراره اینجا بمیریم.

با لحن دراماتیکی گفت و دستشو رو صورتش گذاشت.

لیام پوکر فیس بهش نگاهی انداخت که باعث شد زین شونه هاشو بالا بندازه.

ل: فکر کردی بهت دروغ گفتم که الان تو خوابی؟؟؟...کی می‌خوای اینو بفهمی؟؟

Loving Soul [ZM]Where stories live. Discover now